تاریخ انتشار:
گزارشی از اتفاقات روستای نظامآباد و هجوم برخی از جوانان به مهاجران افغان
مظنونین همیشگی
انگار که سرنوشتشان جنگ و ناآرامی باشد، سرنوشتی که سالها قبل از آن فرار کرده بودند. اما در آخرین روزهای فروردین امسال، کیلومترها دورتر از مناطق جنگزده افغانستان، سایه سرنوشتی که انگار رهایشان نمیکند خودش را بر سر آنها انداخت و بار دیگر آوارگی را به یاد آنان آورد. سه دهه زندگی در کنار ایرانیها، برای افغانها کافی نبود تا در روستایی که حالا در آستانه شهر شدن قرار دارد، مظنونین بیبرو برگرد حادثهای ناگوار نباشند. بیش از ۱۲۰ خانواده افغانی هجدهم فروردین امسال از روستای نظامآباد رانده شدند تا بعد از سالها زندگی در کنار اهالی این محل، قربانی خشم جوانانی شوند که آبروی محلهشان را ریختهشده میدیدند. 10کیلومتری غرب قزوین، در جادهای که موازی با اتوبان تهران-شمال، به سمت رشت میرود، تابلویی کنار جاده خودنمایی میکند که نام نظامآباد بر روی آن نوشته شده است، نامی که حالا با داستان خانوادههای راندهشده افغان گره خورده است. مانند نام «کشتارگاه»، یکی از محلههای یزد که آن هم یادآور اتهامی است که دامان چندین خانواده افغان را گرفت. نظامآباد؛ تا قبل از اینکه اعتراض شبانه جوانان موتورسوار به خانوادههای افغان را در ذهن کوچههای خود ثبت کند، محل زندگی بیش از 150 خانواده مهاجر افغان بوده است که حالا تعداد زیادی از آنها به دلیل اتهامی که به آنان زده شده است به روستاهای اطراف رفتهاند. کوچ اجباری مهاجران افغان از روستای نظامآباد، اگرچه برای دو ماه مسکوت ماند، اما موضوعی نبود که برای همیشه بتوان آن را پنهان نگاه داشت، درست مثل عیان شدن حقیقتی که شروعی بود برای تمام این ماجراها. همه چیز از شکم برآمده دختری آغاز شد که اهالی محل او را به عنوان «دختری که مشکل عقبماندگی ذهنی دارد» میشناسند. انگار که یک «وصله ناجور» در میان اهالی باشد از او نام میبرند. چند ماه زمان نیاز بود تا سرنوشت خانوادههای افغان و آوارگی آنها از نظامآباد با سرنوشت تلخ دختری گره خورده شود که مشکل عقبماندگی ذهنی داشته، دختری که بعد از ماهها سکوت از چیزی که بر او گذشته، زبان بدنش ناگفتههای او را بر ملا کرد. اما این سرنوشت تلخ را چه کسی برای او رقم زده بود؟ افغانها یا غیرافغانها؟ کسی پاسخ این سوالات را نمیداند تا در ادامهاش بگوید چه کسی باید محاکمه میشده است، حتی پیرمردی که سالها با افغانها نشست و برخاست داشته هم نمیداند و فقط با تکان حسرتبار سرش میگوید «فقط خدا میداند کار چه کسی بوده». اما انگار برای جوانهای خشمگینی که به سمت خانههای افغانها سنگ زده بودند از روز هم روشنتر بوده که کار «آنها» بوده است. جوانترها هنوز هم از کاری که کردهاند پشیمان نیستند، آنها سرشان را به نشانه پشیمانی تکان نمیدهند. کمی جلوتر از تابلوی نظامآباد زیرگذری است که راه را از زیر اتوبان به روستا میرساند. نظامآباد آن دست جاده، کمی بالاتر از ناصرآباد و محمودآباد است، روستاهایی که گفته میشود افغانها بعد از آن چند شب تلخ وسایلشان را جمع کرده ناکرده به آنجا رفتهاند. کنار جاده، جایی که نظامآباد قرار دارد پر است از مغازههای نانفروشی و تعمیرگاه. انگار که مردم اینجا فقط نان میخورند و ماشین تعمیر میکنند. همه چیز زیر آفتاب گرم اول تابستان آرام و کمی غمزده است، جوانها و پیرها کنار مغازههایشان