تاریخ انتشار:
بازخوانی پروندههای کودکآزاری در سالهای اخیر
فرزندان درد
زنده نماند. عرشیای چهارماهه بیش از این زنده نماند. چند روزی به زور دستگاههای اتاق ICU میان مرگ و زندگی دست و پا زد و آخر تسلیم شد… اما اگر زنده میماند، کسی او را حمایت میکرد؟ یا باید به همان خانهای بازمیگشت که به وقت بیقراری، مخدر به خوردش دهند؟ حالا که قرار است، در این نوشتار پرونده کودکانی که در سالهای اخیر مورد آزار قرار گرفتهاند، یک بار دیگر ورق بخورد، پرونده عرشیا باید اولین باشد. داغی که از مرگ زودهنگام او بر وجدان عمومی جامعه نشست هنوز تازه است.
زنده نماند. عرشیای چهارماهه بیش از این زنده نماند. چند روزی به زور دستگاههای اتاق ICU میان مرگ و زندگی دست و پا زد و آخر تسلیم شد... اما اگر زنده میماند، کسی او را حمایت میکرد؟ یا باید به همان خانهای بازمیگشت که به وقت بیقراری، مخدر به خوردش دهند؟ حالا که قرار است، در این نوشتار پرونده کودکانی که در سالهای اخیر مورد آزار قرار گرفتهاند، یک بار دیگر ورق بخورد، پرونده عرشیا باید اولین باشد. داغی که از مرگ زودهنگام او بر وجدان عمومی جامعه نشست هنوز تازه است. دو هفته نیست که این کودک جان باخته است. وقتی عرشیا را به بیمارستان رساندهاند، «اوردوز» کرده بود. اوردوز؛ بار معنایی این واژه برای قد و قواره کودکی چون او خیلی بزرگ نیست؟ پرستارها میگویند وقتی میخواستند رگ او را برای اتصال سوزن سرم پیدا کنند، قلب کوچکش دو بار ایستاده است. عرشیا زاده محله «لب خط» است. محلهای در خیابانهای اطراف میدان شوش تهران. آنجا که تولد کودکانی مبتلا به اعتیاد از والدین معتاد، به امری عادی تبدیل شده است. عرشیا هم البته یکی از همین کودکان بود؛ اما بد اقبالتر از آنها. او به دلیل اعتیاد پدر و مادرش، با نوعی نارسایی قلبی پا به
این دنیا گذاشته بود. خاله عرشیا او را به بیمارستان میرساند و به پرستاران این گونه توضیح میدهد که مادر عرشیا برای خرید شیر از خانه خارج شده و هنگامی که بازگشته حال نوزاد خوب نبوده و آنها احتمال میدهند که پدربزرگش به او ماده مخدری داده باشد، حال عرشیا رفتهرفته رو به وخامت گذاشته است و سرانجام خاله او پس از دو روز، به صرافت تشخیص بیماری و درمان او میافتد و عرشیا را به بیمارستان میآورد. اواخر خردادماه بود که عرشیا در بیمارستان بستری شد و در 15 تیرماه نیز جان باخت.
