معمای پولپرستی
جوامع قانع چگونه به جوامع طمعکار تبدیل شدند؟
مرتضی مرادی: دولتها چگونه جوامع قانع را به سمت سرمایهاندوزی و بیشینهیابی مالی هدایت کردند؟ پاسخ به این سوال، همزمان نیاز به یک بررسی تاریخی و یک بررسی تئوریک در مورد رفتار انسان دارد. ابتدا باید به این سوالات پاسخ داده شود: آیا انسان موجودی بیشینهیاب است؟ آگر چنین است پس چرا قبل از انقلاب پروتستان، فرهنگ قناعت در جوامع اروپایی رواج داشت؟ آیا اصلاً مفهوم بیشینهیابی با قناعت در تضاد است؟ اندیشههای افرادی همچون برنارد مندویل، آدام اسمیت و اقتصاددانان و فلاسفه دیگر چه تاثیری بر عبور جوامع از قناعت به سمت سرمایهاندوزی و بیشینهیابی مالی داشته است؟ زمانی که به این سوالات پاسخ داده شد، آنگاه میتوان به نقش دولتها در از بین بردن فرهنگ قناعت و رواج یافتن فرهنگ بیشینهیابی مالی پرداخت.
بیشینهیابی: رفع یک شبهه
انسان موجودی بیشینهیاب است. در این شکی نیست. اما وقتی این حرف از سوی اقتصاددانان جریان اصلی زده میشود مورد انتقادات شدیدی قرار میگیرد. بگذارید یک مکالمه فرضی اما رایج میان اقتصاددانی را که میگوید انسان موجودی بیشینهیاب است و فقط به فکر خودش است با اقتصاددان دیگری که چنین چیزی را رد میکند در نظر بگیریم. اقتصاددان طرفدار بیشینهیاب بودن انسان میگوید افراد فقط به فکر خودشان هستند از اینرو تصمیمات و اقدامات آنها فقط و فقط بر اساس نفع شخصی خودشان است. اقتصاددان مخالف این حرف به سرعت میگوید پس این همه فداکاریهایی را که انسانها میکنند چگونه توجیه میکنید؟ پس کمک افراد به نیازمندان، گذشتن از جان در جنگها و شرایط اضطراری و ایثارهای دیگر چگونه توجیه میشوند؟ بنابراین اگر افراد به دنبال حداکثرسازی منفعت شخصی خودشان هستند چرا مادر یک خانواده حاضر است به خاطر فرزندانش همه کار انجام دهد؟ به نظر شما اقتصاددان طرفدار بیشینهیاب بودن انسان، در اینجا چه پاسخی میدهد؟
واقعیت این است که در اینجا دو دسته اقتصاددان وجود دارند که اگرچه در طرفداریشان از اینکه افراد بیشینهیاب هستند درست میگویند، اما تفاوتی بسیار مهم در استدلال آنها وجود دارد. یک گروه از آنها میگویند ما فرض میکنیم که همه افراد بیشینهیاب هستند و چنین فرضی برای مدلسازی انجام میشود. در برابر چنین گروهی، این پاسخ داده میشود که این فرض اشتباهتر از آن است که بتوان با آن مدلسازی کرد و نباید این فرض اشتباه را مبنای تئوریهای اقتصادی و سیاستگذاری قرار داد. در این مرحله دعوای شدیدی میان دو طرف به وجود میآید و هر دو طرف سعی میکنند با ارائه نتایج مشاهداتشان و نوشتن کتابها و مقالات مختلف به یکدیگر اثبات کنند که فرض بیشینهیاب بودن افراد برای مدلسازی و ارائه تئوریهای اقتصادی مناسب است یا خیر.
گروه دیگری از اقتصاددانان طرفدار بیشینهیاب بودن انسان، میگویند بیشینهیاب بودن انسان، چیزی نیست که بخواهیم آن را فرض کنیم یا نکنیم؛ بلکه یک واقعیت است. آنها مشکل را در نحوه نگاه کردن مخالفان به موضوع میبینند. بگذارید یکبار دیگر ببینیم مخالفان بیشینهیاب بودن انسان چه میگفتند. آنها میگفتند اگر افراد فقط به فکر منفعت شخصی خودشان هستند پس این همه فداکاری و کمک به دیگران چگونه توجیه میشود؟ مشکل اینجاست که مخالفان گزاره بیشینهیاب بودن انسان، فقط از بعد مادی به مساله نگاه میکنند و برای همین میتوانند با ارائه مثالهای معنوی، بیشینهیاب بودن انسان را زیر سوال ببرند. اما واقعیت این است که اقتصاددانان بزرگی که به بیشینهیاب بودن انسان به چشم یک واقعیت مینگرند، هیچگاه نگفتهاند که منظورشان، فقط بیشینهیابی مادی است. برای اینکه صحت این ادعا را بررسی کنید، میتوانید به کتابهای اقتصادی رجوع کنید و ببینید آیا جملهای در آن یافت میشود که گفته باشد: «انسان، به عنوان یک واقعیت (و نه یک فرض)، فردی است که دنبال بیشینهسازی منفعت مادی (منفعت پولی یا منفعت مالی) خود است.» چنین چیزی را هرگز نخواهید یافت.
راه دیگر رجوع به کتابهای استاندارد درسی در حوزه اقتصاد خرد است. درست همانجایی که به تئوری رفتار مصرفکننده میپردازد. در بخشهای مربوط به تئوری رفتار مصرفکننده، چه چیزی قرار است حداکثر شود؟ مطلوبیت. آیا مطلوبیت یک چیز صرفاً پولی است؟ خیر. انسانها به جز مطلوبیتهایی که در نتیجه مصرف کالاها و خدمات به دست میآورند، از کارهای زیاد دیگری هم مطلوبیت کسب میکنند. به این سوال خوب فکر کنید. چرا یک فرد ثروتمند به یک فرد نیازمند کمک مالی میکند؟ ممکن است یک آدم مذهبی باشد و بر اساس آموختههای دینیاش چنین کاری انجام دهد. بنابراین به خاطر اعتقادات مذهبیاش، انجام ندادن این کار برایش عذاب وجدان به همراه خواهد داشت و انجام دادن این کار برای او رضایت از عملکردش را به همراه دارد. نمیتوانید بگویید او این کار را برای خدا انجام میدهد! او این کار را برای خودش انجام میدهد. چراکه رضایت خدا برای او مهمتر از خرید کالاها و خدمات است. حتی شاید به این خاطر به فرد نیازمند کمک مالی کند که اعتقاد دارد در صورت انجام ندادن این کار از سوی خدا مورد مواخذه قرار خواهد گرفت یا حتی عذاب خواهد دید. آنگاه باز هم به خاطر خودش به فرد نیازمند کمک خواهد کرد. اما آیا همه افرادی که به نیازمندان کمک مالی میکنند افرادی مذهبی هستند؟ خیر. افراد زیادی هستند که به خدا اعتقاد ندارند اما از سر دلسوزی به نیازمندان کمک میکنند. پس در واقع به خاطر اینکه ذهن و روح خودشان آرام شود و به خودشان بگویند که آدم سنگدلی نیستند به نیازمند کمک میکنند. اما افرادی هستند که نه به خاطر اعتقادات و نه به خاطر دلسوزی، بلکه به خاطر جلب توجه، برای اینکه شاد بودن دیگران آنها را خوشحال میکند، برای اینکه اثرگذاری در دنیا را دوست دارند یا به هر دلیل دیگری به فقرا کمک مالی میکنند. دلیل این کمک هر چه که باشد، سرانجام به این نتیجه میرسیم که فرد برای حداکثر کردن منفعت معنوی (روحی) خود یا جلوگیری از کاهش آن، چنین کاری را انجام داده است.
