ماراتن ضدکودکی کنکور
چرا دانشآموزان مهارتهای زندگی کردن را در مدرسه نمیآموزند؟
گویی که سوت آغاز مسابقهای بزرگ را زده باشند؛ مسابقهای که رقابتکنندگان آن کودکان هستند. در گذشته ماراتن کنکور خیلی دیرتر و در سالهای دبیرستان شروع میشد و هنوز پای کودکان به ماراتنهای عجیب و غریب دلالان آموزشی باز نشده بود اما حالا کودکان بسته به پایگاه اقتصادی و اجتماعی خانوادههایشان به سرعت وارد این رقابت میشوند و بچههایی که فرصت و شرایط حضور در این رقابت را ندارند از فرصتهای آموزشی چندان مناسبی بهره نخواهند برد.
گویی که سوت آغاز مسابقهای بزرگ را زده باشند؛ مسابقهای که رقابتکنندگان آن کودکان هستند. در گذشته ماراتن کنکور خیلی دیرتر و در سالهای دبیرستان شروع میشد و هنوز پای کودکان به ماراتنهای عجیب و غریب دلالان آموزشی باز نشده بود اما حالا کودکان بسته به پایگاه اقتصادی و اجتماعی خانوادههایشان به سرعت وارد این رقابت میشوند و بچههایی که فرصت و شرایط حضور در این رقابت را ندارند از فرصتهای آموزشی چندان مناسبی بهره نخواهند برد. حالا دیگر خانوادهها و موسسهها دانشآموزانی را روانه ماراتن نفسگیر کنکور دانشگاهها میکنند که از پایه سوم و چهارم دبستان برنامهریزی شدهاند. آنها سالها شاگرد کلاس ترفندهای تستزنی بودهاند تا حتی به قیمت نفهمیدن دروس بتوانند بالاترین نمرات را بگیرند. این وضعیت حداقل در شهرهای بزرگ و دارای امکانات آموزشی به وضوح به چشم میآید و البته تحصیل در مدارس ویژه آن به قدری گران است که به نوعی طبقه متوسط به بالا را درگیر این رقابت گسترده میکند. با این حساب بخش زیادی از دانشآموزان از این رقابت فرصتآفرین دور میمانند. البته درست است که دور ماندن از گرداب خودش میتواند ارزشمند باشد اما این مساله به معنی از دست دادن فرصتهاست چراکه با وجود انواع سهمیهبندیها در سالهای اخیر موفقیتهای چشمگیر با بازیگران این رقابتهاست. از این میان کودک روستایی که اتفاقاً به خاطر سبک زندگیاش مهارت میآموزد، برای مهارتآموزیاش پاداشی نمیگیرد زیرا نظام آموزشی اصالت را به چیزی میدهد که بنیانش درآمدزایی است.
البته باید بگویم که در این بازی مدارس تنها بازیگران نیستند. حالا آنقدر ولع عبور از سد کنکورهای مختلف برای خانوادهها ایجاد شده است که مدرسه به تنهایی نمیتواند کفاف نیازهای رقابتی خانوادهها را بدهد و در کنار مدرسه، انواع موسسههای آموزشی و کلاسهای فوق برنامه سر برآوردهاند تا دانشآموزان را به انواع ابزارهای کمکآموزشی ساخت بنگاههای کنکور تجهیز کند. جالب است که این ابزار صرفاً به محتواهای آموزشی کپسولهشده، محدود نمیشوند و گاهی از هرگونه معنا و مفهومی تهی هستند؛ ابزاری که باعث میشوند بدون هیچ درکی، پاسخ درست تستها را حدس بزنید. این موسسات امروزه تا جایی پیش رفتهاند که شعاع درآمدزاییشان را به دورههای ابتدایی تحصیل و کودکان کشاندهاند و تلویزیون ملی هم آتشبیار معرکه شده است و به این بازار مکاره دامن میزند. البته ماجرا به همینجا ختم نمیشود و خانوادهها برای تجهیز هرچه بیشتر فرزندانشان به علوم و رشتههای گوناگون، وارد رقابت سنگینی شدهاند. کلاسهایی که زبان دوم و سوم را به بچهها یاد میدهد یا مهارتهای ورزشی و هنری آنها را تقویت میکند و به این ترتیب بازار دلالان آموزشی را گسترده و گستردهتر میکند. اهمیت حضور در این رقابت فاقد معنا و مفهوم در میان خانوادههای ایرانی به حدی رسیده است که برخی خانوادهها از خواستههایشان میزنند تا بچههایشان را به این کلاسها بفرستند. آنها خود را ناچار به حضور در این رقابت میبینند زیرا نظام آموزشی شرایط را به گونهای فراهم کرده است که مجموعه این کلاسها میتواند برای آینده فرزندانمان فرصتآفرینی کند.