آزار جنسی در مدرسه
اما آیا این عجیب نیست که در کمتر از دو ماه خبرهایی از آزار جنسی دانشآموزان در مدارس منتشر شود؟عجیب است اما واقعیت دارد. در این صورت این پرسش به ذهن خطور میکند که آیا آزارهای جنسی در مدارس یا سایر محیطهای آموزشی به همین دو نمونه ختم میشود؟ با علنی شدن این دو سوءرفتار، کارشناسان و فعالان حوزه کودک بار دیگر از ضرورتهای آموزش و افزایش آگاهی کودکان در مورد ابتداییترین مفاهیم مسائل جنسی و نیز آشنا ساختن کودکان با حقوقی که بر بدن آنها مترتب است، سخن گفتند. اما مواضع مسوولان وزارت آموزش و پرورش در قبال این مطالبه عمومی نشان میدهد آنها ترجیح میدهند خود را با «تابو»ها مواجه نسازند! درحالیکه در سایه ضعف آگاهیها و قوانین، آزاردهندگان جنسی، کودکان بیشتری را قربانی میکنند. جالب اینکه، در قوانین کیفری ایران، آزار جنسی کودکان جزو جرائم قرار نگرفته است و تعیین مجازات برای کسانی که از کودکان بهرهگیری جنسی میکنند، مورد غفلت واقع شده است. اما ماجرای تجاوز جنسی به شش دانشآموز در
یکی از دبستانهای پسرانه تهران، زمانی رسانهای شد که والدین دو تن از این دانشآموزان از ناظم دبستانی واقع در شهرک دانشگاه به دلیل آنچه آزار و اذیت فرزندانشان خوانده بودند، به محاکم قضایی شکایت بردند. آنان به تغییر رفتار فرزندان خود مشکوک شده بودند. ناظم دستگیر شد و تعداد شکایتها حالا رو به افزایش گذاشته بود. ناظم 33ساله مدرسه این سوء رفتار خود را انکار کرد اما آزمایشهای پزشکی قانونی حقیقت را آشکار کرد و بر فرضیه تجاوز به شش دانشآموز مهر تایید زد. اما فصل حیرتآور این داستان، همانی است که مددکار انجمن حمایت از کودکان در مصاحبه با این دانشآموزان به آن دست یافته است. این دانشآموزان روایت کردهاند که آنها برخی همکلاسیهای خود را دیدهاند که ناظم مدرسه در گوشهای از مدرسه در حال تجاوز به آنهاست اما نمیدانستهاند او در حال چه کاری است و تصور کردهاند که ناظم در حال تنبیه این دانشآموزان است. در همان روزهایی که هنوز خبر «آزار جنسی دانشآموزان» به سردی نگراییده بود، انجمن حمایت از حقوق کودکان نشستی ترتیب داد تا ابعاد این حادثه را مورد بررسی قرار دهد. در همان نشست بود که «شیوا دولتآبادی» مدیرعامل این
انجمن، پرده از تعدد آزارهای جنسی در مراکز آموزشی برداشت: «متاسفانه هرچند وقت یکبار اطلاعاتی به دست ما میرسد که در جاهایی که انتظارش نمیرود مانند مراکز آموزشی و ورزشی، آزار و اذیتهای جنسی اتفاق میافتد.1» دولتآبادی، اطلاعات بیشتری در این باره ارائه نکرد اما دیری نپایید که حقانیت سخنان او به اثبات رسید. اواسط تیرماه بود که روزنامه شرق گزارش داد، والدین 14 دانشآموز از معلم ورزش یکی از مدارس جنوب تهران به اتهام آزار و اذیت فرزندان خود شکایت کردهاند. مادر یکی از این دانشآموزان آثار جراحتهایی را روی بدن فرزند خود مشاهده میکند، او را مورد پرسوجو قرار میدهد. این پسربچه نیز میگوید این جراحات، کار معلم ورزش و مربی فوتبال اوست؛ هنگامی که در مقابل تیم حریف باختهاند و او آنها را با چوب و سنگ تنبیه کرده است. مادر این دانشآموز موضوع را با والدین دیگر دانشآموزان در میان میگذارد و متوجه میشود که 13 دانشآموز دیگر نیز این گونه مورد تنبیه قرار گرفتهاند. والدین دانشآموزان از این مربی شکایت میکنند و او دستگیر میشود. اما تحقیقات بعدی دستگاه قضا نشان میدهد این معلم ورزش، این کودکان 12، 13ساله را مورد
سوءاستفاده جنسی نیز قرار داده است و گاه آنان را وادار میکرده که عریان شوند تا او از آنها عکس بگیرد.
