تاریخ انتشار:
نگاهی به مشاغلی که صرفه اقتصادی ندارند
بازارهایی که رهگذر ندارند
در دورافتادهترین نقطه بازار تهران آنجا که دیگر پاهای خسته خریداران از رفتن بازمیماند دکانهایی به روی کسادی در گشودهاند که پر از کهنگی و فراموشی هستند. این دکانها به کسالت آغشتهاند و شغلهایشان فرتوتتر از آن است که بتوانند بار زندگی صاحبانشان را به دوش کشند
در دورافتادهترین نقطه بازار تهران آنجا که دیگر پاهای خسته خریداران از رفتن بازمیماند دکانهایی به روی کسادی در گشودهاند که پر از کهنگی و فراموشی هستند. این دکانها به کسالت آغشتهاند و شغلهایشان فرتوتتر از آن است که بتوانند بار زندگی صاحبانشان را به دوش کشند. همین روزهاست که جامعه از سر بیاعتنایی به این مشاغل آنها را بدون هیچ حقوقی بازنشسته کند و فقط برای تحریک حس نوستالژیک خود یادگاریهایی از آنها را به موزه بسپارد.
این روزها بازار تهران ظاهرش را عوض کرده است اما برای سن و سالش کاری از دستش برنمیآید. امروز در آن اجناسی میفروشند که اصلاً بازار به عمرش آنها را ندیده و بعضیهایشان برای سن آن سبک است. در بازار بین اجناس رقابت است و مثل بیشتر اوقات هم سنت مغلوب است. ظروفهای تفلون و چدن که با فخرفروشی بر مسند مغازهها نشستهاند دیگچههای مسی را از دید خریداران دور انداختهاند. همچنین در یک جنگ مغلوبه ظروف کریستال آنقدر سفالها را به عقبنشینی واداشتهاند که خریدار برای ملاقاتشان هرچه میرود به آنها نمیرسد.
قدیمیها میگویند سراغ حرفههای قدیمی را نگیرید. همهشان جنسهای مغازهشان را جمع کردهاند و لوازم دیگری با آب و رنگی نو میفروشند اما اصرارم را که میبینند به بازار مسگرها در چهارسوق حوالیام میدهند. مسیر بازار مسگرها کج است و تلوتلو میخورد. به سختی میتوان مسیر را از انحراف بازداشت. انگار راه مایل به ختم شدن در آنجا نیست. شیطنت میکند و مثل بچهای که دست مادرش را میکشد تا اسباببازیهایی را نشانش دهد مدام تماشاگر را به جاهای دیگر میکشاند و توجهاش را به چیزهای دیگری جلب میکند. بازار مسگرها از دور پیدا میشود اما دیر، چند دهه دیر رسیدهایم. دیگر در آنجا خبری نیست. بینندهای که از این بازار انتظار صدای چکشهای پیاپی و دیگ و دیگچههای قرمز و سفید دارد خیلی زود پی میبرد که از بازار مسگرها با آن همه سروصدا فقط اسمش مانده است. از آن انبوه مسگران و سفیدگران فقط سه یا چهار مغازه مسفروشی باقی است که درنهایت تمیزی و وسواس اجناسشان را میفروشند و اصلاً در پوست دستشان اثری از ضربات چکش نیست. همین مغازههای کوچک هم در میان فوران لباسفروشیها گم شدهاند و هرازگاهی کورسوی برق مسی کاسههایشان خریداران اجناس
دیگر را به هوس میاندازد که قیمتی بپرسند و بروند یا بمانند و چیزی بخرند. مسفروشان آدرس بازار سیداسماعیل را میدهند در زیر گذری فراموششده که به هیچوجه نمیشود باور کرد که چنین ظرفهای تمیز و براقی از این دخمهها سر درآورده است اما سروصداهایشان آشناست؛ آن را در هزارههای قبل از میلاد شنیدهایم، زمانی که مسگران این سرزمین برای کاخهای کوروش و داریوش و صدها شاه دیگر کاسه و سینی و پارچ میساختند و از ورای ظروفی که شاید در ظاهر فقط به کار خوردن و آشامیدن میآمده است اعتقاداتشان را، مذاهب و تخیلاتشان را چکشکاری میکردند و چون کتابی مصور روشنگر راه باستانشناسان سدههای بعد میشدند و البته زینتگر موزههایی که هرگز بنایش را ندیده بودند و در آن قدم نزده بودند. این مسگران تمام تاریخ را دویدهاند و اکنون نفسزنان در گوشهای منزوی نشستهاند تا شاید زمان دوباره مرحمت کرده و شکوهشان را پس دهد و این دکان خاموششان را از خمودگی بیرون آورد.