حتی اگر برای اینکه بخواهید نشان دهید این دیدگاه در مورد بیشینهیاب بودن انسان اشتباه است پولتان را آتش بزنید، باز هم برای خودتان و برای اینکه نشان دهید درست میگویید چنین کاری را انجام خواهید داد؛ چیزی که ادعایتان را نقض خواهد کرد! دنبال هر مثالی که بگردید، از فداکاری یک مادر برای فرزندان خود تا ایثار یک سرباز در میدان نبرد، خواهید دید که همه افراد، فقط کاری را انجام میدهند که مطلوبیتشان را حداکثر کند و تنها نکته این است که بدانید مطلوبیت فقط یک چیز مادی (پولی) نیست و تا حد قابل توجهی از طریق تصمیمات و اقدامات غیرپولی نیز به دست میآید. البته این حد در طول تاریخ تغییر کرده است که کل بحث نیز حول همین موضوع میچرخد. همچنین باید توجه کنید تصمیمات و اقدامات افراد همیشه برایشان بیشترین مطلوبیت را به ارمغان نخواهد آورد. این همان نقد اقتصاددانان رفتاری در نقض فرض عقلایی بودن انسان است. این نقد صحیح است.
ما در بسیاری از موارد کاری را انجام میدهیم که بعداً از آن پشیمان میشویم و خسارتهای جبرانناپذیری دامنمان را میگیرد. اما چنین چیزی با این گفته که همه افراد دنبال بیشینهیابی مطلوبیت خود هستند در تضاد نیست. همه افراد دنبال بیشینهیابی مطلوبیت خودشان هستند اما همه افراد نمیتوانند وقتی به گذشته نگاه میکنند خودشان را در این کار موفق ببینند. اما مهم این است که در یک لحظه از زمان، افراد کاری را انجام میدهند که فکر میکنند در آن لحظه برایشان بهترین کار است (برایشان بیشترین مطلوبیت را فراهم میکند). اقتصاددانانی که به بیشینهیاب بودن انسان به عنوان یک واقعیت نگاه میکنند هم هرگز نگفتهاند که همه انسانها در چنین کاری موفق خواهند بود. آنها تنها فرض میکنند که انسانها در چنین چیزی موفق خواهند بود و نیز فرض میکنند که انسانها عقلایی رفتار میکنند که در موارد بسیاری چنین نیست. پس انتقاد اقتصاددانان مخالف بیشینهیاب بودن انسان به چیزی است که وجود خارجی ندارد. بدون شک انسان موجودی بیشینهیاب است.
بیشینهیابی و علم اقتصاد
ممکن است بگویید پس چرا در کتابهای استاندارد اقتصاد خرد، وقتی از مطلوبیت حرف زده میشود، فقط بحث پول در میان است؟ چرا فقط حرف از قید بودجه، درآمد، قدرت خرید و قیمت کالاها در میان است؟ چرا تنها چیزی که در کتابهای استاندارد اقتصاد خرد مطلوبیت را تحت تاثیر قرار میدهد، خرید کالا و خدمات با پول است؟ نکته اول اینکه در کتابهای استاندارد اقتصاد خرد فقط مصرف کالاها و خدمات نیست که مطلوبیت را تحت تاثیر قرار میدهد. مثلاً در مباحث مربوط به کالاهای بد، آلودگی هم به عنوان چیزی در نظر گرفته میشود که مطلوبیت را کاهش میدهد. یا در مباحث بخش عمومی و اثرات جانبی، ساخته شدن یک ساختمان بلند جلوی یک ساختمان کوچک که جلوی نور را میگیرد، مطلوبیت را کاهش میدهد؛ پس در اینجا نور چیزی است که بودنش مطلوبیت را افزایش و نبودنش مطلوبیت را کاهش میدهد.
با همه اینها واقعیت این است که ما نمیخواهیم بگوییم کتابهای استاندارد اقتصاد خرد در مورد مطلوبیتهای غیرمادی هستند. اتفاقاً 99 درصد آن چیزی که کتابهای استاندارد اقتصاد خرد میگویند، در مورد حداکثرسازی مطلوبیت مادی ناشی از مصرف کالاها و خدماتی است که برای مصرفشان به پول نیاز است. اما این بدان معنا نیست که اقتصاددانان نئوکلاسیک سرشان را زیر برف کردهاند و نمیدانند که انسان کارهایی را انجام میدهد که با بیشینهیابیهای مادی در تضاد است. آنها به خوبی از چیزهایی که گفته شد خبر دارند. اما به دو دلیل علم اقتصاد از هنگام آدام اسمیت (و حتی قبلتر یعنی زمان برنارد مندویل) تا به حال، علمی است که عمدتاً به مادیات توجه میکند و در آن، پول است که حرف اول را میزند. یکی از دلایل این است که پول، خرید کالاها و خدمات و کسب مطلوبیت از طریق خرج کردن پول، اگرچه ناکافی، اما یک چیز ضروری برای همه افراد است. هیچ چیز دیگری مانند پول، برای همه افراد، مطلوبیت به ارمغان نمیآورد و همچنین رفع نیازهای اولیه، از طریق پول ممکن میشود. بنابراین اقتصاددانان در نوشتن کتابهایشان به این نکات توجه کردند. اما این تنها دلیلی نبود که باعث شد علم اقتصاد بیشتر از همه چیز به مادیات توجه کند.
قناعت، طمع و کلیسا
توضیح دادیم که چرا انسان همیشه و تحت هر شرایطی بیشینهیاب است. همچنین گفتیم که این بیشینهیابی، برای مطلوبیت است و منظور از بیشینهیابی مطلوبیت، فقط این نیست که افراد میخواهند پول بیشتری درآورند و کالاها و خدمات بیشتری را مصرف کنند. بلکه بخش قابل توجهی از تصمیمات و اقدامات انسانها برای حداکثرسازی مطلوبیتشان، در حوزههای غیرمادی است. با این حال اکنون در برههای از زمان هستیم که پول حرف اول را میزند. اما تاریخ نشان میدهد که انسان همیشه تا این اندازه به دنبال بیشینهیابی مطلوبیتش به واسطه پول نبوده است. اصطلاحاً در گذشته بسیاری از مردم، «قانع» بودهاند. در زبان عامیانه قانع بودن یا قناعت مفهومی است که در برابر پولپرستی بهکار برده میشود. اما آیا اینکه گفته میشود در گذشته بسیاری از مردم قانع بودهاند به این معناست که سعی نمیکردند مطلوبیتشان را حداکثر کنند و اینکه گفته میشود در حال حاضر قناعت مفهومی است که از بین رفته، به این معناست که افراد سعی میکنند مطلوبیتشان را حداکثر کنند؟ خیر. همه افراد در هر برههای از زمان سعی کردهاند مطلوبیتشان را حداکثر کنند.
