سایه فتحی
«راننده فریاد زد یا حضرت زهرا. اتوبوس تکان شدیدی خورد و همه از روی صندلیها پرت شدیم. بعد همهجا آتش گرفت و یکباره اتوبوس منفجر شد. مسافرانی که در قسمت جلو بودند به همراه راننده و کمکراننده درجا فوت شدند. بوی گوشت سوخته در اتوبوس پیچیده بود و فقط مسافران قسمت عقب نجات پیدا کردند.» این جملاتی است که در شهریورماه سال گذشته وقتی دو اتوبوس اسکانیا در مسیر اتوبان قم با یکدیگر برخورد کردند مسافرانی که از این تصادف مرگبار نجات پیدا کرده بودند به خبرنگاران برخی خبرگزاریها و روزنامهها گفتند. تصادفی که حدود 50 نفر را به کام مرگ برد و سرآغازی برای جنجال درباره اتوبوس اسکانیا شد. از آن زمان تاکنون داستانهای مختلفی از زبان شاهدان عینی یا خانوادههای مسافران جانباخته در دو اتوبوسی که در 28کیلومتری قم در شامگاه 18 شهریورماه سال گذشته با یکدیگر تصادف کردهاند نقل و خبرهای مختلفی نیز درباره علل این سانحه و شایعات مختلفی درباره آن اتوبوس اسکانیا در رسانهها مطرح شده است. اما گویا تاکنون کسی به سراغ خانوادههای رانندگان فوتشده این دو اتوبوس در این تصادف که یکی در مسیر یزد-تهران تردد میکرد و دیگری در مسیر
اصفهان-تهران، نرفته است. هر چند هنوز پرونده این تصادف مرگبار که در حدود 10 ماه از وقوع آن میگذرد، بسته نشده و مقصر اصلی حادثه رسماً اعلام نشده است و همچنان بازماندگان این حادثه در حال رفتوآمد در دادگاه هستند تا حق و حقوقشان را بگیرند.
به هر شکل این موضوع بهانهای شد تا در سفری به یزد به سراغ خانواده اصغر دهقاننیری راننده اتوبوس یزد-تهران برویم. رانندهای که در این سانحه بنا به گفته شاهدان عینی آن تصادف به علت سهلانگاری راننده اتوبوس مقابل تلاش کرد جان مسافران خود را از این تصادف نجات دهد اما بخت یار او نبود و به همراه تعدادی از مسافرانش به کام مرگ فرو رفت.
صدایمان را نمیشنوند و ما را فراموش کردهاند
صاحب اتوبوس او نبود؛ بلکه بر روی اتوبوسی که متعلق به داییاش بود کار میکرد. این را احمد دهقان دایی اصغر میگوید. احمد دهقان نیز خودش راننده اتوبوس است. 35سالی میشود در مسیر یزد به تهران مسافر جابهجا میکند. او میگوید: این اولین باری است که اینگونه تصادفی غیرمنتظره و عجیبوغریب در جادهای که هر روز در آن تردد میکرد، باعث شده نهتنها خواهرزاده خود را از دست بدهد بلکه تنها وسیله معاش زندگی خود، اتوبوسی که با وام بانکی و قرضوقوله خریده بود و امور زندگی چندخانواده از این طریق تامین میشد را به باد فنا دهد و اکنون خانهنشین شود.
دایی اصغر خانه کوچک و سادهای دارد. از رانندگان قدیمی و شناختهشده یزدی است. وقتی میخواهد از اصغر و شب حادثه بگوید اشک در چشمانش جمع میشود. چند بار میگوید: نمیتوانم باور کنم اصغر مرده است. هنوز باور آن حادثه برایش سخت است. او در اکثر سفرها همراه اصغر بود. با لهجه یزدی صحبت میکند.میگوید: در این سفر نیز که از یزد به سمت تهران حرکت میکردیم، همراهش بودم. اما چون هفته کرامت بود نزدیک قم از اتوبوس پیاده شدم تا به زیارت بروم.
در چشمان داییاصغر که مردی 60ساله است باز هم اشک حلقه میزند و با بغض میگوید: نمیدانم قسمت چه بود که باید زنده میماندم و شاهد مرگ خواهرزادهام باشم.