چکشهایی که صدایشان درآمده
مسگری دکان کوچکی است. کاغذدیواری آن پارهپاره است. ظروف مسی از سروکله دیوار بالا رفتهاند و با بینظمی روی هم پخش شدهاند. در دیوار روبهروی مغازه قاب چوبی دیده میشود که با خطی نهچندان خوش این بیت را نوشته است:
«تو غره بدان مشو که می مینخوردی صد لقمه خوری که می غلام است آن را»
مسگر جوان است و موهای بلندش را پشت سر جمع کرده. روی زمین نشسته است و کاسه مسی بزرگی را با چکشهای پیاپی میزند تا قوزش بخوابد و صاف بایستد. روی چهارپایهای که یک پایهاش شکسته است زنی منتظر کاسهاش نشسته است. او شیفته کهنگی این شکوه میگوید: اگر مرد بودم حتماً مسگر میشدم. و مسگر میگوید: پس خدا را شکر که مرد نشدی چون این کار هیچ فایدهای ندارد. مسگر ناراضی است چرا که جوان است و همین جوانی موجب کارشکنی بعضی همکاران در کارش شده است. او انگار که بخواهد خود را ثابت کند ادامه میدهد: همین دیروز یک مشتری آمده بود و در دیگچه میخواست، گفتم یک ربع بنشین تا برایت درست کنم. باورش نمیشد. بعد از یک ربع که در دیگچه را دید ماتش برد. فقط با این کارم میخواستم به او ثابت کنم که درسته من از بقیه جوانتر هستم اما به سن که نیست به ذوق و استعداد است.
مسگر 24 سال سابقه کار دارد. از 18سالگی کنار دست پدر و پدربزرگ آنقدر شاگردی کرده که حالا توانسته است یک تولیدی کوچک راه بیندازد و با مس، انواع و اقسام دکوراسیون برای جهیزیه عروس بسازد. البته اگر تقاضایی باشد.
مسگر میگوید: بازار خریدوفروش مس تا سال 80 بد نبود. نسبتاً خوب کار میکردیم اما از سال 80 تا 86 همه چیز از بین رفت. اوضاع بهشدت کساد شد. نه کسی میآمد نه کسی میرفت. خیلیها همانوقت از این شغل بیرون آمدند. برادر خودم هم یکی از همینها بود. با همه هنری که داشت رفت و در دکان موبایلفروشی به شاگردی ایستاد. حالا هم خوشحال است که ماهانه یک حقوق ثابت دارد ولی من به قول معروف چون دستم به چکش بود و خاکش را خورده بودم نتوانستم از این کار بیرون بیایم یعنی کار دیگری نمیتوانستم انجام بدهم ولی از سال 86 به بعد در اثر تبلیغاتی که روی ظروف مسی و بیماریزا بودن ظرفهای تفلون شد اوضاع بازار این شغل هم کمکم بهتر شده چون به مردم میگویند مس برای سلامتیتان مفید است.
در خانه خود او هم همه ظروف مسی از قابلمه گرفته تا قاشق مسی هست اما بیشتر دلیل اقتصادی دارد تا بهداشتی. لبخند میزند و میگوید نمیخواهم پول اضافه بدهم. وقتی این همه ظرف در مغازه دارم برای چی از جای دیگری بخرم. یک قابلمه تفلون را 80 تومان قیمت کردم یک قابلمه مسی هم 80 تومان است چندین سال هم کار میکند.
مرد راست میگوید. او ظروف مسی بسیاری دارد؛ دکانش پر از دیگچههای قرمز و سفیدی است که با آن میتواند کل بازار سیداسماعیل را آش نذری بدهد. دیگهای قرمز بیشتر توی چشم میآیند و شاید هم به همین علت جلوی مغازه گذاشته شدهاند. میپرسم چرا رنگ این دیگها با هم متفاوت است؟
- دیگهای سفید را به سبک قدیم این رنگ ساختیم و این دیگچههای قرمز را هم برای این جلوی مغازه گذاشتیم که امروز این رنگ مد است و مردم بیشتر از آن میخرند اما قدیم چون قلع و مس ارزان بود مسگرها هم ظروف را ضخیم میساختند هم دو طرف را سفید میکردند اما الان به دلیل گرانی قلع و به دلیل مد شدن رنگ قرمز این رنگ بیشتر مشتری دارد.
