شناسه خبر : 4004 لینک کوتاه
تاریخ انتشار:

غلامحسین شافعی: در من پسربچه غمگینی هر روز ساعت پنج صبح می‌گرید

اشک‌های رئیس

قرار می‌گذاریم تا درباره بخش خصوصی و سیاست‌های اتاق ایران گفت‌وگو کنیم. می‌گویم اشکالی ندارد که گفت‌وگویی صریح داشته باشیم؟ با خنده می‌گوید بچه کویر را از چالش مترسان. منظورش را نمی‌فهمم اما زمانی که روبه‌رویش قرار می‌گیرم و از او درباره پیشینه‌اش می‌پرسم، تازه می‌فهمم منظورش چه بوده است. پنج دقیقه از گفت‌وگو می‌گذرد که احساس می‌کنم مقابل «گل‌محمد کلمیشی» نشسته‌ام. مردی که دارد برای من خاطره می‌گوید، انتهای رنج و مرارت است. آرام و شمرده از گذشته‌های دور حرف می‌زند. خاطراتش از دهه ۳۰ و ۴۰، آدم را یاد رمان‌های حزن‌انگیز محمود دولت‌آبادی می‌اندازد. جای خالی سلوچ، اوسنه بابا سبحان، کلیدر و…

محمد طاهری
قرار می‌گذاریم تا درباره بخش خصوصی و سیاست‌های اتاق ایران گفت‌وگو کنیم. می‌گویم اشکالی ندارد که گفت‌وگویی صریح داشته باشیم؟ با خنده می‌گوید بچه کویر را از چالش مترسان. منظورش را نمی‌فهمم اما زمانی که روبه‌رویش قرار می‌گیرم و از او درباره پیشینه‌اش می‌پرسم، تازه می‌فهمم منظورش چه بوده است. پنج دقیقه از گفت‌وگو می‌گذرد که احساس می‌کنم مقابل «گل‌محمد کلمیشی» نشسته‌ام. مردی که دارد برای من خاطره می‌گوید، انتهای رنج و مرارت است. آرام و شمرده از گذشته‌های دور حرف می‌زند. خاطراتش از دهه 30 و 40، آدم را یاد رمان‌های حزن‌انگیز محمود دولت‌آبادی می‌اندازد. جای خالی سلوچ، اوسنه بابا سبحان، کلیدر و...
حتی زندگی شریف داوریشه در رمان «سال‌های ابری» علی‌اشرف درویشیان به سختی زندگی غلامحسین شافعی نیست. در طول گفت‌وگو چند بار بغض می‌کند و اشک می‌ریزد و من احساس می‌کنم این، شریف داوریشه است که دارد داستان زندگی‌اش را برایم تعریف می‌کند. زندگی غلامحسین شافعی با این همه روایت، قابلیت تبدیل‌شدن به یک فیلم بلند داستانی یا رمانی غم‌انگیز دارد. داستان رنج‌ها و مرارت‌های بی‌شمار پسربچه‌ای که می‌خواسته درس بخواند تا خودش، خانواده‌اش و هم‌نسلانش را از سختی‌های روزگار نجات دهد. پیش از آنکه برای نخستین بار وارد اتاقش شوم و داستانش را بشنوم، برداشتم این است که با مردی پیچیده و سیاستمدار صحبت می‌کنم اما چند دقیقه بعد از آغاز گفت‌وگو، همه تصوراتم به هم می‌ریزد و با مردی ساده و صمیمی مواجه می‌شوم که از گفتن گذشته‌های پر رنجش ابایی ندارد. پیش از این یک بار دیگر با او مواجه شده‌ام. سال گذشته همین روزها بود که به دعوت محسن جلال‌پور به روستای «محمدآباد پسکوه» رفتیم. روستایی محروم در نزدیکی روستای «نیک» زادگاه غلامحسین شافعی. آن روز غلامحسین شافعی، علاء میرمحمدصادقی و خیلی از بزرگان اتاق ایران آمده بودند تا از نزدیک در جریان طرح توسعه روستای محمدآباد پسکوه قائن قرار گیرند. آن روز گفت‌وگوی کوتاهی داشتیم در این حد که گفت آرزو دارد طرح توسعه محمدآباد پسکوه را در همه جای کشور اجرایی کند. با انگشت گوشه‌ای از کویر را نشانم داد و گفت: من اهل روستایی همین نزدیکی‌ها هستم. فکر نمی‌کردم یک سال بعد، مقابلش بنشینم و درباره همان سمتی که نشانم داد گفت‌وگو کنیم. حالا می‌دانم غلامحسین شافعی کیست و چه پیشینه‌ای دارد. تصویر قبلی‌اش را از ذهنم پاک می‌کنم و او را کنار همه شخصیت‌های قابل احترام ذهنم می‌نشانم.
آقای شافعی شاید بهترین رئیس برای اتاق ایران نباشد اما بدون شک یکی از آنهاست که صبر و تحملش به کار بخش خصوصی می‌آید. شاید اگر معدود آدم‌های فرصت‌طلب و کم‌آبرو از اطراف اتاق ایران رانده شوند، جایگاه غلامحسین شافعی در ذهن همه آنها که فرصت همنشینی با او نداشته‌اند، به شدت ارتقا پیدا کند.
همان‌طور که اشاره کردم، قرار نبود این گفت‌وگو درباره زندگی شخصی آقای شافعی باشد اما چون احتمال دادم خیلی‌ها مثل من، او را به درستی نشناسند، اولین بخش از گفت‌وگویش را در فصل چهره‌های سال منتشر کردم. این گفت‌وگو می‌تواند ادامه داشته باشد تا آنجا که درباره شیوه مدیریتش در اتاق ایران و برنامه‌اش برای بخش خصوصی به تفصیل توضیح دهد.