وقتی گفته میشود یک فرد، قانع است، به این معناست که در بیشینهیابی مطلوبیتش، وزن مادیات و پول خیلی زیاد نیست و وقتی گفته میشود یک فرد قانع نیست و طمعکار است، به این معناست که در بیشینهیابی مطلوبیتش، وزن مادیات و پول بسیار بالاست. توضیح دادیم که قرار نیست آنچه افراد برای بیشینهیابی مطلوبیتشان به دنبال آن هستند، لزوماً در عمل نیز برایشان بیشترین مطلوبیت را به همراه بیاورد و از تصمیماتشان پشیمان نشوند. آنها فقط کافی است به این فکر کنند که چه چیزی برایشان مطلوبیت بیشتری به همراه میآورد-چه در آینده از آن پشیمان شوند و چه نشوند یا چه آن کار از دید دیگران درست باشد و چه نباشد- و بر اساس همان، رفتار خواهند کرد. در گذشته، قناعت در جوامع بیشتر رواج داشت و افراد در فرآیند حداکثرسازی مطلوبیتشان، وزن بالایی به چیزهای غیرمادی میدادند و حالا اینگونه نیست. اما چرا چنین تغییری در فرآیند بیشینهیابی انسانها رخ داد؟
انجیل، کتاب مسیحیان، به شدت مردم را به قناعت دعوت میکند اما مخالف کار و تولید و تلاش برای بهبود اوضاع زندگی و افزایش رفاه مادی نیست. تا اواسط قرن 17 کلیسای کاتولیک قدرت را در اروپا در دست داشت و به شدت روی دعوت مردم به قناعت و دوری از مال دنیا حساسیت به خرج داده میشد. بعضی میگویند کلیسای کاتولیک از آن جهت مردم را به قناعت دعوت میکرد که میخواست فقرا شورش نکنند و بعضی میگویند کلیسای کاتولیک هدفش بردن مردم به بهشت بود و نسبت به قناعت اعتقاد قلبی داشت. در اینجا نمیخواهیم در این مورد بحث کنیم. با رخ دادن انقلاب پروتستان علیه کلیسای کاتولیک و قدرت بسیار بالای پاپها، اوضاع تغییر کرد. کار کردن و تولید اهمیت بیشتری پیدا کرد و دعوت به قناعت مورد توجه قرار نگرفت. ماکس وبر فیلسوف آلمانی که در سال 1920 از دنیا رفت، کتابی دارد با عنوان «اخلاق پروتستان و روح سرمایهداری» که در آن توضیح میدهد انقلاب پروتستان چگونه انسانها و جوامع را به سمت کار بیشتر، تولید بیشتر و سرمایهداری سوق داد. در واقع اگر با عینک ماکس وبر به قضیه نگاه کنیم، انقلاب پروتستان یکی از دلایلی بود که باعث شد انسان در فرآیند بیشینهیابی مطلوبیتش، به مادیات وزن بیشتری بدهد.
با فرض درست بودن چنین دیدگاهی (که البته منتقدان زیادی هم دارد) باید به این سوال پاسخ دهیم که چرا پروتستانتیسم بیشتر از اینکه به قناعت اهمیت دهد، به کار کردن و تولید اهمیت داد؟ یکی از تحلیلهایی که در این مورد وجود دارد این است که فلاسفهای که طرفدار انقلاب پروتستان و مخالف کلیسای کاتولیک بودند، اعتقاد داشتند انسان موجودی است که تحت تاثیر هوای نفسش عمل میکند. آنها هوای نفس انسان را به دو دسته تقسیم میکردند. یک دسته از تمایلات دنیوی انسانها، خشنتر و یک دسته از تمایلات دنیوی انسانها نرمتر است. مثلاً میل به نشان دادن قدرت از طریق کشورگشایی و جنگیدن در میدان نبرد و میل به پیروز شدن در جنگهای تن به تن، زیرمجموعه تمایلات دنیوی وحشیانه است. در حالی که میل به ثروتمند بودن و اداره کردن کسبوکار و قدرت داشتن در حوزه تجارت، زیرمجموعه تمایلات دنیوی نرم است.
این سوال وجود داشت که چگونه میتوان تمایلات دنیوی وحشیانه یا همان هوای نفس را کنترل کرد؟ پندهای اخلاقی جواب نداده بود. نمیشد از مردم خواست هوای نفس خود را سرکوب کنند. اما راهی وجود داشت که افراد به جای اینکه به تمایلات نفسانی خود از طریق پیگیری تمایلات دنیوی وحشیانه پاسخ دهند، از طریق پیگیری تمایلات دنیوی نرم، در عین اینکه هوای نفس خود را سرکوب نکردهاند، مطلوبیت کسب کنند. این راه، باعث سوق داده شدن انسان به سمت اقتصادی شدن بود. سه هزار سال پیش، همه آشیل را میشناختند و امروز همه بیل گیتس را میشناسند. اما آیا فردی مانند بیل گیتس دنبال پول بوده است؟ در ابتدای راهاندازی کسبوکارش شاید اما پس از اینکه ثروتمند شده پول دیگر هدف او نبود. افرادی همچون بیل گیتس سالها بعد از ثروتمند شدن باز هم حتی سختتر از قبل کار کردند بدون اینکه با پولی که درمیآورند ریختوپاش چندانی بکنند. حالا حتی چند سالی است که بیل گیتس بخش قابل توجهی از ثروتش را صرف توسعه و فقرزدایی میکند. برای افرادی همچون بیل گیتس، پول به خودی خود هدف نیست. بلکه وسیلهای بوده برای پاسخ دادن به تمایلات نفسانی. بخشی از آن چیزی که در پس ذهن اندیشمندان پروتستان بوده، همین است. برای همین بعد از کاهش قدرت کلیسای کاتولیک، کار، تولید و سرمایهاندوزی به ارزش تبدیل شدند و قناعت جای خود را به کسب هر چه بیشتر مال و ثروت داد.
