شناسه خبر : 15562 لینک کوتاه
تاریخ انتشار:

پرونده تعرض ناظم به شش دانش‌‌آموز به دادگاه رفت

هیس؛ پسرها فریاد نمی‌زنند

اولی بودن همیشه سخت است. اولی باشی و نتوانی حرف بزنی. که آنقدر بگذرد که از تغییر رفتارت بفهمند. همیشه واهمه داشته باشی مبادا اولین کلمه‌ات را تبدیل به آخرین‌اش کنند. اولی بودن همیشه سخت است. وقتی اعتماد کنی. اردیبهشت باشد و نزدیک تابستان. شوق دویدن در خیابان‌ها و بازی کردن، مستت کند.

سپیده اشرفی
اولی بودن همیشه سخت است. اولی باشی و نتوانی حرف بزنی. که آنقدر بگذرد که از تغییر رفتارت بفهمند. همیشه واهمه داشته باشی مبادا اولین کلمه‌ات را تبدیل به آخرین‌اش کنند. اولی بودن همیشه سخت است. وقتی اعتماد کنی. اردیبهشت باشد و نزدیک تابستان. شوق دویدن در خیابان‌ها و بازی کردن، مستت کند. شوق داری. می‌خندی. سودای تابستان به سر داری. مدرسه خانه دوم‌ات است. یعنی اعتماد و امنیت را بعد از خانه، آنجا جست‌وجو می‌کنی. یعنی که وقتی وارد مدرسه می‌شوی، دیگر اعضای خانواده‌ات می‌شوند ناظم و معلم و ... اما این‌طوری نمی‌شود. اعتمادت در خانه دوم‌ از تو دریغ می‌شود. شور کودکی به سر داری و سودای شادی. ناظم هم همیشه آرامت می‌کند. همیشه دعوتت می‌کند به آرامش. اولی بودن همیشه سخت است. وقتی ناظم به‌جای دعوت به آرامش، آرامشت را بگیرد. وقتی ظهر اردیبهشت باشد و آرام سمت‌ات بیاید. بخندی و «آقا اجازه»‌ای بگویی. ناظم اما دیگر تو را دعوت به آرامش نمی‌کند. جلوی دهانت را می‌گیرد و... اولی بودن همیشه سخت است. قدم‌هایت را آرام به سمت خانه برمی‌داری. خانه؟ مگر خانه جای آرامش نیست. مگر خانه اولت نیست؟ خانه بروی اما به چه کسی بگویی؟ قدم‌های سست‌ات را در سینه‌کش آفتاب می‌کشانی و روی آسفالت داغ اردیبهشت حرکت می‌دهی. به خانه می‌رسی اما آرام نیستی. زبان به کام می‌گیری. سکوت می‌شوی و نگاه. یک چیزی شاید مثل بغض آرام گلویت را فشار می‌دهد و آنقدر در گلویت می‌ماند که راه نفس‌ات را تنگ می‌کند. فردا و پس‌فرداها هم همین‌طور است. «آقا اجازه»‌ها حالا تبدیل به دویدن‌ها و نفس‌زدن‌ها برای فرار کردن است. حالا نگاه‌هایی شده که به جای آرامش، ترس را در جانت آتش می‌زند. به خودت فرار می‌کنی. به درونت. ساکت می‌شوی. فرار می‌کنی از خانه دوم‌ات. فرار از اعتماد. از اینکه گاهی از سر مهر، پدر صدایش می‌کردی. که امین تو بود. که آرام‌بخش بود و حالا به جای شیرین کردن خودت پیش او، تلخی سکوت را به تنهایی به دوش می‌کشی. روزها می‌شود که خودت را به مریضی می‌زنی و از رفتن به مدرسه ابا داری. می‌خواهی فریاد بزنی اما می‌ترسی. از اینکه چه می‌شود، می‌ترسی. می‌خواهی در مرز باشی. این مرز نهایت امنیت می‌شود انگار. بین گفتن و نگفتن. بین دنیایی که داشتی و فردایی که نمی‌دانی بعد از گذر از این مرز، چه می‌شود.