- ساختن مس چند مرحله دارد؟
- اول مسگری است یعنی ورق مس را از کارخانه میآوریم الگوسازی انجام میدهیم بعد آن را برش میزنیم و کار را به هم جوش میدهیم بعد از آن چکش میخورد. کار که تکمیل میشود به سفیدگری میرود که آنجا با قلع، مسها را سفید میکنند و بعد بهجایی میرود که به آن پرداختگری مس میگویند. در آنجا با واکس و دستگاه پرداخت مس را براق میکنند.
مسگر با مشتری کفگیر مسی را 15 هزار تومان و قابلمه را کیلویی 55 هزار تومان حساب میکند. مشتری تخفیف میخواهد و مسگر برای آنکه بگوید بیانصافی نکرده است از سختیهای کار میگوید؛ از صدای تحملناپذیری که مشتریها را فراری میدهد، از شنواییاش که به تازگی ضعیف شده است و از چکشهایی که به اشتباه روی دستانش میخورد.
سروصدای مسگریها فقط مشتریان را آزار نمیدهد مسگرها خود از این صدا بیشتر در عذاب هستند اما نمیتوانند مثل خریداران از آن بازار فرار کنند. باید بمانند و تحمل کنند، باید بمانند و بشنوند تا شنواییشان ضعیف شود، تا بتوانند زندگیشان را بگذرانند چون نانشان از این دیگچههای سفید و قرمز درمیآید و این دیگچهها آنقدر سخاوتمندند که دو صنف مسگر و سفیدگر را نان میدهند.
آیندهای که با سفیدگری سیاه میشود
سفیدگر برخلاف مسگر بیحوصله است. میگوید وقت ندارد و کار دارد ولی همه قابلمههای گوشه مغازهاش از سفیدی برق میزند. سفیدگر با تمام بیحوصلگیاش به آینده امیدوار است. میگوید:
مس دیگر از بین نرفته است دوباره روی کار میآید. مردم کمکم متوجه شدهاند که بیشتر مریضیهایشان بهخاطر این است که ظرفهای مسیشان را فروختهاند و تفلون خریدهاند.
اما با این حال معتقد نیست که بازار کارش رونق گرفته است. میگوید: سفیدگر در این راسته دو یا سه نفر است و مسگرها هم انگشتشمارند ولی با این حال کارمان خیلی رونق نگرفته. روزی فقط 10 تا 15 قابلمه سفید میکنیم.
سفیدگر برای سفید کردن قابلمهها بسته به اندازهاش 8 تا 12 هزار تومان مزد میگیرد اما قلع گران است و از مالزی، بلژیک و اندونزی وارد میشود. مغازهاش هم که تا به حال اجارهای بوده است و تازه سه سال است که صاحب مغازه شده است.
میپرسم با وجود این گرانی و کسادی، شغل سفیدگری برایتان صرفه اقتصادی دارد؟
میگوید: اگر صرفه اقتصادی هم نداشته باشد دیگر عادت کردم. آخر چهکار کنم 67 سالمه کار دیگری از من برنمیآید. همه عمرم را روی این کار گذاشتم. از هفتونیم صبح تا شش بعدازظهر در این مغازه نشستم. دو، سه ساعت کار میکنم بقیه روز هم بیکار مینشینم.
در کنج مغازه در سطل بزرگ قرمزرنگی چیزی مثل اسید ریخته شده است. سفیدگر توضیح میدهد که این تیزاب است.
میگوید: ما مسها را که از مشتری میگیریم در تیزاب میگذاریم، تمیزش میکنیم و چربیهایش را میگیریم و میسابیم و بعد از سابیدن با قلع 100 درصد سفید میکنیم.
سفیدگر روی 100 درصد بودن قلعش تاکید زیادی دارد انگار که بخواهد بگوید تقلبی در کارش نیست.