از شما اطلاعات زیادی در دسترس نیست اما می‌دانیم اهل کویر هستید.
بله، من در فروردین سال 1330 در یکی از روستاهای حاشیه کویر به نام روستای نیک متولد شده‌ام. این روستا نزدیک شهر قائن است.

بخشی از خاطرات شما را در نشریه بنیاد یاوری خواندم. گذشته بسیار سختی داشته‌اید.
بله، زندگی بسیار سختی داشتم. قبل از من دو برادر هم داشتم که متاسفانه زنده نماندند. در آن دوران، زنده ماندن برای کودکان یک شانس بود. در اکثر خانواده‌های روستایی و در شهرهای کوچک، خیلی از بچه‌ها قبل از اینکه به پنج‌سالگی برسند، فوت می‌کردند، چون وضعیت بهداشتی و درمانی اصلاً مناسب نبود. با فوت دو برادرم، من تنها پسر خانواده بودم. شغل پدرم دامداری بود و زندگی باثباتی هم نداشتیم. در حقیقت نیمی از سال را در چادر و در بیابان زندگی می‌کردیم و نیمی از آن را در یک سرپناه گلی. پدرم مرد بزرگی بود. چوپانی که در سخت‌ترین شرایط زندگی می‌کرد اما افکار بسیار بزرگی داشت. یکی از آرزوهایش این بود که پسرش به هر شکل ممکن، سواد بیاموزد. نکته این بود که ایشان در اواخر دهه 30 و اوایل دهه 40 چنین نگرشی داشت. و البته تنها به سواد آموختن من قانع نبود. او می‌خواست درس بخوانم تا پیشرفت کنم. اما مگر به همین راحتی بود؟
ما در روستای نیک زندگی می‌کردیم. این روستا مدرسه نداشت اما روستایی به نام «پهنایی» در 40‌کیلومتری آبادی ما دارای مدرسه بود. من مکتب رفته بودم اما پدرم اصرار داشتند که باید به مدرسه بروم. اولین مشکل این بود که یک کودک شش هفت ‌ساله چگونه می‌تواند روزی 80 کیلومتر پیاده‌روی کند تا به مدرسه برود؟ پدرم برای حل این مشکل، از خواهر بزرگ‌ترم کمک خواست که در روستایی نزدیک به روستای پهنایی زندگی می‌کرد. اما فاصله این روستا هم با روستای پهنایی 15 کیلومتر بود. ولی به هر حال شرایط بهتری از روستای خودمان داشت. این‌گونه بود که من را به خواهرم سپردند. ناراحت‌کننده این بود که من در روستای خواهرم، تنها بچه‌ای بودم که به مدرسه می‌رفتم و هیچ‌کس نبود که همراه من باشد. آنها که در کویر زندگی کرده‌اند می‌دانند که چه زمستان‌هایی دارد. صبح‌ها در زمستان کویر، سنگ هم می‌شکند چه برسد به یک پسربچه خردسال که کفش و لباس درستی هم ندارد. صبح زود بیدار می‌شدم. کتاب‌هایم را با تکه‌ای نان به پشتم می‌بستم و به راه می‌افتادم. هنوز تاریکی نرفته بود. می‌زدم به بیابان و 15 کیلومتر، تک‌وتنها تا روستای پهنایی در هول و هراس می‌دویدم.
آنها که در کویر زندگی کرده‌اند می‌دانند که چه زمستان‌هایی دارد. صبح‌ها در زمستان کویر، سنگ هم می‌شکند چه برسد به یک پسربچه خردسال که کفش و لباس درستی هم ندارد. صبح زود بیدار می‌شدم. کتاب‌هایم را با تکه‌ای نان به پشتم می‌بستم و به راه می‌افتادم.
ظهرها در مدرسه می‌ماندم و در محوطه مدرسه، تکه نانی می‌خوردم تا کلاس بعدازظهر شروع شود. خیلی سخت بود. با وجودی که بیش از 50 سال از آن روزها می‌گذرد، هنوز وقتی صبح‌ها برای نماز بیدار می‌شوم، هراس گرگ‌ومیش آن روزها را دارم. در من پسربچه غمگینی هر روز ساعت 5 صبح بیدار می‌شود. پسربچه‌ای که شب‌ها خواب گرگ می‌بیند...