بزرگ شده‌ای. سن‌ات هنوز دورقمی نشده اما به اندازه هزاران رقم، بزرگ شده‌ای. گاهی حس می‌کنی پیرمردی شده‌ای در ابتدای راه زندگی. حس‌ می‌کنی که سکوت بزرگت کرده. یک هفته‌ای هزار سال بزرگ‌ شده‌ای. این داغی اردیبهشت اما ادامه دارد. (هر روز باید به خانه دوم بروی. این باید با کسی تعارف ندارد. حتی با تو که سراپا سکوتی. هر روز همان مسیر. هر روز همان شکستن. هر روز همان کشیدن‌های قدم‌های سست روی آسفالت داغ. دیگر نه شوق دویدن داری نه سودای فریاد. نه پایی به توپ می‌زنی و نه خنده‌ای می‌کنی. سراپا سوال شدی. از خود می‌پرسی که «چرا امین‌ام، اعتمادم را ربود؟») عاقبت می‌شکند. بغضی که هزار بار آن را تا گلویت آوردی و می‌خواستی آن را تف کنی به روی خیابان، می‌شکند. کم آورده‌ای. تمام انرژی‌ات را جمع می‌کنی و به قدر تمام سکوت‌ات، یکجا فریاد می‌زنی. می‌فهمند. از تغییر رفتارت می‌فهمند. از اینکه حرف نمی‌زنی. از اینکه سراپا نگاه شدی. انگار آنها هم فهمیده‌اند که اولی بودن همیشه سخت است. حرف می‌زنی. مثل بیرون آمدن خون بعد از دعوا. حرف‌هایت با خلطی از بی‌اعتمادی جمع می‌شود و بیرونش می‌اندازی. حس می‌کنی که کل دنیا یک طرف و یک طرف دیگر آنها هستند. از آنچه بر سرت رفته، حرف می‌زنی. اول امتناع می‌کنی. اعتمادت را یک بار از دست داده‌ای. حرف می‌زنی. خون اعتماد را بالا می‌آوری. از بس که به خودت گفته‌ای «هیس»، خسته شده‌ای. یکجا همه بی‌اعتمادی‌ها را بالا می‌آوری. حرف می‌زنی. پدر بهت زده. مادر ناله و فغان سر می‌دهد. همراهشان می‌روی تا پرونده شکایتی تنظیم کنی و دوباره و دوباره همه آنچه را بر تو رفته می‌گویی. حرف‌ها همیشه تازگی ندارند اما حرف زدن از درد، همیشه تازه است. این درد، این داغ، همیشه تازه است و هر روز باید این تازگی را هزار بار بازگو کنی. انگار که دستی می‌اندازند به زخم‌ات و هزاران بار تازه‌اش می‌کنند. می‌کاوند و دوباره خون می‌زند. خون بی‌اعتمادی. تازه چند روز بعد است که می‌فهمی، تنها نیستی. که شاید اولی هستی اما تنها نیستی. آرام‌آرام دوستانت هم می‌شوند مثل تو. بروز نمی‌دادند اما مثل تو بودند. اصلاً کدام یکی‌تان اولی بودید؟ کدام یکی برای اولین بار شوق دویدن را از دست داد. کدام یک برای اولین بار در مقابل هیکل درشت ناظم 33ساله ایستاد و قبل از آنکه بگوید «به خانم سلام برسانید» دهان‌تان را گرفت؟کدام یک برای اولین بار، ساکت شد و چند روزه پیرمردی 70ساله شد؟ حالا شش نفر شده‌اید. شش نفر که همه‌تان اولی هستید. همه‌تان اعتماد را از دست دادید تا ناظم جوان، تاوان افکار بیمارگونه‌اش را بدهد. به همه‌تان تعرض شد اما جسم، ساده‌ترین و تنها چیزی است که دیگران می‌بینند. خواب‌ها و کابوس‌ها اما تعرض‌های هر روز و هر شب است. هر وقت که در گرمای خرداد و تیر، پلک‌تان سنگین می‌شود، هیکل تنومند ناظم جلوی چشم‌تان می‌آید که آرام نزدیک می‌شود، خیره نگاه می‌کند و‌... اولی بودن همیشه سخت است. اما کاش آخری باشید.

دراین پرونده بخوانید ...

دیدگاه تان را بنویسید

 

پربیننده ترین اخبار این شماره

پربیننده ترین اخبار تمام شماره ها