چشم به خیابان دارند و من را به دیده ناشناس ورانداز میکنند. سراغ پدربزرگ دختر را که میگیرم؛ میگویند ممکن است بتوانم او را کنار بنگاهی که کمی بالاتر است پیدا کنم. از شبی میپرسم که افغانها بعد از آن تصمیم به ترک روستا گرفتند. یکیشان که روی پیت حلبی کهنهای در مغازه ضایعاتفروشی نشسته، میگوید «خوب شد که رفتند، جوانهای ما غیرت به خرج دادند و آنها را از روستا بیرون کردند، خیلی اذیت میکردند، خیلی وقتها گوسفندهایی را که به آنها میسپردیم ناپدید می شوند و میگفتند گوسفندها مردهاند». پدربزرگ را پیدا نمیکنم، دختر را هم نمیتوانم در روستا پیدا کنم. او حالا به یک مرکز تحت نظر بهزیستی در مرکز استان منتقل شده است. مسوولان محلی در گفتوگو با رسانههای خبری با تکذیب ماجرای باردار شدن دختری عقبمانده ذهنی سعی در آرام کردن اوضاع داشتهاند اما اهالی محل میگویند نماینده بهزیستی به روستا آمده و دختر را به آنجا برده تا او نوزادش را آنجا به دنیا بیاورد. لابد دختر از چیزی خبر ندارد و حالا در سکوتی از جنس همان بهت که شاید از چندین ماه قبل در آن فرو رفته بود نوزادش را نگاه میکند. با نگاهم به دنبال یافتن یک افغان هستم تا حادثه آن شب را از او بشنوم. اما چهرهای که شبیه افغانها باشد پیدا نمیکنم. کارگرهایی در خیابان اصلی روستا مشغول درختکاری هستند که همگی چهرههایی ایرانی دارند. برای ما ایرانیها سالهای سال اینطور معمول بوده که کارگران افغان را مشغول چنین کارهایی ببینیم، اما اینجا کارگران ایرانی مشغول نهادن درختانی جوان در گودی کنار خیابان اصلی روستا هستند. از مرد کت و شلوار پوشیدهای که بر کارگران نظارت میکند میپرسم با رفتن افغانها مشکل کمبود کارگر پیدا نکردهاید؟ حالا انگار همه میدانند که راجع به چه موضوعی حرف میزنم، میگوید «نه، به هر حال بهتر بود بروند». میپرسم چرا؟ میگوید «تعداد خانوارهایشان خیلی زیاد شده بود و این از لحاظ فرهنگی درست نبود». به مرد که از نوع لباس پوشیدنش مشخص بود در روستا سمتی دارد، میگویم اما فرهنگ ایران و افغان خیلی شباهتها به همدیگر دارد، همزبانیم. میگوید «بله ما مثل برادر بودیم، زمانی که اینجا بودند ارتباط خوبی داشتیم، حتی مردههایشان را هم اینجا دفن میکردند، مثل مردم خودمان بدون اینکه هیچ پولی پرداخت کنند، اما خودشان صلاح دیدند بروند». جریان «دفن مردهها» را میتوانی از مسوولان دیگر روستا هم بشنوی، انگار که مردهها در این روستا از احترام و اهمیت بیشتری برخوردارند. از خیابان اصلی میگذرم و به کناره جاده میروم، جایی که مغازهها زیر نور آفتاب در انتظار مشتری پهن شدهاند. نزدیک ظهر است، پیرمردی در انتظار مشتری جلوی در مغازهای آپاراتی نشسته است. زیر سایه درخت توت کوچکی که کنار مغازه است میایستم. به پیرمرد سلام میکنم. انگار که آشنایی قدیمی را دیده باشد احوالپرسی میکند. از حادثه شب 18 فروردین از او میپرسم. جلوتر میآید و مینشیند لبه دیوار کوتاهی که زیر سایه درخت است. نفسی عمیق میکشد و میگوید «کار خوبی نکردیم با افغانها، سیوپنج سال کنار یکدیگر زندگی کردیم اما به خاطر اتفاقی که فقط خدا میداند چه کسی مقصرش بوده آنها را بیرون کردیم.» به ساختمان خانهاش اشاره میکند و میگوید: «همین ساختمان را آنها برای من ساختند، از آنها بدی ندیده بودیم.» از او میپرسم با رفتن افغانها به عنوان نیروی کاری که برای سالها در این منطقه فعال بودند، به مشکلی برنخوردهاید؟ میگوید «چرا ولی اگر کاری داشته باشیم به آنها زنگ میزنیم، آنها هم میآیند و کار ما را انجام میدهند چون خیلی وقت است که همدیگر را میشناسیم، هم آنها به کار احتیاج دارند و هم ما به کمک آنها.» باز هم سرش را تکان میدهد، چشمهایش را جمع میکند و با ناراحتی میگوید «فقط خدا میداند کار چه کسی بوده، بد کردیم با آنها.» از او میپرسم میتوانم خانوادهای افغان را اینجا پیدا کنم که بتوانم از آنها سوالاتی بپرسم؟ تک ساختمان سیمانی را نشان میدهد که میان تکه زمینی بایر قرار دارد. آنجا خانه دوطبقه نسبتاً نوساز «حافظ» است که زیر تیغ آفتاب تک و تنها انگار وسط تکه زمین رها شده است. میگوید شاید خانه باشد. خداحافظی میکنم و به سمت خانه میروم، زنگ میزنم اما کسی در را باز نمیکند. عددهای ضد و نقیضی در رابطه با تعداد خانوادههایی که بعد از سه شب ناآرامی این روستا را ترک کردند از روستاییان شنیده میشود. آنها به درستی نمیدانند چند خانواده افغانی روستا را ترک کردهاند، فقط میدانند که تعداد خانوادههایی که روستا را ترک کردهاند «خیلی زیاد» بوده است. از زنی که به همراه دختری جوان در سایه درختان جلوی در خانهاش نشسته است میپرسم با خانوادههای افغانی ساکن این روستا ارتباط داشتهاند؟ میگوید «بله، برادر من با دو تا از آنها دوست بود، به عروسیهایشان رفته بودیم اما بعد از آن اتفاق از اینجا رفتند، اول طایفهای که به ما خیانت کرده بود از اینجا رفت بعد هم خانوادههای دیگر.» میپرسم خانوادههای افغان کدام قسمت روستا زندگی میکردهاند، جادهای خاکی را در دوردست روستا نشان میدهد. هنوز هم چند خانوادهای آنجا زندگی میکنند، خانوادههایی که به گفته زن روستایی بعد از تمام شدن قراردادشان قصد دارند روستا را ترک کنند. میگویم صد خانواده میشدند آنها که رفتند؟ ابروهایش را بالا میدهد و با چشمانی که گشاد شدهاند، بیصدا میگوید نه، خیلی بیشتر بودند. حاج صفر، رئیس شورای اسلامی نظامآباد هم به دفن مردهها اشاره میکند، پیرمردی هم که کنار جاده در مغازه آپاراتیاش در انتظار مشتری بود، زمانی که میخواست اوج صمیمیت میان ایرانیها و افغانها را نشان دهد از دفن «رایگان» مردههای افغان در زمینهای این روستا میگوید. حاج صفر، رئیس شورای اسلامی نظامآباد است، همه اتفاقات فروردینماه را قبول دارد اما به اینکه در نظامآباد «حملهای» صورت گرفته باشد اعتقادی ندارد. کافی است بگویی «حمله به افغانها» تا با صورتی گر گرفته پاسخ بدهد «کدام حمله دخترم؟» او پشت میز فلزی بزرگی در مغازه دودهنهاش نشسته است. رو به نور خورشید ظهر خرداد که تا نیمههای مغازه آمده و در لیوانها، استکانها و بشقابهای بلور منعکس میشد. حاج صفر تازه از راه رسیده، دانههای درشت عرق از پیشانیاش روان است و پوستش از گرما به سرخی میزند. سلام که میدهم، پاسخ گرمی میدهد و به همان گرمی تعارف میکند به نشستن. موقع احوالپرسی فلاسک چای دستش است، از گرما عرق میریزد و استکانها را از چای داغ لبریز میکند. استکان چای را که جلوی من گذاشت از شب حادثه پرسیدم، گفت «همه اینها شایعه است، اینکه میگویند جوانهای ما به آنها حمله کردهاند و گوسفندهایشان را کشتهاند دروغ است، حملهای در کار نبوده فقط چند جوان از «جریانی که خودتان میدانید چیست» به جوش آمدند و دو موتور را که به افغانها تعلق داشته در میدانگاه روستا به آتش کشیدهاند.»