مندویل، اسمیت و دنیای کنونی
زمانی که قناعت در حال از دست دادن ارزش خود بود و سرمایهاندوزی به ارزش تبدیل میشد، اقتصاددانانی همچون برنارد مندویل که در سال 1714 کتاب افسانه زنبورهای عسل را نوشت و آدام اسمیت که در سال 1776 کتاب ثروت ملل را نوشت، سعی کردند توضیح دهند که چرا رفتن به دنبال نفع شخصی، رفاه اجتماعی را به دنبال خواهد داشت. برنارد مندویل در کتابش نوشت: «رذایل اخلاقی شخصی میتوانند برای جامعه سودمند باشند» و آدام اسمیت در کتابش نوشت: «از خیرخواهی قصاب، آبجوساز یا نانوا نیست که ما انتظار شام را داریم، بلکه شام ما نتیجه پیگیری نفع شخصی خودشان است.» نه مندویل و نه اسمیت در کتابهایشان نگفتند که انسان باید فقط به واسطه پول دنبال حداکثرسازی مطلوبیتش باشد. هیچکدام از اقتصاددانان بزرگ بعدی نیز چنین حرفی نزدهاند. اما واقعیت این است که وقتی مندویل یا اسمیت میخواهند در مورد خوب بودن نتایج پیگیری نفع شخصی برای جامعه مثال بزنند، پای کالا و پول در میان است. چیزی که با پیشرفت علم اقتصاد بیشتر هم مشاهده شد که البته دلیل چنین چیزی را توضیح دادیم.
اندیشههای انقلاب پروتستان از یک طرف و نوشتههای اقتصاددانانی همچون مندویل و اسمیت، افراد را به سمت کار بیشتر، تولید بیشتر و سرمایهاندوزی سوق داد. همه اینها به معنی افزایش وزن مادیات و پول در بیشینهیابی مطلوبیت بود. اگرچه مفاهیم مربوط به مطلوبیت و بیشینهیابی سالها بعد از مندویل و اسمیت در کتابهای اقتصاد خرد آمدند، اما بنمایه حرفهای مندویل و اسمیت نیز همین بود. یکی از دلایل اصلی اینکه مندویل، اسمیت و اقتصاددانان بعدی در برابر پیگیری نفع شخصی جبهه نگرفتند و از آن طرفداری کردند این بود که متوجه شدند چنین کاری، برای جامعه نتایج خیر به همراه خواهد داشت و چنین هم شد. سرمایهداری با همه اتفاقات تلخی که با خود به همراه داشت، استانداردهای زندگی مردم اروپا و آمریکا و کشورهایی را که متعاقباً به آن روی آوردند بسیار بالاتر برد.
دنیایی که امروز در آن زندگی میکنیم، نتیجه مستقیم انقلاب پروتستان (اگر حرفهای وبر را بپذیریم) و اندیشههای افرادی همچون مندویل و آدام اسمیت است. از آن زمان به بعد، رفاه در سطح جوامع افزایش یافت. درست است که پول همه چیز نیست و چیزهای دیگری هم برای افراد مطلوبیت به ارمغان میآورند، اما در هر صورت پول، یک شرط لازم برای رفاه است. اما رفتهرفته پول در مسیری گام برداشت که به همه چیز تبدیل شود. فردی را در نظر بگیرید که آنچه در فرآیند بیشینهیابی مطلوبیتش اهمیت دارد، برآوردهشدن ترکیب یکبهیک از نیازهای مادی و نیازهای غیرمادیاش است. حالا فردی را در نظر بگیرید که آنچه در فرآیند بیشینهیابی مطلوبیتش اهمیت دارد، ترکیبی یک به ده از نیازهای مادی و غیرمادیاش است. همچنین فرد دیگری را در نظر بگیرید که آنچه در فرآیند بیشینهیابی مطلوبیتش اهمیت دارد، برآورده شدن ترکیبی ده به یک از نیازهای مادی و نیازهای غیرمادیاش است. برای هر سه فرد، پول اهمیت دارد و هر سه فرد هم میدانند که پول مطلقاً همهچیز نیست. در اروپا و در زمانی که کلیسای کاتولیک قدرت را در دست داشت، عمده افراد جامعه تفکری نزدیک به فرد اول داشتند. قناعت میان آنها یک فرهنگ بود و بخش بسیار زیادی از مطلوبیت خود را از طریق پاسخدهی به نیازهای غیرمادیشان به دست میآوردند. با انقلاب پروتستان و رواج یافتن اندیشههای مندویل و اسمیت، کار، تولید و سرمایهاندوزی ارزش بیشتری پیدا کرد و افراد جامعه اروپا، تفکرشان به فرد دوم نزدیکتر شد. با رواج یافتن هرچه بیشتر مصرفگرایی، تفکر فرد سوم در غرب جای نگاههای دیگر را گرفت و حالا میبینیم که وزن برآورده شدن نیازهای غیرمادی (نیازهایی که برای برطرف شدنشان به پول نیازی نیست) در بیشینهیابی مطلوبیت بشر چقدر کاهش یافته است. حالا میتوان گفت پول به همه چیز تبدیل شده است. تا آنجا که افراد نهتنها برای رفع نیازهای اولیه، بلکه برای رفع نیازهایی که در هرم مازلو در مرتبه بالاتری قرار دارند نیز پول را ضروری میدانند.
دولت و جامعه
حالا نوبت آن رسیده که به نهاد و افرادی که پررنگترین نقش را در طی شدن این فرآیند، یعنی حرکت جوامع غربی از قناعت به سمت بیشینهیابی مطلوبیت بهواسطه پول ایفا کردهاند، بپردازیم: دولتها و افرادی که سیاستها را تعیین کردهاند. اول از همه باید به این سوال جواب دهیم که ذات دولتها چیست؟ پاسخهای زیادی به این سوال داده شده اما یکی از زیباترین پاسخها به آن را میتوانید با مطالعه کتاب دالان تنگ نوشته دارون اعجماوغلو و جیمز رابینسون به دست آورید. آنها در کتابشان میگویند که دولت، نهادی است که استبداد در DNA آن است؛ اما نهادی است ضروری و به لویاتان هابز اشاره میکنند. لویاتان، هیولایی دریایی است که در کتاب عهد عتیق به آن اشاره شده و هابز میگوید جوامع به چیزی همچون لویاتان نیاز دارند که همه از آن بترسند و بتواند قانون وضع کند و دولت، همین لویاتان است. در اینجا مجالی برای توضیح در مورد اینکه چرا دولتها فقط به فکر بقای خودشان هستند نیست. اما واقعیت این است که دولتها و سیاستمداران اگر هم کاری کنند که رفاه مردم افزایش یابد، فقط برای قدرت گرفتن بیشتر خودشان است و با در نظر گرفتن نفع خودشان چنین کاری را انجام میدهند. حالا به بحث اصلی برگردیم. اینکه نقش دولتها و کسانی که سیاستها را تعیین میکنند روی تبدیل جوامع قانع به جوامعی که دنبال بیشینهیابی مطلوبیتشان از طریق پول هستند چه بوده است. دوباره باید به سالهای قبل از انقلاب پروتستان بازگردیم.