احمد دهقان به یکباره از مسائل و مشکلات رانندگان اتوبوس و سختی کارشان میگوید: راننده اتوبوس بودن کار سختی است. تنهایی نمیتوان در جاده تردد کرد. به همین خاطر ما چندنفری بر روی یک ماشین کار میکردیم. این اتوبوس نانآور چند خانواده بود. حالا دیگر سوخته و خاکستر شده است.
دایی اصغر از شب حادثه میگوید: منتظر بودم مانند هر شب سر ساعت مشخص که اتوبوس از سمت تهران به یزد حرکت میکند، به پلیسراه تهران- قم برسد اما خبری نشد. ساعت از حدود 11 شب گذشته بود، نگران شدم. هر چقدر به گوشی اصغر و کمکش زنگ میزدم نه صدای بوقی میآمد و نه پیغامی که بگوید مشترک مورد نظر در دسترس نیست. تنها صدای گوشخراشی به مانند پارازیت میشنیدم. دلواپس شده بودم. همانجا در کنار پلیسراه ایستاده بودم. به یکباره دیدم تعداد زیادی آمبولانس و آتشنشانی در حال تردد در جاده قم هستند. ساعت دیگر از نیمهشب گذشته بود تا اینکه یکی از راننده اتوبوسهایی که برای یزد بود و از آن جاده میگذشت و مرا میشناخت به من گفت که اتوبوسم خراب شده است و اصغر و بچهها در حال درست کردن آن هستند تا زودتر به شما برسند. همان موقع چیزی در دلم فروریخت، متوجه شدم که یک خرابی ساده نمیتواند باعث این همه تاخیر شود. تازه هر وقت اتوبوس خراب میشد اصغر اولین نفری بود که زنگ میزد و این مساله را به من اطلاع میداد. افزایش آمبولانسها و ماشینهای آتشنشانی در جاده گواهی میدادند اتفاق بدی افتاده است. هر طور بود سوار ماشینی شدم و خودم را به محل
حادثه رساندم. هر چه نزدیکتر میشدم به عمق فاجعه پی میبردم.
برای پرداخت خسارت طفره میروند
او میگوید: اصغر 39ساله بود. نمیدانم این جوان چرا قسمتش این شد تا به این بهزودی از دنیا برود. یکباره بغض پیرمرد میترکد. دستش را جلوی صورتش میگیرد تا اشکهایش را نبینیم. دایی اصغر آرام که میشود از علاقه زیاد خواهرزادهاش به کارش میگوید که عاشق رانندگی در جاده بود. از اول هم دوست داشت راننده اتوبوس بشود.
احمدآقا میگوید: اصغر تا دیپلم تحصیلکرده بود، بیشتر اوقاتش را با من در جاده میگذراند. بعد از سربازی دیگر دل به اتوبوس بست و همراه من شد. خیلی زود به یک راننده حرفهای تبدیل شد. واقعاً در خط یزد رانندگیاش همتا نداشت. وقتی اتوبوس را به او میدادم، خیالم از همه جهات راحت بود. در این تصادف هم اصغر مقصر نبود. مگر میشود یک اتوبوس لاستیکش بترکد بعد گارد ریل را بشکند و در لاین دیگر جاده درست مقابل اتوبوس اصغر ظاهر شود. اصغر چارهای نداشت. در یکلحظه همه چی دستبهدست هم داد تا این اتفاق رخ دهد. او ادامه میدهد: این اتوبوس را دو سال پیش خریدم. سال91. مدلش 90 بود. بدون کوچکترین مشکلی در این دو سال کار کرده بود. آن زمان اتوبوس اسکانیا را 350 میلیون تومان خریدم. چهار دونگ آن به اسم من و دو دونگش نیز به اسم داییام بود. وقتی پارسال تصادف رخ داد، قیمت این مدل اتوبوس با کارکرد یک سالش 400 میلیون تومان بود و حالا نیز به 500 میلیون تومان رسیده است. اکنون این سرمایه را از داست دادهام و تنها یک مشت قرضوقوله روی دستم مانده است. سند خانهام در رهن بانک است. زحمت 40 سال کار کردنم یکشبه بر باد رفت.
وقتی از احمد دهقان درباره رسیدگی به پرونده و پرداخت خسارت اتوبوس با توجه به اینکه در تحقیقات اولیه مشخص شده اتوبوس تهران-اصفهان مقصر تامه است، میپرسم آهی میکشد و میگوید: متاسفانه ما فراموش شدهایم. هیچکس سراغمان نیامد. حتی یک مصاحبه و گفتوگو با ما نکردند تا از دردهایمان بگوییم.