- نیاز به شاگرد هم دارید؟
نه، لازم نداریم اگر هم داشته باشیم جوانها نمیآیند چون چند سال باید اینجا معطل بشوند درواقع وقتشان را تلف میکنند. این کار رونقی ندارد. جوانهای امروز میخواهند درس بخوانند و پشت میز بنشینند، ما هم اگر یک زمانی سرمان شلوغ شود و به کمک احتیاج پیدا کنیم با سفیدگرهای قدیمی که همسن و سال خودمان هستند، تماس میگیریم. در گذشته وقتی نوروز نزدیک میشد اولین جایی که شلوغ میشد، بازار مسگرها بود. کاسه و دیگهای مسی از زیر چادر زنان یکی پس از دیگری برای سفید شدن بیرون میآمدند، روی هم چیده میشدند و تا میانههای دیوار بالا میرفتند و سفیدگر از شلوغی دکانش از دیگهایی که رفتوآمد او و مشتریانش را به درون مغازه مشکل میکرد، حوصلهاش تنگ میشد. اما دکان سفیدگران امروز خالی است، خالی از مشتری و آینده است و دیگر هیچ مناسبتی حتی نوروز هم مردم را به این دکانهای خلوت نمیکشاند تا حداقل حالشان را بپرسد.
هیاهویی برای هیچ
حلبیسازها هم دست کمی از مسگران ندارند، نیمی از صدای بازار برای آنهاست چون که تابستان نزدیک است و کارشان رونقی نسبی یافته است. ورقهها را بیرون از مغازه انداختهاند، آنها را برش میزنند و کانال کولر میسازند. چند حلبیسازی که سر زدم تحویل نمیگیرند؛ تواضع میکنند و میگویند که هنوز جوان هستند و از این شغل چیز زیادی نمیدانند. توصیه میکنند به مغازه بعد بروم و مغازه بعدی هم میگوید او هم بیش از دیگران چیزی نمیداند. آخرین مغازه پیرترین حلبیساز بازار است، سیگارش را میان دو لب گذاشته و پشت دستگاه پرس نشسته است و مربعهای آهن را لبه میزند، میگوید همکارانش ترسیدهاند، فکر میکنند مامور مالیات آمده است تا حساب دخلوخرجشان را دربیاورد و بعد بلند میخندد، سیگار دیگری روشن میکند و شروع به صحبت میکند.
او میگوید: 55 ساله که در این کار هستم. از پنجسالگی هر روز پدرم مرا روی شانههایش میگذاشت و میآورد در دکان اوستاهای قدیمی به شاگردی میگذاشت، آنوقتها حلبیسازها تنوره سماور، منقل فرنگی، منقل کرسی، استانبولی و لجنکش حمام و حوض میساختند. امروز هم بعضی وقتها میآیند و این لجنکشها را برای استخرهای بالای شهر میبرند. این منقل فرنگیها هم هنوز مشتری دارد ایرانیها از ما میخرند و با خودشان به آمریکا و ایتالیا میبرند. ولی در این راسته دیگر کسی غیر از من بلد نیست اینها را بسازد چون اوستاهای قدیمی همه مردند و منم آخرین شاگردشان هستم.
در مورد اوستاهایش که میپرسم جواب میدهد: آدمهای خوبی بودند؛ مسوولیت بچههای مردم را که پیششان به شاگردی میآمدند قبول میکردند، حرفهای خوب و پندآموزی میزدند ولی همیشه یک جا میگویم خدا لعنتشان کند آن هم جایی است که بحث بیمه پیش میآید. آنوقتها وقتی مامور بیمه در مغازه میآمد اوستاها به بهانهای شاگردان را از مغازه بیرون میکردند و میگفتند برو استراحت کن ما هم که بچه بودیم و چیزی نمیفهمیدیم ولی الان لعنتشان میکنم. دیگر 60 سالم هست و کاری نمیتوانم انجام دهم. چند دفعه به همکارهایم گفتم برای من بیمه رد کنید من هم حق و حقوقش را هر چقدر شد میدهم ولی خب قبول نکردند.
میپرسم شما چی؟ شاگردانتان را بیمه کردهاید؟
- یک شاگرد دارم آن هم پسرم هست که از روی دلسوزی کمکم میکند وگرنه جوانهای امروزی در این کار وارد نمیشوند. این شغل درآمدش کم و زحمتش زیاد است، این کار شکننده است.