تا قبل از انقلاب پروتستان، حاکمان اروپا ترجیح میدادند که مردم بسیار قانعی داشته باشند. قناعت مردم برای حاکمان به این معنا بود که نیاز نبود خیلی نگران وضعیت مالی آنها باشند و فراهم بودن حداقلهای معاش باعث میشد که مردم، حاکمانشان را دوست داشته باشند. در آن زمان که کسبوکارها به شکل امروزی آن رایج نبودند و دولت همهکاره اقتصاد بود، کم بودن وزن مادیات در حداکثرسازی مطلوبیت برای حاکمان به این معنا بود که فقط باید میتوانستند خوراک و سرپناهی برای مردم تامین کنند. در حالی که اگر قرار بود مادیات وزن زیادی در بیشینهیابی مطلوبیت مردم داشته باشد، حاکمان باید خیلی بیشتر هزینه میکردند که آنها را راضی نگه دارند. بنابراین یک جامعه قانع، از نظر اقتصادی همه چیزی بود که حاکمان کشورهای اروپایی قبل از انقلاب پروتستان میخواستند. اما با کاهش قدرت کلیسای کاتولیک در نتیجه انقلاب پروتستان، کار، تولید و سرمایهاندوزی به ارزش تبدیل شد و با رواج یافتن اندیشههای اقتصاددانانی همچون مندویل و آدام اسمیت، حکومتها به این نتیجه رسیدند که باید برای حفظ قدرت، جامعهای داشته باشند که از قناعت گذر کند.
ایده اصلی این بود که اگر افراد یک جامعه سعی کنند منفعت مادی خود را حداکثر کنند و اگر چنین امکانی برای آنها فراهم باشد که هر چه میخواهند کار و تولید کنند و سرمایه جمع کنند، وضعیت اقتصادی در آن جامعه بهبود خواهد یافت و این چیزی بود که برای حکومتها ارزش داشت. چرا که اقتصاد قویتر برای یک حکومت، به معنای قدرت بیشتر و محبوبیت بیشتر است. طبق این ایده، حاکمان قرار نبود از جیب خودشان هزینه کنند که برای مردم، کالاهای بیشتری فراهم کنند. بلکه فقط کافی بود به افراد این اجازه داده شود که در چارچوب قوانین؛ کار، تولید و سرمایهاندوزی کنند و آنگاه اقتصاد رشد میکرد.
از منظر علم اقتصاد، اینکه وزن مادیات در فرآیند بیشینهیابی مطلوبیت افزایش یابد، یک چیز خوب بود. چرا که گذر از قناعت به معنای کار و تلاش بیشتر، تولید بیشتر، بیکاری کمتر و فقر کمتر بود. بنابراین حکومتهای غربی نیز از چنین ایدهای استقبال کردند. اما زمانی که وزن مادیات در بیشینهیابی مطلوبیت بالا میرود، نتیجه آن لزوماً کار بیشتر، تولید بیشتر و اشتغال بیشتر نخواهد بود و لزوماً اقتصاد رشد نخواهد کرد. افراد میخواهند مطلوبیتشان را حداکثر کنند و زمانی که اهمیت پول در این کار افزایش یافت، دنبال سادهترین راه ممکن برای رسیدن به آن خواهند گشت. اگر پول درآوردن در بیشینهیابی مطلوبیت بیشترین وزن را داشته باشد و سپس سادهترین راه پول درآوردن، تلاش بیشتر و تولید باشد، مردم چنین کاری خواهند کرد. اما اگر پول درآوردن در بیشینهیابی مطلوبیت بیشترین وزن را داشته باشد و سپس سادهترین راه پول درآوردن، سفتهبازی باشد چه؟ اگر مردم بهجای اینکه روی تولید سرمایهگذاری کنند، پول خود را وارد بازارهای مالی کنند چه؟ بازارهای مالی مانند بازار سهام این پتانسیل را دارند که بدون اینکه در خدمت تولید و رشد اقتصادی باشند، برای افراد ثروتآفرینی کنند. البته که پتانسیل این را هم دارند که کاملاً در خدمت رشد اقتصادی، تولید و اشتغال باشند. اما آیا ورود پول به بازارهای مالی آن هم در شرایطی که نتیجه آن رشد اقتصادی نخواهد بود، چیزی است که حکومتها و سیاستگذاران آن را تایید کنند و حتی مردم را به آن تشویق کنند؟
کاملاً بستگی به شرایط دارد. دو بازار مالی مختلف را در نظر بگیرید. فرض کنید در برههای از زمان، بازار مالی اول در خدمت رشد اقتصادی و تولید خواهد بود و بازار مالی دوم فقط به سفتهبازی دامن خواهد زد و مغایر با رشد اقتصادی است. حالا دو گروه از سیاستگذاران را در نظر بگیرید. گروه اول میداند که با ورود پول به بازار مالی اول، نفع بیشتری خواهد برد و با ورود پول به بازار مالی دوم، متضرر خواهد شد. گروه دوم میداند که با ورود پول به بازار مالی اول، متضرر خواهد شد و نفعش در ورود پول به بازار مالی دوم است. در این شرایط گروه اول تلاش خواهد کرد که جامعه را تشویق کند و با اعمال سیاستهایی این انگیزه را در آنها ایجاد کند که پولشان را وارد بازار مالی اول کنند و گروه دوم دقیقاً برعکس عمل خواهد کرد. اینکه قدرت تاثیرگذاری کدام گروه بیشتر باشد منجر به این خواهد شد که پول وارد چه بازاری شود. البته سیاستگذاران همیشه قدرت این را ندارند که جریان ورود نقدینگی به یک بازار یا خروج آن از بازار دیگر را کنترل کنند؛ اما همه تلاششان را خواهند کرد.
برای مثال در فرانسه قرن 18، حکومت تلاش کرد مردم را به خرید سهام شرکت میسیسیپی تشویق کند و برای حکومت فرانسه خریده شدن سهام شرکت میسیسیپی بسیار مهم بود. بنابراین این انگیزه را در مردم به وجود آورد که در فرآیند بیشینهسازی مطلوبیتشان، به ثروتمند شدن وزن بسیار بیشتری بدهند و مردم نیز چنین کاری کردند. یا در اواخر جنگ جهانی اول، دولت ایالات متحده مردم را تشویق کرد که اوراق بخرند. چرا که هزینههای جنگ بسیار بالا بود. اگر زور جامعه بالای سر دولتها نباشد، آنها به خودی خود اهمیتی به این نمیدهند که سیاستهایشان چه نتایجی را در آینده به دنبال خواهد داشت. مثلاً زمانی که دولتها بعد از سنجیدن جوانب اقتصادی، سیاسی و اجتماعی مختلف نهایتاً به این نتیجه برسند که نیاز است پول وارد بازار سهام شود، دیگر برایشان اهمیتی نخواهد داشت که چنین چیزی چه تاثیری در فرآیند بیشینهیابی مطلوبیت افراد خواهد داشت یا اینکه تولید، اشتغال و بهطور کلی اقتصاد چگونه تحت تاثیر قرار خواهد گرفت. چنانکه مثلاً در مورد فرانسه در قرن 18 این اتفاق افتاد. چنانکه دولت ایالات متحده در اواخر جنگ جهانی اول مردمش را تشویق به خریدن اوراق کرد و چنانکه دولت چین در سالهای 2015 و 2016، از بازار سهامی حمایت کرد که حباب داشت. اما زمانی که مردم یک جامعه قناعت را کنار گذاشتند، وزن پول را در بیشینهیابی مطلوبیتشان به حداکثر رسانند و سپس این ذهنیت در آنها ایجاد شد که میتوان با سفتهبازی و بدون اینکه نیازی به کار و تولید باشد، ثروتمند شد، اگرچه بازارهای مالی رونقشان بیشتر میشود، اما اقتصاد از مسیر رشد فاصله خواهد گرفت. برای مثال بگذارید ببینیم در فرانسه چه گذشت.