او میگوید: وقتی شما گفتید از تهران میخواهید بیایید و گزارش تهیه کنید، باورم نمیشد. در حدود 10 ماه از آن تصادف میگذرد اما هیچکس صدای ما را نشنید. حتی هنوز خسارتی به ما ندادهاند. ماههاست به مراکز و ارگانهای ذیربط در یزد مراجعه میکنیم اما خبری نیست. حتی دیه اصغر و دیگر مسافرانی را که در تصادف کشته شدهاند پرداخت نکردهاند، چه برسد به اینکه خسارت اتوبوس من را بدهند. از او میپرسم علت چیست؟ در جواب میگوید: به ما گفتهاند هنوز مقصر کاملاً مشخص نشده است. باید اول مقصر حادثه رسماً معلوم شود تا بعد خسارات ما را بدهند. مسوولان نسبت به مساله بیتفاوت هستند و نمیدانند زندگی ما به فنا رفته است. حداقل به ما کمک کنند تا خسارتم را بگیرم. خانهنشین شدهام و نمیتوانم با 60 سال سن برای مردم کار کنم. اتوبوس هم که داشتم بیشتر کار را اصغر و دیگر بچهها که جوانتر بودند انجام میدادند، من بیشتر همراهشان بودم.
دایی اصغر باز هم آهی میکشد و میگوید: اگر این یک تصادف معمولی بود، خیلی زودتر خسارت گرفته بودیم. ولی ماجرای این داستان پیچیده شده است و کسی هم به فکر ما نیست. نمیدانم چرا تعیین تکلیف این پرونده را کش میدهند. یک بار میگویند ترکیدن لاستیک و بیکیفیت بودن آن باعث تصادف شده است. بار دیگر گفتهاند شرکت عقاب که اتوبوسهای اسکانیا متعلق به این شرکت است، مقصر است. هر دفعه یک مساله را عنوان میکنند در حالی که مشخص شده است سهلانگاری راننده اتوبوس اصفهان-تهران باعث بروز این حادثه شده است و باید طرف مقابل خسارت بدهد.
در این مدت نیز تنها اداره کل پایانههای استان یزد تا حد توان به ما کمک کرده است؛ اما جزو اختیارات این پایانه نیست که بتواند خسارت ما را بگیرد. دیگر پولی ندارم که بتوانم خرج وکیل کنم. الان در ماه دو میلیون تومان اقساط وامی را که برای اتوبوس با داییام گرفتهام، میپردازیم. هر چه دارم و ندارم برای این اتوبوس گذاشتم. حالا جز بدهکاری کلان برایم چیزی نمانده است.
من حدود 40 سال از عمرم را در جاده گذراندهام. هر شب در سفر بودهام به عشق مردم زندگی کردم. من و اصغر تنها دلخوشیمان این بود که سالم و سلامت مسافرانمان را به مقصد برسانیم و در آخر خوشحالی مردم وقتی به مقصد میرسیدند باعث میشد خستگی سفر از تنمان خارج شود. در روزهای تعطیل ایامی چون عید از خانه و همسر و بچههایمان دور بودیم تا به مردم خدمت کنیم اما انگار این مسائل برای مسوولان کشور مهم نیست. زندگی رانندگان اتوبوس اغلب به سختی میگذرد. با وجود مشکلاتی که دارند، تمام توان خود را صرف میکنند تا جان مردم به خطر نیفتد. ما عاشق خدمت کردن به مردم هستیم. حتی بنده در جنگ نیز حضور داشتم. جزو اولین رانندگانی بودم که برای کمک به رزمندگان در جنگ ایران و عراق عازم جبهه شدم. اما جای تاسف دارد حالا که به مشکل برخوردهام کسی صدای مرا نمیشنود.