من را ببخشید شما را احساساتی کردم.
این گریه‌ها آدم را سبک می‌کند. فکر می‌کنید چرا اینها را می‌گویم؟ می‌دانم که افراد فرهیخته‌ای این مجله را می‌خوانند. می‌خواهم به خودم و دیگران یادآوری کنم روزگاری، روزگار چقدر سخت بوده. چقدر به سختی زندگی کرده‌ایم. نسلی سوخت تا نسلی به رفاه برسد. نسلی می‌سوزد تا نسلی دیگر زندگی بهتری داشته باشد. گاهی این خاطرات را برای فرزندانم تعریف می‌کنم. باورشان نمی‌شود. انگار قصه می‌گویم. بارها پیش آمد که در مسیر مدرسه گرفتار سگ‌های گرسنه شدم. گرفتار زوزه‌های گرگ. گرفتار برف و باران، باد و بوران. یک‌بار سگ‌ها دنبالم افتادند. آنقدر دویدم که کفش‌هایم از پایم درآمد. ولی باز دویدم. روی سنگ‌ها و خارها. پایم زخمی شد اما باز دویدم. گمانم این بود که اگر سگ‌ها من را بگیرند، زنده نمی‌مانم. در همین حال و احوال، به مادرم فکر می‌کردم و خواهرم و پدرم. آنقدر دویدم تا اینکه افتادم و از حال رفتم. شب شد و صدای باد را می‌شنیدم که میان خارها زوزه می‌کشید. این بار از ترس بیهوش شدم. نیمه‌شب بود که چوپان‌ها پیدایم کردند و به خانه رساندند. وقتی به خانه رسیدم، تا چند ساعت نتوانستم حرف بزنم. از پاهایم خون می‌چکید و بدنم یخ‌ زده بود. واقعاً سختی آن روزها را به زبان نمی‌توانم بیان کنم. همین که اشک‌ها ناخودآگاه می‌ریزند، نشان می‌دهد آن روزها چه کشیده‌ام. یکی دیگر از خاطرات تلخی که از آن روزها دارم، این است که بعد از پایان مدرسه، برخی همکلاسی‌هایم که اهل روستای پهنایی بودند، چون تنها و بی‌پناه بودم، مقابلم می‌ایستادند و کتکم می‌زدند. چون تنها بودم نمی‌توانستم از خودم دفاع کنم اما با وجود این اجازه نمی‌دادم که تعرضی داشته باشند و جوابشان را می‌دادم. چهار سال را به همین شکل گذراندم.