دخترکی که نامآور شد
اواخر دیماه سال گذشته هم «نگار» با تیتر «اهدای اعضای بدن کودک 5/2ساله» خبرساز شد. دست تقدیر، نام او را در فهرست اهداکنندگان عضو قرار داده بود. دستهای خشن پدر نگار هم انگار وسیله بود تا این سرنوشت برای دخترک رقم بخورد. قامتش برای این نیکوکاری بزرگ یعنی اهدای عضو زیادی کوچک بود؛ برای همین هم خانه ابدی او، قطعه نامآوران بهشتزهرا شد. اما «حادثه» و «مرگ مغزی» کوچک و بزرگ نمیشناسد. به خصوص وقتی کودکی چون نگار، پدری معتاد بالای سر داشته باشد. پدری که ممکن است گاهی خمار شود و سر و صدا یا گریه فرزند خود را هم طاقت نیاورد. نگار را وقتی نیمهجان بود به بیمارستان 15 خرداد ورامین رساندند. مادر او میگوید که وقتی پدر نگار او را مورد ضرب و شتم قرار داده در خانه نبوده و از طریق یکی از همسایهها باخبر میشود که فرزندش به بیمارستان منتقل شده است. آنطور که در گزارشها آمده، بدن او آثار ضرب و جرح نیز داشته است. سطح هوشیاری او به تدریج افت کرد و مرگ مغزی نگار تایید شد. پس از آن بود که پزشکان این بیمارستان، مسوولان بیمارستان مسیح دانشوری را در جریان وقوع این مرگ مغزی قرار دادند و اینگونه نجات سه بیمار با اهدای اعضای بدن
نگار به وقوع پیوست.
شکنجه با آتش فندک
خبر جدیدی از فاطمه در دست نیست. کودکی ششساله که اوایل سال گذشته تصاویر دردناکی از او در فضای مجازی منتشر شد. نوع شکنجهای که فاطمه تحمل کرده است، حتی در ذهن هم قابل تصور نیست. بخشهایی از بدن او را با فندک سوزانده و چشمانش را هم کور کردهاند. او با دستهای مادر و ناپدری خود به این روز درآمده است. این کودکآزاری در بوشهر رخ داد. بر اساس آنچه مقامات قضایی این منطقه اعلام کردهاند، مادر معتاد این دختربچه، دو ماه پیش از وقوع این حادثه از شیراز به بوشهر نقل مکان کرده و با فردی معتاد به شیشه همخانه شده بود. در گزارشها آمده است که ناپدری فاطمه با آتش فندک همه بدن این دختربچه را سوزانده و علاوه بر شکستن دنده و کور کردن دو چشمش، با زدن ضربه با شیء سخت به سرش، او را دچار ضربه مغزی کرده است. حتی گفته میشود آثار گازگرفتگی روی گلو و سینه او مشهود بوده است. رسانههایی که در آن زمان، وضعیت او را از نزدیک مشاهده کرده بودند، گزارش دادهاند که ضرب و شتم فاطمه به گونهای بوده است که او برای گشودن چشمهایش هم رمقی نداشته است. به دلیل نوع آزارهایی که بر فاطمه اعمال شده بود، رسانهها حتی این گمانهزنی را مطرح کردند که آثار
روانی روانگردانها سبب شده است که والدین فاطمه او را به مثابه یک مرغ دیدهاند. اما در اثر این آزارها، یک چشم او نابینا شده بود و چشم دیگرش هم نیاز به جراحی داشت. از این گذشته، قامت لاغر او نیز البته حکایت از آن داشت که تغذیه این دخترک در وضعیت مناسبی قرار نداشته است. بنابراین آزار او نه در آن روز که از مدتها قبل آغاز شده بود. فرد معتاد نیز که پس از جنایت متواری شده بود، در حین خروج از بوشهر دستگیر شد. مادر این دختربچه نیز به جرم مشارکت و ارتباط نامشروع دستگیر شده است.