تنها کاری که دولت برای رانندگان اتوبوس انجام داده است یک بیمه رانندگان اتوبوس بوده است که آن هم در زمان دولت آقای هاشمیرفسنجانی اتفاق افتاد. پس از آن نیز کار خاصی برای ما انجام ندادند. فقط هنگام هدفمندی یارانهها دولت تقبل کرد تا 30 درصد حق بیمه را بدهد. این بیمه برای ما امتیازی ندارد که مانند کارمندان بن و پاداش بدهند و تنها اگر طاقت بیاوریم به سن بازنشستگی برسیم ماهانه مستمریای به ما میدهند. من با حدود 40 سال کار کردن اکنون دنبال بازنشستگیام بروم ماهی 700 هزار تومان میدهند. در حالی که شغل راننده اتوبوس جزو مشاغل سخت و طاقتفرساست. البته او میگوید: خوشبختانه موفق شدیم تا از سابقه بیمه اصغر برای همسر و دو فرزندش مستمری بگیریم. اما چون سابقهاش کامل نبود ماهی 500 هزار تومان به خانواده او مستمری میدهند. شما بگویید با خرج و مخارج امروز آن هم با دو بچه کوچک چگونه همسر اصغر میتواند از عهده مخارج زندگیاش برآید؟
پیرمرد دلش پر از غصه است و همه امیدش به فرزندانش است که تحصیلات عالیه دارند و میگوید: اینقدر در جاده سختی کشیدم که دیگر نگذاشتم فرزندانم شغل مرا ادامه بدهند. همه تلاشم را کردم تا درس بخوانند و تحصیل کنند و در شرایط بهتری از من زندگی کنند. پسر بزرگش اکنون استاد دانشگاه است و اقتصاد خوانده است. دو پسر دیگرش نیز دانشجو هستند. به آینده آنها امیدوار است و به آنها میبالد.
بچهام عاشق رانندگی در جاده بود
صحبتهای دایی اصغر که تمام میشود به سمت خانهاش حرکت میکنیم. پیرمرد میگوید: جای شکرش باقی است که اصغر شبانهروز کار کرد تا حداقل خانهای از خود داشته باشد. اگر سرپناهی برای همسر و دو فرزندش نمیگذاشت، مشخص نبود آنها چگونه زندگی خود را اداره میکردند.
خانه اصغر نزدیک خانه داییاش است. در کمتر از پنج دقیقه به خانه او میرسیم. امامشهر یزد یکی از محلههای نوساز یزد است. خانههای آپارتمانی با آجرهای سهسانتی بیشتر در این شهرک دیده میشود. از پلهها بالا میرویم. در طبقه دوم، خانه او قرار دارد. علاوه بر همسر او و دو فرزندش پدر و مادر اصغر و پدر و مادر همسرش هم هستند.
پدر اصغر بازنشسته راهآهن است. برادرش نیز در راهآهن کار میکند. یک خانواده کاملاً حملونقلی. فاطمه خانم هنوز بیتاب پسرش است. رخت سیاه بر تن دارد و دو ماه مانده تا سال پسرش تمام شود. پیرزن میگوید: پسرم 16 سال راننده اتوبوس بوده تا حالا هیچوقت تصادف نکرده بود. حتی دو بار راننده نمونه شده بود. مادر با دستش تابلوهای روی دیوار را نشان میدهد تا سند اثبات حرفش باشد.
اشک امانش نمیدهد. فاطمه خانم گریه میکند. چند بار میگوید بچهام جوانمرگ شد. به حرفهای روز آخری که اصغر را دید اشاره میکند و میگوید: این اواخر مدام میگفت سبحان مرد خانهام است. مادر میگوید: منظورش سبحان پسرش بوده که چهار سال دارد. سبحان هم آنجا کنار مادربزرگ نشسته است.
پدر اصغر در این بین صحبتهای ما را قطع میکند و میگوید: خانم اگر بدانید آن روز که رفتیم سردخانه قم چه خبر بود. در حدود 50 جنازه گذاشته بودند که در نگاه اول نمیشد تشخیص داد کدام به کدام است. از روی انگشتر دستش تشخیص دادیم جنازه اصغر کدام است. پدر آه میکشد و دستانش را روی سرش میگذارد.
مادر با شنیدن حرفهای پدر اصغر اشک میریزد و با هقهق میگوید: بچهام شبانهروز کار میکرد تا از عهده تامین مخارج زندگیاش برآید. به شغلش خیلی علاقه داشت. یادم هست وقتی رفت سربازی هنوز دو روز از سربازیاش نگذشته بود که در آنجا به او مینیبوسی داده بودند چون در رانندگی مهارت بالایی داشت. وقتی از سربازی آمد دیگر رفت دنبال تصدیق پایهیک و شد راننده اتوبوس.