خب اسم این کار حمله نیست؟
ببین دختر جان، به اینجا میگویند نظامآباد، سال 42 اینجا دعوای طایفهای شد که دو کشته داد، قبل از انقلاب هم یک درگیری اتفاق افتاد که یک کشته داشته، اصلاً اتفاق فروردین حمله نبوده.
پس از نظر شما حمله چیست؟
حمله چیزی است که کشته بدهد، مثل حمله داعش به عراق اما اینجا حملهای در کار نبوده؛ هیچ کشتهای وجود نداشته و فقط در نهایت نزدیک به 150 خانواده صلاح دیدند از این روستا بروند، تازه آنها جای دوری نرفتهاند که، به روستاهای اطراف رفتهاند.
چرا جوانها به خاطر اتفاقی که در روستا افتاده بود خودشان اقدام کردند و کار را به قانون نسپردند؟
کسی شکایتی نکرده بود که بخواهیم به دادگاه برویم.
پدربزرگ دختر یا شورای شهر هم شکایتی نداشتهاند؟
آخه از کی شکایت کنیم؟ نمیشود که همین طوری برویم شکایت کنیم، جوانها هم به خاطر اتفاقی که افتاده بود احساساتی شدند و دو تا موتور آتش زدند که حالا در زندان هستند و تا خسارت ندهند آزاد نمیشوند.
آن دو جوان در جریانهای آن شب شرکت داشتند؟
این دوتا جوان را به ناحق بازداشت کردهاند، الان دو ماه است که بازداشتند و تا خسارت شاکیان را ندهند آزاد نمیشوند. در نظامآباد نمیتوانم هیچ افغانی را پیدا کنم که با او صحبت کنم، به محمودآباد میروم. در خیابانهای خلوت آنجا یک پیرمرد افغان را میبینم. پیرمردی با چشمهای تاتاری و پوستی چروکیده که آفتابسوخته شده است.
آرامآرام از کنار خیابان، جایی که درختان جوان کمی سایه انداختهاند، قدم میزند. با سلام و احوالپرسی من میایستد و با حالتی محافظهکارانه احوالپرسی میکند. چند سالی از آمدنش به ایران میگذشت. این چند سال را به کارهایی که خودش آنها را «کار ساده» مینامید مشغول بوده است، میوهچینی، کار در مزرعه و کارهایی از این دست. میگفت جوانترها که مهارت و نیروی کافی دارند کارهای ساختمانی میکنند. از او میپرسم از افغانهای نظامآباد خبری دارد؟ از داستان اذیت و آزارشان خبر دارد؟
ابروهایش را درهم میکشد و با لهجه فارسی دری میگوید «اذیت و آزار که برای افغانها همیشه بوده حالا هم هست اما من آنها را نمیشناسم، آنها از طایفه ما نیستند به خاطر همین با آنها رفتوآمد نداریم.» از او میخواهم او را تا مسیری برسانم، اما قبول نمیکند. هوا گرم است، مسیر سایه در خیابان خالی، کوتاه است اما پیرمرد میگوید تا خانه راهی نیست، خودم میروم. موقع رفتن، قبل از اینکه خداحافظی کنم برایم شعری میخواند «زندگی خواب و خیالی بیش نیست، هیچ بودی جز نبود خویش نیست، در حقیقت خالی است مشت زمان، هیچ جایی جز خلأ در پیش نیست»
دیدگاه تان را بنویسید