وقتی ضربات شلنگ، کودک را آرام میکند
یکی از مهمترین پروندههای کودکآزاری در سال 1391 نیز مربوط به نیلوفر دوساله در مشهد بود که با ضربات شلنگ به قتل رسید. البته روی بدن این کودک آثار سوختگی نیز وجود داشت. مادر او ابتدا ادعا کرده بود فرزندش تصادف کرده و به این دلیل زخمی شده است. اما هنگامی که در بازداشت بود، اینگونه اعتراف کرد که با پسر 20سالهای به نام پویا در ارتباط بوده است و پویا نیلوفر را با شلنگ کشته است. او در ادامه اعترافاتش میگوید: «حدود شش ماه قبل به خاطر اعتیاد خودم و ازدواج مجدد شوهرم از بیرجند به مشهد آمده و با پویا آشنا شدم. او از قاچاقچیان مواد مخدر بود. پسر جوان وقتی از وضعیت من باخبر شد برایم یک آپارتمان اجاره کرد. روز 13 فروردین سراغم آمد تا به گردش برویم. دخترم شروع به گریه کرد. پویا هم عصبانی شد و با شلنگ چند ضربه به سر او زد. خواستم مقاومت کنم که پویا مرا در داخل اتاقی زندانی کرد. حتی دستهایم را بست. با رفتن او دستهایم را باز کردم و نیلوفر را به بیمارستان رساندم اما پزشکان گفتند دخترم جان سپرده است.» او گفته بود آثار سوختگی روی بدن نیلوفر هم مربوط به شکنجههای پویاست و اینکه پویا بعد از مصرف مواد مخدر دخترک را اذیت
میکرده است. اما پویا نیز در اعترافاتش اتهام قتل را به مادر نیلوفر نسبت داده بود: «من قبول دارم گاهی نیلوفر را کتک میزدم اما مرتکب قتل او نشدهام. روز حادثه نرگس بعد از مصرف مواد مخدر دچار توهم شد و دخترش را کشت. در این مدت من از نرگس و دخترش حمایت کردم و هیچ انگیزهای برای قتل دخترک نداشتم.» شاید هنوز هیچیک از متهمان این پرونده قتل را به گردن نگرفته باشند؛ اما مهم آن است که نیلوفر به قتل رسیده و تحقیقات بهزیستی در این پرونده نشان میدهد نیلوفر بارها مورد آزار قرار گرفته است.
دستم قطع شد
حدیثه تا پایان عمر باید با یک دست زندگی کند. آن هم به این دلیل که در 13سالگی پدر و پدربزرگش به جان او افتادند تا او را به تصور اینکه به مادرش پیامک زده تنبیه کنند. اما او را زمانی به بیمارستان انتقال دادند که عروق دستش بسته شده بود و پزشکان به دلیل مرگ سلولهای دستش، ناگزیر به قطع دست او شدند. او خود این واقعه را چنین روایت میکند: «بعد از جدایی پدر و مادرم، قرار شد ما با مادرم زندگی کنیم. اما نمیدانم چه شد که گفتند ما باید برای مدتی با پدرم بمانیم. در این مدت پدر و خانواده پدریام اجازه نمیدادند من و برادرانم با مادرم در تماس باشیم. به همین خاطر هم وقتی که داشتم برای دوستم پیامک میفرستادم فکر کردند با مادرم تماس میگیرم و عصبانی شدند و به سمت من حمله کردند.» حدیثه میگوید پس از ضرب و شتم او توسط پدربزرگ و پدرش، دستش صدمه دیده است. دست او متورم میشود و پدربزرگ او را نزد شکستهبند میبرد. شکستهبند هم دست حدیثه را میکشد و میپیچاند تا به خیال خود دستان ضربدیده او درمان شود. در وضعیت دست او بهبودی حاصل نمیشود و پدر، او را به بیمارستان لقمان میبرد اما به دلیل بالا بودن هزینهها از درمان حدیثه منصرف
میشود. در نهایت وقتی دست حدیثه سیاه میشود، او را به بیمارستان دیگری میبرند. حدیثه در ادامه میگوید: «پزشکان نتوانستند کاری بکنند و بعد هم گفتند دست من به طور کامل مرده است و اگر آن را قطع نکنند، مشکلات زیادی برایم پیش میآید و بعد هم دستم را قطع کردند. مدتی در بیمارستان بودم تا مادرم آمد و خانواده پدریام دیگر سراغ من نیامدند.»