مادرش میگوید: شب قبل از سفر به تهران ناهار پیش من بود چون همسر و بچههایش در سفر بودند. هیچوقت نمازش را ترک نمیکرد. پسر بزرگم بود و آنقدر مهربان بود که هیچوقت از او چیزی ندیدم که دلگیرم کند. وقتی میخواست ازدواج کند همه اختیار را به من داده بود. فقط یک شرط گذاشت که همسرم باید سید باشد. در همسایگیمان خانواده محترمی زندگی میکردند که سید بودند. رفتیم خواستگاری و قسمت بود این وصلت انجام شد.
در کنار مادر اصغر همسرش نشسته است. او نیز اشک میریزد. آنقدر گریه میکند که ریحانه دختر هشتسالهاش نگران مادر میشود و به او میگوید: مامان گریه نکن. چندبار باید به شما بگم که گریه نکن برات خوب نیست.
با تمام سختیها از زندگی راضی بودیم
همسر اصغر سعی میکند جلوی ریحانه اشک نریزد. به من نگاهی میکند و لبخندی میزند. یاد خاطرات 9 سال پیش، وقتی اصغر با خانوادهاش آمدند خواستگاری میافتد و میگوید: 22 سالم بود که خانواده اصغر آقا آمدند خواستگاریم. تنها برایشان این مساله مهم بود که آمدهایم خواستگاری یک دختر سید. چون اصغرآقا راننده اتوبوس بود نگران بودند نکند من قبول نکنم زن راننده اتوبوس شوم.
تا قبل از آن اصغر آقا را ندیده بودم. پدر و مادرش اول او را با خودشان نیاورده بودند تنها عکسش را به من نشان دادند. وقتی دیدند من مخالفتی ندارم همسر راننده اتوبوس بشوم، مادرش به مادرم گفت؛ پسرم ساعت 9 شب سرویس دارد میخواهد برود اگر اجازه بدهید قبل از آن او هم بیاید و پسر و دختر همدیگر را ببینند. اگر قسمت باشد زودتر این وصلت انجام شود.
ساعت حدود هفت شب بود دوباره آمدند خانه ما. این بار هم اصغر همراهشان بود هم داییاش. وقتی دیدمش مهرش به دلم افتاد. چهرهاش در روز خواستگاری بسیار مظلوم بود دلم سوخت. چون نگران بود به خاطر شغلی که دارد و دائم در سفر است به او جواب رد بدهم. فردای آن روز مادرش صبح زود به خانه ما زنگ زد تا جواب بگیرد.
مادرم به او گفت دخترمان هنوز تصمیم نگرفته است. مادر و پدرم نگران بودند که آیا دارم تصمیم درستی میگیرم. چون به هر حال باید با مردی زندگی میکردم که هر شب سفر میرود و دائم در معرض خطر قرار دارد. باید شبها تنها میماندم و با این وضعیت شغلی که دائم در سفر باشد به شکلی کنار بیایم. با وجود همه مسائل جواب بله دادم.
سمیه همسر اصغر باز هم گریه میکند. زیر لب میگوید: خدایا این چه بخت و اقبالی بود که من داشتم. با همه مشکلات و سختیها کنار آمدم، با نبودنش ساختم، به همین روزهای کمی که در کنارم بود قانع بودم اما چرا با دو بچه کوچک بدون سایه بالاسر شدم؟ چرا؟
اشک امانش نمیدهد. با چادر مشکیاش سعی میکند اشکهایش را پاک کند. بازهم آرام میشود و حرفهایش را ادامه میدهد. سمیه رضوی میگوید: در مدت 9 سال بیشتر از دو بار سفر نرفتیم. یکبار ماهعسل رفتیم سفر آن هم مشهد. بعد از آن نیز وقتی سبحان به دنیا آمد اصغر آقا نمیدانم چه شد یکدفعه تصمیم گرفت برویم شیراز.
او میگوید: همیشه نیمهشب با شوقوذوق برایش غذا درست میکردم. از بین غذاها کلهجوش را خیلی دوست داشت. بیشتر اوقات برایش همین غذا را درست میکردم. صبحها میرسید و باز باید شب میرفت. بعضی وقتها آش گندم و آش ماش و عدسی که خیلی این غذاها را هم دوست داشت درست میکردم. صبحهای خیلی زود از خواب پا میشدم چون میدانستم خسته از جاده میآید باید غذاهایی را که دوست دارد برایش درست کنم. از من انتظاری نداشت جز اینکه فقط مواظب بچهها باشم. مخصوصاً ریحانه که به مدرسه رفت خیلی برای اصغر آقا مهم بود که دخترش خوب درس بخواند و موفق باشد.