انگشتانش را نشانم میدهد و میگوید: مثلاً همین چند روز پیش انگشتم برید، گفتند بخیه میخواهد. من هم نرفتم بخیه بزنم. ما دستهایمان داغون است این کار آسیبش زیاد است و مطابق میل جوانهای امروزی نیست. زمانی در این راسته 30 تا حلبیساز بود که الان هشت یا نه تا شدیم چون قدیمیها مردند و جوانها هم به سراغ این کار نمیآیند. پسر که تازه از نماز برگشته و صحبتهای پدر را شنیده است وسط حرف او میدود و میگوید: من اگر به خاطر پدرم نبود وارد این شغل نمیشدم وگرنه برای چی وقتم را صرف یک کار الکی کنم که هیچ آیندهای ندارد. او به ورق آهن زیر پایش اشاره میکند و با حرارت ادامه میدهد: اگر این ورق را بخریم و نگه داریم سر سال کلی روی قیمت آن میرود یعنی ما از روی نگهداری این ورق بیشتر میتوانیم سود کنیم تا کارهایی که انجام میدهیم اما اگر امروز کار نکنیم فردا گرسنهایم. ناگهان سکوتی برقرار میشود که پیرمرد بعد از چند لحظه آن را میشکند و میگوید: خب دیگه چیزی را که من نمیخواستم بگویم پسرم گفت، من اگر مغازه را ببندم نهایتاً تا یک هفته بتوانم دوام بیاورم. پسر میگوید: اگر قدیمیهای این شغل بمیرند این حرفه هم جمع میشود.
بعد با تمسخر ادامه میدهد: جوانهای همسنوسال ما امروز یاد گرفتهاند اندازهها را ضرب کنند بعد آنها را ممیز کنند و آنوقت بگویند لوله ساختیم. پدر من کارهایی میکند که به درد جامعه میخورد. این لولههای بخاری را با هم مقایسه کن ببین کدام محکمتر است.
لوله بخاریای از کنار دیوار برمیدارد و فشار میدهد لوله قر میشود آنوقت به مغازهای اشاره میکند و میگوید این لولهها کار آن مغازه است، بعد لوله بخاری دیگری را میآورد به آن ضربه میزند لوله محکم سر جایش میایستد، پسر با غرور میگوید این کار پدرم است اما چرا کسی که اینقدر وقت و انرژی برای کارش میگذارد باید اوضاعش این باشد.
میپرسم: انجمن صنفی کاری برایتان نمیکند؟
پیرمرد سرش را به علامت منفی تکان میدهد و میگوید: انجمن صنفی میخواهد برای ما چهکار کند؟ الان در اتحادیه ما فقط یک عضو نشسته است که کارهای ما را انجام دهد ولی در صنفهای دیگر به محض اینکه پایت را آنجا بگذاری اول پذیرایی میشوی. اصلاً میدانی چیست؟ اوضاع شغل را که ببینید به اوضاع انجمن صنفی هم پی میبرید، این یک واقعیت است دکان ما پر از سروصداست اما هیچی از آن درنمیآید.
پیرمرد ساکت میشود و من به هیاهویی فکر میکنم که پر از پوچی است. این صداها در هیاهوی بازارهای دیگر گم میشوند و آنقدر توانایی ندارند که سرها را بهسوی خود برگردانند و توجهشان را جلب کنند یا زندگی صاحبانشان را تامین کنند یا حداقل مانع فراموشی خود شوند.
این مشاغل میروند تا به کتابهای تاریخ بپیوندند و به مشتی عکس مستند از زندگی اجتماعی و اقتصادی مردم زمان خود تبدیل شوند اما هنوز هرچند اندک، کسانی هستند که با این مشاغل زندگی میکنند و به گردن این زندگی و تاریخ که تصویرش را ساختهاند، حق دارند چرا که در روزگاری به اندازه وسع خود آن را آسان کردهاند اما امروز زندگی به صاحبان این حرفهها سختگیری میکند، از آنها با پافشاری لجوجانهای مهارتها و آموزشهای نوین میطلبد. زندگی گفته است که اگر با خواستههای او راه نیایند دیگر صبر نمیکند فقط از آنها عکسی میگیرد و میرود.
دیدگاه تان را بنویسید