در پایان 18سالگی نهایت محصولی که بسته بنگاههای آموزشی تحویل میدهد یک دانشجوی خوب و حتی گاه خلاق در دانشگاههای خوب کشور است اما نکته اینجاست که این بنگاهها تمام کودکی دانشآموزان را بلعیدهاند و استرسهای سنگینی به آنها تحمیل کردهاند؛ برنامهای که نه انتخاب خود آنها که انتخاب والدینشان بوده است. آنها در نهایت باید با صرف هزینههای کلان به نقطهای برسند که دلالان آموزشی ترسیم میکنند. در این میان یک هدف بزرگ دوره کودکی و نوجوانی فراموش میشود و آن شکلگیری یک انسان متعهد و مسوولیتپذیر، سالم و دارای مهارتهای زندگی است. گویی همه اعم از والدین و مدارس فراموش میکنند دوران نوجوانی، دوره جامعهپذیری فرزندان ماست. گویی فراموش میشود این دوران قرار است انسانی آماده به زیستن آموزش ببیند. برای ما مهم این است که به جای یک شهروند فرهیخته، کودک مهارتهای ذهنی و ریاضیاش بالایی به دست آورد و انگار اصلاً برایمان مهم نیست که فرزندمان تا سنین بالا از مهارتهای ارتباطی و اجتماعی کافی برخوردار نیست یا ناتوان از انتخاب است و ناتوان از ارتباط درست است. کودک ما که یا درگیر این بنگاهها شده یا وقتش با انواع ابزارهای نوین ارتباطی و الکترونیکی پر میشود به مهارتهای پایه زندگی و مهارتهای اجتماعی نمیرسد زیرا این مهارت هدف عینی بنگاههای آموزشی نبودهاند. البته بنگاههای جدیدتر این روزها به شکل محدود برای این مهارتها هم برنامه میچینند و شاید در سالهای آتی کمی هم کارگاه و مدرسه با این الگوها داشته باشیم. اما آنچه هست و با عناوینی چون مدارس شناخت یا مدارسی با الگوهای خاص تبلیغ میشود محدود است و هنوز فراگیر نشده و البته کاملاً وجهه اقتصادی دارد و برای طبقات خاص دایر شده است.