اتوبوسی که آتش گرفت خرج پنج خانوار را تامین میکرد
هر وقت میآمد اول حسابکتاب میکرد. سهم داییاش و شریک داییاش، انباردار و شاگردش را کنار میگذاشت و در آخر سهم خود را برمیداشت. اتوبوسی که آتش گرفت خرج زندگی پنج خانواده را تامین میکرد. با وجود آنکه به سختی کار میکرد و درآمدش آنقدر بالا نبود بازهم راضی بود و خدا را شکر میکرد.
سمیه ادامه میدهد: اصغر آقا همیشه نمازش را اول وقت میخواند. یادم هست در ماه رمضان پارسال که هنوز تصادف رخ نداده بود در جاده که بود زنگ میزد و نگران بود که من سحری خواب نمانم. همیشه میگفت باید سخت کار کنم تا من و بچههایم رفاه بیشتری داشته باشیم. زندگی سخت بود اما راضی بودم چون سایه همسرم بالای سرم بود.
دوباره زن میزند زیر گریه. یاد پیامکهایی میافتد که شوهرش در شبهای رمضان برای او میفرستاد. نزدیک ماه رمضان است و میگوید: پارسال همین موقع اساماسهای ماه رمضان را برایم میفرستاد. زن اساماسهای شوهرش را حفظ است. در میان هقهق گریههایش برایم آن پیامک را خواند:
قدر بشناسید مستان آخرین پیمانه را
ساقی امشب میکند تعطیل این میخانه را
گو به مهمانان که مهمانی به پایانش رسید
خورده یا ناخورده باید ترک کرد این خانه را
باز هم گریههایش شدیدتر شد. گفت نکند میدانست آن ماه رمضان آخرین ماه رمضانی است که در این دنیا هست...
همسر اصغر میگوید: حالا با دو بچه کوچک میدانم روزهای سختی در پیش دارم. باید خودم را آماده کنم تا هر طور شده با مسائل و سختیهای زندگی کنار بیایم. باید کاری کنم که بچههایم همانطور که اصغرآقا میخواست در رفاه زندگی کنند و به دانشگاه بروند و تحصیلات عالیه داشته باشند. میدانم خیلی سخت است اما همین که سقفی بالای سرم هست خدا را شکر میکنم و امیدوارم بتوانم همانطور که اصغر آقا میخواست نگذارم بچههایم کمبودی را احساس کنند.
وقت خداحافظی ریحانه به من میگوید: «خاله من دوست دارم دکتر بشم تا مریضها رو خوب کنم.»
اگرچه تصادفات جادهای مساله تازهای نیست و هر سال تعداد زیادی جان خود را در تصادفات رانندگی از دست میدهند اما در این بین مصائبی که گریبانگیر خانوادهها میشود مساله سادهای نیست که از کنار آن عبور کنیم. شاید مسوولان باید بیشتر از هر مساله دیگری توجه جدی به مرگ خاموش در جادهها داشته باشند که هر لحظه ممکن است خانوادهای بر اثر تصادف علاوه بر از دست دادن یکی از اعضای خانوادهاش با مشکلات دیگری در زمینه اقتصادی و اجتماعی مواجه شود. در طرف دیگر نیز رانندگان ناوگان عمومی حملونقل هستند که با مشکلات و چالشهای فراوانی مواجهاند. اما هر بار درباره مسائل آنها سخنی به میان آمده است چندان مورد توجه متولیان حملونقل نبودهاند تا اینکه سانحهای رخ دهد و مدتی تمام توجهها را جلب کند و پس از مدتی از تبوتاب افتادن به فراموشی سپرده شود. نمونه بارز آن تصادف مرگبار اتوبان قم در سال گذشته است که در حالی که 50 نفر جان خود را از دست دادهاند اما همچنان مسوولان به دنبال مقصر هستند تا اینکه چارهای برای رفع مشکلات بازماندگان این حادثه بیابند.
دیدگاه تان را بنویسید