التماسی که اثر نکرد
پرونده نیمای چهارساله با آن چشمهای کبود و ورمکرده و دستی که آثار سوختگی بر آن بود، جزو کودکآزاریهای پرسر و صدا در سال 1390 بود. زخم، سوختگی و کبودیها در بدن نیما حکایت از آن داشت که این پسربچه بارها مورد شکنجه قرار گرفته است. ناخن یکی از انگشتان نیما با انبر کشیده شده، آلت تناسلیاش سوخته و بخشی از پوست سرش نیز کنده شده بود. نیما زمانی که به بیمارستان مفید رسید، بیهوش بود. مادرش نحوه آزار فیزیکی نیما را اینگونه شرح میدهد: «یک هفته پیش وقتی با دو فرزندم به خانه پدریمان در شهر تبریز رفتیم، پسر دو سالهمان نزد آنها ماند و نیما را با خود به تهران آوردیم. نیما در نبود برادرش مدام بیقراری میکرد. از این وضع خسته شده بودم. عصر حادثه وقتی به خانه بازگشتم، دیدم نیما و پسر همسایهمان خانه را به هم ریختهاند و شیطنت میکنند. عصبانی شده و پسر همسایه را از خانه بیرون کردم. نیما را هم به اتاق برده و کتکش زدم. التماس و گریههای کودکانهاش در من اثر نمیکرد.» او ادامه میدهد: «ابتدا چند سیلی به سر و صورتش زدم. بعد با سیخ چند ضربه به او زدم که بدحال شد و زمین افتاد. چند بار صدایش زدم ولی جواب نداد. ترسیده بودم. در
تماس با شوهرم، ماجرا را برایش گفته و خواستم هرچه زودتر به خانه بیاید. متهم ادامه داد: شوهرم به محض ورود به خانه و دیدن نیما وحشت کرد. باور نمیکرد آنقدر او را زدهام که بیهوش شده است. ما دونفری پسرمان را به بیمارستان رساندیم. باور کنید فقط همین یک بار نیما را کتک زدم.» پدر نیما در ادامه بازجوییها اظهارات همسرش را رد کرد و او را بیگناه خواند. اما در نهایت مشخص شد که شکنجه کار مادر او بوده است. با مرور این موارد کودکآزاری که باید عنوان «جنایت» را بر آنها اطلاق کرد، این پرسش قابل طرح است که آیا قانونگذاران صدای این کودکان را نمیشنوند؟ یا تصاویر دردناک آنان را ندیدهاند؟ البته این موارد جزو کودکآزاریهایی است که رسانهای شده است. اما چند فاطمه، نیما یا عرشیای دیگر باید قربانی شوند تا قانونگذاران به یاد بیاورند که پنج سال است لایحه حمایت از کودکان و نوجوانان را در دست بررسی دارند. در شرایطی که اغلب این کودکان توسط والدین خود مورد آزار جسمی قرار میگیرند، چه برخوردی با آنها صورت گرفته است که با جنایتی که آنها مرتکب میشوند تناسب داشته باشد؟ در شرایطی که اعتیاد والدین و افزایش مصرف محرکهای صنعتی بلای جان
کودکان ایرانی شده، زمان آن فرا نرسیده که در قوانین موجود و میزان بازدارندگی آنها تجدیدنظر صورت گیرد؟
پینوشت:
1- روزنامه شهروند
دیدگاه تان را بنویسید