این در حالی است که دانشآموز ما در دوران جامعهپذیری باید یاد بگیرد چگونه در جامعه بازیگر نقشهای متعدد باشد. او در این دوران باید جامعه و اجزایش را بشناسد. دانشآموز ما در این دوران باید بیاموزد که چگونه با تهدیدهای زندگی و نداشتنها و فقدانها مواجه شود و چگونه برای خودش فرصتهای ارزنده بیافریند. او باید یاد بگیرد که چگونه زندگی بر پایه عقلانی و ارزشهای انسانی و اخلاقی را به صورت همزمان فراهم کند. دانشآموز ما اینجا باید ارزشها را درونی کند. درونی کردن ارزشهای عمومی برای اخلاقی زیستن مهم است. روش درونی شدن این ارزشها نیز از خودشان مهمتر است. ارزشهایی که دستوری نیستند سادهترین راه حکمرانی بزرگترها برای پذیرش فرزندان، چه در خانه و چه در مدرسه هستند اما بیتوجهی به این مهارتهای زیستی و خلاصه شدن به مهارت پوچ تستزنی باعث شده حکمرانی والدین و نهاد مدرسه هیچوقت نتیجهاش به دانشآموز صاحب اخلاق نرسد زیرا جنس آموزش مهارت در نهادهای آموزشی ما با این هدف سنخیت ندارد. در واقع سالهاست ساختار آموزش بر همین بنیان است و تنها محتوا عوض میشود. همین مساله باعث شده که روانشناسان و جامعهشناسان ما با مطالعه وضعیت اجتماعی و نوع زندگی جوانان به این نتیجه برسند که ما با جمعی از آدمهای خلاق و باهوشی طرفیم که رسم و آیین زندگی را نمیدانند. در واقع مسابقه بزرگ به آنها فرصت آموختن این مهارتها را نداده است. هر چقدر هم گفته شود رقابتی مثل کنکور دیگر مهم نیست چراکه ما صندلیهای دانشگاهیمان از تعداد بچهها بیشتر است، سود اقتصادی نهادهای آموزشی حکم میکند که این مسابقه را برای کسب بهترین صندلی برگزار کنند. برای همین است که گویی هیچ تغییر قانونی فایده ندارد. هر تصمیمی سریع بازار خودش را میسازد و باز بنگاهها فعال میشوند.
بنابراین اگر قرار باشد در جامعه ایرانی مهارتهای مختلف به بچهها آموزش داده شود، اگر قرار باشد ارزشهای اخلاقی درونی شود، اگر قرار باشد مهارتهای روابطی تقویت شود جز با حضور معلمان آموزشدیده و آگاه ممکن نیست؛ کسانی که هدف روشنی داشته باشند و بدانند قرار است چه تیپ جوانانی را تربیت کنند. چنین معلمانی آموزش میخواهند آن هم آموزشهای مستمر. ذهنهایی باز و بدون دغدغه میخواهد که بتوانند برنامهریز باشند. اما آیا چنین است؟ خیر. نظامهای پرداخت و توزیع پول در بنگاههای آموزشی ایران به سمت پرورش چنین معلمانی نرفته است. حتی اگر مدیری در سطح وزیر آموزش و پرورش منتقد این وضعیت باشد و از مهارتهای پایه، مهارتهای زندگی یا مهارتهای اجتماعی حرف بزند، اجراکنندگان طرحهایش کارنابلدند و با چند کارگاه اجباری و از سر رفع نیاز سر و ته ماجرا را هم میآورند.
در نهایت آنکه ماحصل مدارس ما امروز در جامعه خود را به گونهای بروز میدهد که اخلاق و فرهیختگی جمعی به حد بازسازی مطلوب اجتماع نرسد و آدمهایی سرگردان تولید شوند که نه مسوولاند و نه مسوولیتپذیر و انواع بحرانها انتظارشان را میکشد؛ بحرانهایی که شاید ملموسترینشان بحران روابط شخصی افراد با دیگران است. بحران در ازدواج، بحران در برقراری مناسبات اجتماعی در کوچه و خیابان، بحران در مناسبات کاری و... زیرا آنها نحوه مقابله با بحرانها را نمیدانند و در برابر آسیبها بیمه نشدهاند. جوانانی که هرچند سبک زندگیشان جهانی شده است اما آموزشهایی که میگیرند برای رفتارهای پرخطر سبک انتخابیشان کامل و کافی نیست و متاسفانه هنوز این مسائل برای مدیران آموزش و پرورش دغدغه جدی به حساب نمیآید و زنجیره آموزشی کماکان برای تغییرات سازنده توانمند نیست.