دادخواهی هویت زنی که به هیچ انگاشته شد
داروی مرگ
فیلم با عنوانی خاص شروع میشود؛ شیفت شب. ذهن ناخودآگاه به سمت یک شغل زنانه میرود.
فیلم با عنوانی خاص شروع میشود؛ شیفت شب. ذهن ناخودآگاه به سمت یک شغل زنانه میرود. نزدیکترینش پرستاری است. کار کردن در شیفت شب یک بیمارستان. اما فیلم گرچه در مسیری زنانه پیش میرود، اما از قضا این داستان مرد خانواده است که در شیفت شب حرفهای خاص کار میکند. حرفهای که شاید برای اولین بار است که قدم به سینمای ما میگذارد.
فیلم شاید دادخواهی هویت زنی باشد که به هیچ انگاشته شده. حضوری که به تلخی نادیده گرفته شده و اصلاً به حساب نیامده است.
آغاز فیلم با تردید نسبت به مردی آغاز میشود که هر شب پیش از رفتن به خانه، مدتی طولانی در اتومبیل خود مشغول یک گفت و گوی طولانی است. از نگاه دختر و پسر جوانی که آنها نیز در یک رابطه پنهان به سر میبرند؛ مرد نیز در حال یک معاشقه تلفنی است. سکانسهای بعد و به طور مشخص بیاعتنایی مرد به همسرش و فاصله قابل لمسی که از زن میگیرد، تماشاگر را به سمت تایید همان کارکرد پیش میبرد.
زن این دوری را احساس میکند. بچهاش را میخواباند و تمام شب آراسته با میز چیدهشده شام در انتظار آمدن شوهرش میماند. تمام تلاش او حل مشکل پیش آمده است. خلاء سرد و دشواری که میانشان قد علم کرده. اما هنوز منشاء این تیرگی برای زن ناپیداست. و مرد تنها در سکوتی رنجآور به عمق این شکاف رگههایی بیشتر میافزاید.
زن دست به کار میشود. زن به حساب نیامده، زن به هیچ انگاشته شده. این حضور به معنای دخالت یا ورود به حریم خصوصی مرد نیست. چرا که با انتخاب منش و زندگی مشترک، حریمی خصوصی، به ویژه برای پنهان نگه داشته شدن نمیبایست هرگز ایجاد شود. همین است که وقتی مرد از حضور سایهوار زن و اطلاعش از تمام وقایع رخ داده مطلع میشود او را مورد خشونت قرار داده و به صورتش سیلی میکوبد؛ این سیلی دردناک گویا به گونه تمام کسانی مینشیند که از سهم و حق خود از زندگیشان محروم شدهاند. دردناکی این بیعدالتی، رنجی به مراتب عمیقتر از یک درد فیزیکی یا جراحت ساده دارد.
مرد به خود اجازه میدهد به جای زن فکر کند. به جای او تصمیم بگیرد. و در بدویترین شکل ممکن اوست که صلاح زن و زندگی را تشخیص میدهد. و این تصمیمگیری از عقبهای دورتر میآید. زن و مرد هر دو تحصیلکرده یک دانشگاهاند. همان اندازه که مرد میتواند و میبایست حق انتخاب داشته باشد، زن نیز میبایست از این حق برخوردار باشد. اما زن خانهنشین است. چون شوهرش تشخیص داده که خانهنشین باشد و بچه را بزرگ کند. آیا زن میتوانسته چنین تصمیمی برای مرد بگیرد؟ آیا کنه این تصمیمگیری، نشاندهنده قدرت مردانه در اخذ تصمیم برای فردی دیگر نیست؟ و حالا درست همین مرد، و این بار نه در شرایط سرخوشانه؛ که در فلاکتی که دچارش شده، باز هم به خود اجازه میدهد که به جای زن تصمیم بگیرد و فکر کند و یک اتفاق مهم را از او پنهان نگه دارد. از همسرش. شریک زندگیاش. زنی که به واسطه وجود فرزند از قضا میبایست ارتباط محکمتری میانشان باشد. اما ....
ماجرا را میتوان از سمت دیگری نیز نگاه کرد. مردی که دلش میخواهد آرامش و آسودگی را نثار همسرش سازد. کار نکند. برای دو ریال از صبح تا شب وقتش را تلف نکند و همه سختیها را به مردش بسپارد. همچنان که از این نگاه نیز میتوان تصمیم مرد را در پنهان نگه داشتن تمام فاجعه، به نفع مرد تغییر داد و مردانگی او را در متحمل شدن این بار سنگین تحسین کرد. اما آیا در اصل رویداد چیزی عوض شده است. آیا مرد حق دارد این توفان عظیم را با پوشاندن در و پنجره از خانواده خود مخفی نگه دارد یا اصلاً در توانش هست؟
ویرانی حاصل از توفان چنان مهیب و آشکار است که او توان پنهان کردن آن را نخواهد داشت. زن دست به کار میشود تا به هشدار آن دوست قدیمی (که از قضا او نیز یک زن است)، جلوی مرگی را که تا حد خرید داروی موشکش نزدیک به نظر میرسد بگیرد. اما عمق این تباهی داستان دیگری دارد. و حالا همین زن، همین شریکی که شریک بودنش تنها لقلقه زبانی و ظاهری مردان است؛ یک تنه بلند میشود. با دست خالی. دست تنها.
زن میتوانست مسیر دیگری را انتخاب کند. رها کند و برود. یا آشوب کند و رفتار غیرانسانی مرد را به صورتش بکوبد. اما اگر چه نه در کمال آرامش، که با متانت، با صبوری تمام تلاشش را به کار میگیرد. مرد نباید رها شود. مرد نباید بیش از این، از پا بیفتد. نباید آنچه غرور مردانه تعریف میشود، او را بیش از پیش به قعر بکشاند. زن آن قدر بزرگواری دارد که بر تمام آنچه بر او رفته، چشم ببندد و تنها به مردی فکر کند که شریک بودنش در زندگی، برای تمام فداکاریهای دنیا کافی است. گرچه او مردی باشد که یاد گرفته به جای یک زن فکر کند و تصمیم بگیرد. و در صورت هرگونه نافرمانی بر صورت زن سیلی بزند.
دیدگاه تان را بنویسید