در فرانسه چه گذشت؟
در اوایل قرن هجدهم میلادی، اقتصاد فرانسه وارد رکود شده بود. دولت این کشور بهشدت بدهکار بود و نرخ مالیاتها نیز بسیار بالا بود و دولت نمیتوانست با افزایش نرخ مالیات، بدهیهای خود را صاف کند. مضاف بر این، فرانسه کنترل لوئیزیانا را بهعنوان یکی از مستعمرههایش در دست داشت. زمینهای تحت اختیار فرانسه در لوئیزیانا خیلی بزرگتر از فرانسه بود اما فرانسویها خیلی به این موضوع توجه نمیکردند. حتی بسیاری از فرانسویها نمیدانستند که مستعمره لوئیزیانا در کجای دنیا قرار دارد. اما عده زیادی از مردم این را شنیده بودند که زمینهای لوئیزیانا پر از طلا و نقره است. در واقع این شایعه باعث شده بود که فرانسویها به لوئیزیانا به چشم یک ثروت عظیم نگاه کنند.
وضعیتی که بر اقتصاد فرانسه حاکم بود، در واقع زمین حاصلخیزی برای ایدههای جان لا (John Law)، اقتصاددان اسکاتلندی بود که در 1671 به دنیا آمد و در سال 1729 از دنیا رفت. لا که در شهر ادینبورو به دنیا آمده بود، بهعنوان یک شخصیت خوشگذران شناخته میشد. او را بهعنوان فردی قدبلند، خوشقیافه و قمارباز توصیف کردهاند. زمانی که جان لا در سال 1714 به فرانسه آمد، با برادرزاده شاه لوئی چهاردهم، ارتباط گرفت. برادرزاده شاه لوئی که دوک اورلئانز بود، بعد از مرگ شاه در سال 1715، نایبالسلطنه شد. به خاطر اینکه پسر پنجساله شاه قبلی نمیتوانست کنترل امور را به دست گیرد، نایبالسلطنه برای مدت زیادی قدرت را در دست داشت. از آنجا که فرانسه در رکود فرورفته بود و جان لا هم بهعنوان کسی که به نظر میرسید ایدههای خوبی برای گذر از رکود دارد با نایبالسلطنه ارتباط خوبی برقرار کرده بود، نایبالسلطنه تصمیم گرفت به نصایح جان لا عمل کند. البته نایبالسلطنه باعث و بانی اوضاع اسفناک اقتصادی در فرانسه نبود. شاه لوئی چهاردهم قبل از مرگش بدهیهای بسیار بالایی به خاطر ریختوپاشهایش به بار آورده بود. اعتماد نایبالسلطنه به جان لا باعث شده که اسم لا همیشه در تاریخ فرانسه باقی بماند. جان لا نهتنها استفاده از پول کاغذی را در فرانسه شایع کرد، بلکه واژه میلیونر هم در نتیجه برنامه او رواج یافت. برنامه لا، تاسیس شرکت میسیسیپی بود.
در سال 1716، جان لا دولت را قانع کرد که به او اجازه تاسیس یک بانک داده شود. بانکی با عنوان «بانک جنرال» که قدرت انتشار پول کاغذی را در دست داشت. قرار بود پشتوانه پولهای کاغذی منتشرشده از سوی این بانک، داراییهای بانک (طلا و نقره) باشد. برای مردم فرانسه، پول کاغذی یک چیز جدید بود. تا قبل از اینکه جان لا پایش را در فرانسه بگذارد، پول در این کشور، طلا و نقره بود. لا معتقد بود که پولهای کاغذی، گردش پول را افزایش خواهد داد و در نتیجه، حجم تجارت نیز افزایش خواهد یافت. برای دولت فرانسه به نظر ایده بسیار خوبی به نظر میرسید. نایبالسلطنه قانع شده بود که با دادن اجازه تاسیس بانک به لا و انتشار پول کاغذی که پشتوانه آن طلا و نقره است، به گردش افتادن بیشتر پول، تجارت را افزایش خواهد داد و فرانسه از رکود خارج میشود. نهایتاً ایدههای لا، با امید بهبود وضعیت مالی فرانسه به مرحله اجرا درآمد.
در آگوست 1717، جان لا شرکتی را با نام «شرکت غرب» تاسیس کرد. دولت فرانسه به این کمپانی، کنترل تجارت میان فرانسه و مستعمرههایش در کانادا و لوئیزیانا را داد. وسعت مستعمره لوئیزیانا باعث شد که نام «شرکت غرب» بهسرعت بر سر زبانها بیفتد و با نام کمپانی میسیسیپی معروف شود. برنامه تامین مالی کمپانی میسیسیپی برای اجرای برنامههای اولیهاش بسیار ساده بود. برنامه جان لا این بود که از طریق فروش سهام شرکت، تامین مالی کند. اما آن چیزی که لا میخواست در ازای فروش سهام دریافت کند، نه طلا و نقره، بلکه پول نقد و مهمتر از همه، اوراق دولت بود. لا پیشنهاد داد که اوراق دولتی، نرخ بهره کمی هم داشته باشند که در نتیجه دولت فرانسه توانست تامین مالی خوبی بکند. حرفهایی که در مورد ثروتمند بودن زمینهای لوئیزیانا زده میشد بهسرعت باعث شد که تعداد زیادی از سهام شرکت میسیسیپی به فروش برود. جان لا به همینجا بسنده نکرد. او یک جریان پول نقد جدید را با استفاده از درآمدهای شرکت (ناشی از فروش سهام و فعالیتهایش) به وجود آورد. بهطوریکه بعدها مشخص شد، کمپانی میسیسیپی، فقط بخش کوچکی از امپراتوریای است که او به فکر ساختنش است. در سپتامبر 1718، کمپانی میسیسیپی انحصار تجارت تنباکو با آفریقا را نیز به دست آورد. «بانک جنرال» نیز در سال 1719 تحت کنترل دولت فرانسه درآمد و نام آن به «بانک رویال» تغییر کرد. اگرچه همچنان خود جان لا مدیریت بانک را بر عهده داشت. تفاوتی که ایجاد شد این بود که دولت فرانسه، بیشتر از قبل از پولهای منتشرشده از سوی این بانک پشتیبانی میکرد. در ماه می 1719، جان لا کنترل شرکتهایی را که با چین و هند تجارت میکردند هم در دست گرفت. بعد از آن، لا اسم شرکتش را تغییر داد اما همچنان اکثر مردم آن را با عنوان «کمپانی میسیسیپی» میشناختند. اسم شرکت مهم نبود چرا که جان لا کنترل کل تجارتی را که فرانسه با بقیه دنیا داشت در دست گرفته بود.
تامین مالی فعالیتهای شرکت لا، از طریق فروش سهام بیشتر شد. ارزش سهام شرکت میسیسیپی بهشدت افزایش یافته بود و قدرت لا روزبهروز بیشتر میشد. سرمایهگذاران مختلف در سراسر اروپا سهام این شرکت را در قیمتهای بسیار بالا خریداری میکردند. وقتی سهام شرکت میسیسیپی برای اولینبار در ژانویه 1719 به فروش رفت، قیمت آن 500 لیورز (واحد پول فرانسه در آن زمان) بود. تا دسامبر 1719 قیمت هر سهم این شرکت به 10 هزار لیورز رسیده بود؛ 1900 درصد افزایش در کمتر از یک سال. سهام این شرکت اینقدر اغواکننده شده بود که مردمی که از طبقه کارگر بودند سعی میکردند هرقدر که میتوانند سهم این شرکت را خریداری کنند. امید میلیونر شدن در مردم موج میزد.
یکی از نقطهضعفهای بزرگ برنامه لا این بود که او بهطور مداوم، برای تامین مالی خرید سهام شرکت میسیسیپی، پول چاپ میکرد. وقتی در ژانویه 1720، تعدادی از سهامداران تصمیم گرفتند سهامشان را بفروشند و داراییشان را به طلا تبدیل کنند، قیمت سهام شرکت میسیسیپی بهسرعت سقوط کرد. لا برای جلوگیری از فروش سهام، دادن طلا به متقاضیان به ارزش بیشتر از 100 لیورز را متوقف کرد. اسکناسهای بانک رویال، تا آن زمان برای پرداخت بدهی و دادن مالیات به کار میرفتند. بنابراین لا سعی کرد مردم را قانع کند که بهجای طلا، اسکناس دریافت کنند. همچنین شرکت میسیسیپی نیز این تعهد را داد که وقتی قیمت سهامش به 10 هزار لیورز رسید، با اسکناسهایش سهام را از مردم بازخرید کند. تلاش لا برای دادن اسکناس در ازای اوراق سهام به مردم، باعث شد که عرضه پول در فرانسه دو برابر شود. در نتیجه، در ژانویه 1720، نرخ تورم ماهانه در فرانسه به 23 درصد رسید. شرکت میسیسیپی و فرانسه وارد بحران شده بود. تا دسامبر 1720، ارزش هر سهم کمپانی میسیسیپی به یکهزار لیورز کاهش یافته بود. تا سپتامبر 1721 قیمت هر سهم به 500 لیورز رسید. صعود و سقوط قیمت سهام کمپانی میسیسیپی به حباب میسیسیپی معروف است. اینگونه بود که فرانسه در نتیجه ایدههای لا وارد بحران اقتصادی، سیاسی و اجتماعی شد؛ بحرانی که تا انقلاب کبیر ادامه یافت.
پول واقعاً چقدر مهم است؟
اما واقعاً پول چقدر در بیشینه شدن مطلوبیت اهمیت دارد؟ اقتصاددانان حوزه اقتصاد شادکامی به این سوال پاسخ میدهند. دقت کنید که بیشینه شدن با بیشینهیابی فرق میکند. بیشینهیابی به این معناست که افراد فکر میکنند چه چیزی برایشان بیشترین مطلوبیت را به ارمغان میآورد و بیشینه شدن به این معناست که وقتی به زندگیشان نگاه میکنند، ببینند آیا بیشترین رضایت را از خودشان و عملکردشان دارند یا خیر. ریچارد ایسترلین به این سوال پاسخ میدهد که آیا پول بیشتر، افراد را خوشحالتر میکند یا خیر. او در مقالهای با عنوان اقتصاد شادکامی میگوید: «مایلم که به آن نوع از سرچشمه شادکامی که بیش از همه از طرف مردم به آن اشاره میشود بپردازم و آن سطح زندگی مادی افراد یا استانداردهای زندگی است. آیا پول بیشتر افراد را خوشحالتر میکند؟ از برآورد پاسخهای افراد به این نتیجه میرسیم که اغلب افراد اینگونه فکر میکنند، اگرچه محدودیتهایی در این مورد وجود دارد. وقتی از افراد سوال شد که چه مقدار پول بیشتر آنها را بهطور کامل شاد میکند؛ آنها معمولاً اینگونه پاسخ دادند که 20 درصد افزایش درآمد نسبت به درآمد حال آنها میتواند این کار را انجام دهد. در واقع اگر شادکامی و درآمد در هر دورهای از زمان مقایسه شوند، آنگاه افراد دارای درآمد بیشتر، بهطور میانگین خوشحالتر از افراد با درآمد کمتر هستند.
اما با افزایش درآمد در طول چرخه زندگی، چه اتفاقی برای شادکامی افراد میافتد؟ آیا شادی نیز افزایش مییابد؟ پاسخ خیر است، بهطور میانگین، تغییری حاصل نمیشود. برای مثال آمریکاییهای متولد دهه 1940 را در نظر بگیرید. بین سالهای 1972 و 2000، همگام با اینکه میانگین سن آنها از 26 به 54 افزایش مییافت، میانگین درآمد هر شخص - تعدیل شده نسبت به تغییر در قیمت کالاها و خدمات- نیز بیشتر از دو برابر و حدود 116 درصد افزایش یافت. با وجود این، سطح شادی گزارششده از سوی آنها در سال 2000، تفاوتی با 28 سال قبل نداشت. آنها پول بسیار بیشتری داشتند و بهطور قابل توجهی نیز استانداردهای زندگی بالاتری نسبت به قبل داشتند، اما این موضوع باعث نشده بود که احساس خوشحالی بیشتری کنند.
دو زیرگروه از افراد متولد دهه 1940 را در نظر بگیرید، دستهای با حداقل مقدار تحصیلات دانشگاهی و دستهای با تحصیلات در سطح متوسطه یا کمتر. در هر سنی، افراد باسوادتر خوشحالتر از افراد کمسوادتر هستند. این موضوع با ارتباطی که میان شادکامی و درآمد در یک نقطه از زمان است و پیشتر مطرح شد، سازگار است، بدینگونه که هرچه سطح تحصیلات بالاتر باشد، افراد ثروتمندتر و خوشحالتر هستند.
اما در طول دوره زندگی چه اتفاقی برای دو گروه تحصیلی رخ میدهد؟ همانطور که انتظار میرود، درآمد افراد دارای تحصیلات بالاتر، بیشتر از افراد کمسوادتر، افزایش مییابد. اگر سطح شادکامی افراد همگام با درآمد هر گروه حرکت میکرد، آنگاه شادکامی هر دو گروه میبایست افزایش مییافت و در این حین، شادکامی افراد باسوادتر بیشتر افزایش مییافت و در نتیجه تفاوت بین دو گروه نیز زیاد میشد. در واقع، سطح شادکامی برای هر دو گروه در طول دوره زندگی ثابت است و تفاوت در شادکامی نیز بدون تغییر است. اگرچه آنهایی که درآمد و سواد بیشتری داشته باشند بهطور میانگین نسبت به آنهایی که از منظر اجتماعی- اقتصادی در سطح پایینتری قرار دارند، شادترند؛ اما شواهدی که نشان دهد با افزایش درآمد یک گروه، آن گروه خوشحالتر میشود، وجود ندارد.
این نتایج - هم نتایج بررسی در نقطهای از زمان و هم بررسی در طول چرخه زندگی- برای افرادی که متولد دهههای 1920، 1930 و 1950 بودند نیز به دست آمد. با این تفاوت که نتایج حاصل از بررسی در یک نقطه از زمان این فرضیه اقتصاددانان را که پول بیشتر، شادی بیشتری نیز میآورد تایید میکند و نتایج حاصل از بررسی در طول چرخه زندگی، با آن در تضاد است. چرا این تضاد وجود دارد؟ یک آزمایش نظری (خیالی) ساده، دلایلی اساسی برای این موضوع ارائه میکند. تصور کنید که با ثابت بودن درآمد بقیه مردم، درآمد شما به طرز قابل توجهی افزایش یابد؛ آیا شما احساس میکنید که رفاهتان افزایش یافته است؟ جوابی که بیشتر مردم میدهند آری است. حال بگذارید از سمت دیگری به قضیه نگاه کنیم. تصور کنید که درآمد حقیقی شما ثابت بماند و درآمد حقیقی بقیه مردم به طرز قابل توجهی افزایش یابد. آنگاه چه احساسی خواهید داشت؟ اکثر مردم اینگونه پاسخ میدهند که رفاه آنها در این شرایط کاهش یافته است، در حالی که سطح واقعی زندگی آنها در واقع تغییری نکرده است.
آنچه این آزمایش نظری (خیالی) سعی در اثبات آن دارد، این است که تا آنجا که وضعیت مادی مورد اهمیت است، رضایت یک فرد از زندگی تنها به وضعیت عینی خود آن شخص بستگی ندارد و در مقایسه با وضعیت ذهنی یا درونی فرد از عرف سطح زندگی (در مقایسه با وضعیت مالی دیگران) مشخص میشود و این عرف که بهصورت درونی به آن رسیدهایم، بهطور قابل توجهی تحت تاثیر سطح زندگی افرادی است که در کنار ما زندگی میکنند. در هر نقطهای از زمان، وضعیت زندگی یا درآمد واقعی افراد دیگر ثابت است و بنابراین، تفاوت در شادکامی افراد تنها به تفاوت در درآمد واقعی آنها بستگی دارد و این موضوع رابطه نقطه زمانی را مشخص میکند. اگرچه با گذشت زمان و با افزایش درآمد، عرف ذهنی در مورد سطح زندگی که توسط آن شادکامی را مورد قضاوت قرار میدهیم نیز افزایش مییابد. افزایش در سطح عرف درونی برای کسانی که درآمد بیشتری دارند، زیادتر است؛ زیرا وقتی در چرخه زندگی قرار میگیریم، خودمان را بیشتر با کسانی که با آنها در ارتباط هستیم و درآمد مشابهی با آنها داریم مقایسه میکنیم. افزایش سطح عرف ذهنی زندگی هر فرد از طریق اثر افزایش رفاه ناشی از زیاد شدن درآمد واقعی خنثی میشود و در نتیجه، شادکامی افراد ثابت میماند.
همچنین اثر روانی افزایش در سطح و عرف ذهنی توضیح میدهد که چرا مردم فکر میکنند با افزایش درآمدشان در طول دوره زندگی شادتر خواهند بود، در حالی که در واقعیت اینگونه نیست. وقتی مردم در مورد اثر داشتن پول بیشتر فکر میکنند، مطلقاً اینطور فکر میکنند که درآمدشان افزایش یافته، در حالی که درآمد بقیه مردم ثابت مانده است و بنابراین نتیجه میگیرند که شادتر شدهاند. اما واقعیت این است که زمانی که درآمد آنها افزایش مییابد، درآمد بقیه مردم نیز زیاد میشود. این به این معنی است که سطح عرف ذهنی در مورد زندگی که برای سنجش شادکامی استفاده میشد نیز افزایش یافته است. در تامل درباره اثر درآمد بیشتر در آینده روی رفاه، افراد در اعمال این موضوع که رفاهشان تحت تاثیر عرف ذهنیشان نیز خواهد بود، در قضاوتشان از رفاه دچار شکست میشوند و به اشتباه نتیجه میگیرند که پول بیشتر، شادی بیشتری را برایشان فراهم میآورد. در صورتی که اینگونه نیست. سطح شادکامی افراد با افزایش درآمد، هنگامیکه درآمد بقیه نیز افزایش مییابد، ثابت میماند.
بررسی شواهد نشان میدهد که در طول چرخه زندگی، شرایط خانوادگی و سلامتی بهطور معمول اثرات دیرپایی روی شادکامی دارد، اما پول نه. این نتایج تجربی برای افزایش احتمال شادکامی بر چه چیزی دلالت میکند؟ هر کدام از ما یک مقدار زمان ثابت برای زندگی خانوادگی خود، فعالیت در راستای بهبود سلامت و کار خود داریم. آیا ما وقتمان را به نحوی توزیع میکنیم تا رضایت خود از زندگی را حداکثر سازیم؟ به دلایلی که قبلاً ذکر شده است، معتقدم که جواب خیر است. ما بر اساس توهم پولی تصمیم میگیریم که چگونه از زمانمان استفاده کنیم؛ این عقیده که پول بیشتر، ما را شادتر میکند، در پیشبینی این موضوع که قضاوت ما در مورد رفاهمان از زندگی تحت تاثیر عرف ذهنی و درونی ما از وضعیت مادی است و اینکه این سطح عرف افزایش مییابد و فقط درآمد ما افزایش نمییابد، با شکست روبهرو میشود. به دلیل توهم پولی، ما میزان زیادی از زمانمان را به اهداف پولی اختصاص میدهیم و اهداف غیرمادی همچون سلامتی و خانواده را کاهش میدهیم.
در مورد شواهد نشاندهنده اثر خلاف توهم پولی، در نهایت یک بررسی توسط روانشناسی به نام نوروال گلن گزارش شد. در این بررسی، از آمریکاییها در مورد احتمال انتخاب یک کار با درآمد بالاتر که باعث میشد زمان بیشتری را به دلیل ساعت کاری بیشتر و رفتوآمد از خانواده دور باشند، سوال شد. از چهار گزینه موجود برای پاسخ، هیچ یک از 1200 مصاحبهشونده نگفتند که این کار را حتماً رد میکنند و تنها یک نفر از هر سه نفر گفته بود که با احتمال کم ممکن است این کار را انتخاب نکند و بخش عمدهای از آنها گفته بودند که حتماً کار را انتخاب میکنند یا تمایل زیادی برای انجام آن دارند و هر یک از این طبقهبندیها حدود یکسوم از پاسخدهندگان را تشکیل میدادند. به نظر میرسد که اکثر مردم آمریکا، آمادهاند تا زندگی خانوادگی خود را فدای آنچه فکر میکنند از طریق کار به دست میآید و بهتر است، کنند و نمیدانند چیزهایی که از این طریق به دست میآورند، ماهیت خیالی دارند.