هیچ‌وقت به فکر ترک تحصیل نیفتادید؟
نه، سختی می‌کشیدم اما چون پدرم اصرار داشتند که درس بخوانم، مقید به اطاعت از ایشان بودم. نکته دیگر این بود که اگر مدرسه نمی‌رفتم به این معنی نبود که همان روزها زندگی راحت‌تری داشته باشم. یک‌بار که در کوچه‌های خاکی روستا بازی می‌کردیم، برای سم‌پاشی آمدند. آن موقع ما دنبال ماشین‌ها می‌دویدیم. یکی از ماموران بهداشت، بسته‌ای بیسکویت به من داد. من بیسکویت را گرفتم و با تمام توان فرار کردم. دو ماه طول کشید تا من و خواهرم آن را خوردیم. هر روز یک تکه بیسکویت برمی‌داشتم و نصف می‌کردم. دلمان نمی‌آمد بیسکویت را زود تمام کنیم. بعد از اینکه تمام شد، کاغذ روی بیسکویت را با میخ، به دیوار زدم. باور می‌کنید، که کاغذ بیسکویت با میخ هنوز به دیوار خانه روستای ما نصب است. به یاد دارم آن روزها در روستا کسی شلوار رسمی نداشت. همه پیژامه به پا می‌کردند. آرزو می‌کردیم روزی از شلوارهایی به پا کنیم که ماموران مالاریا به پا می‌کردند. بعد در کوچه راه می‌افتادیم و به سبک ماموران مالاریا دست در تنبان‌هایمان می‌کردیم انگار جیب دارند و در کوچه، مغرورانه راه می‌رفتیم. یا دیده بودیم آقای معلم موتور ‌سیکلت سوار می‌شود. ما هم با چوب، مثلاً موتور سیکلت درست می‌کردیم جاهایی که خیلی خاک بود، روی چوب سوار می‌شدیم و می‌دویدیم که پشت سرمان گردوخاک شود. ما احساس کنیم سوار موتورسیکلت هستیم.
یک‌بار که در کوچه‌های خاکی روستا بازی می‌کردیم، برای سم‌پاشی آمدند. آن موقع ما دنبال ماشین‌ها می‌دویدیم. یکی از ماموران بهداشت، بسته‌ای بیسکویت به من داد. من بیسکویت را گرفتم و با تمام توان فرار کردم. دو ماه طول کشید تا من و خواهرم آن را خوردیم. هر روز یک تکه بیسکویت برمی‌داشتم و نصف می‌کردم. دلمان نمی‌آمد بیسکویت را زود تمام کنیم.

فرزند کویر اصولاً زندگی راحتی ندارد. بنابراین اگر درس نمی‌خواندم، جایگزینش کار سخت در دشت و بیابان بود. بنابراین اینقدر می‌فهمیدم که باید به حرف پدرم گوش کنم و تمرد نکنم. در عالم بچگی، خیلی وقت‌ها متوجه زحمات وصف‌ناپذیر پدرم بودم. می‌دیدم با چه عشقی برای خانواده‌اش تلاش می‌کند. تقریباً لحظه‌ای آرام و قرار نداشت. دستان پدرم شیارهای عمیقی داشتند. در صورت آفتاب‌خورده ایشان اثری از ناامیدی وجود نداشت اما صبح‌ها موقع نماز، گریه‌های سوزناکی داشتند که شاید گلایه از زمانه، نزد خدا بود. من اینها را خوب می‌فهمیدم و خوشبختانه تلاش‌هایم به بار نشست و دانش‌آموز ممتاز شدم.

اخیراً دکتر بهکیش بحثی را به صورت جدی دنبال می‌کنند که ناخودآگاه من را یاد پدر شما می‌اندازد. ایشان درباره اهمیت دارایی‌های فکری نکات خیلی جالبی را مطرح کرده‌اند. معتقدند مردم با علم به اینکه تنها راه نجات فرزندانشان، خواندن درس است، حتی دارایی‌های خود را می‌فروشند تا فرزندانشان تحصیل کنند. یاد پدر شما می‌افتم که در دهه 30 چقدر نسبت به درس خواندن شما حساس بوده‌اند.
اجازه بدهید خاطره دیگری بگویم که نشان می‌دهد پدرم چقدر در این زمینه ثابت‌قدم بودند. در یک زمستان برفی که هوا واقعاً سرد بود، از مدرسه فرار کردم. فقط همین یک‌بار بود و دیگر هرگز اتفاق نیفتاد. ماجرایش از این قرار بود که یک‌بار به‌شدت، دلتنگ مادرم شدم. آن روز معلم به مدرسه نیامد و همکلاسی‌هایم تشویقم کردند که فردا جمعه است و بهتر است امروز به دیدن مادرت بروی. اگر معلم آمد می‌گوییم مریض بودی و نیامدی. دیگر نتوانستم تحمل کنم و به راه افتادم.40 کیلومتر تا مادرم فاصله داشتم. بخشی از راه خانه از بیابان می‌گذشت. بیابان را تمام کردم و به جاده‌ای رسیدم که خاکی بود اما گاهی ماشینی از آن می‌گذشت. از ماشین هم می‌ترسیدم چون شنیده بودم که راننده‌ها بچه‌ها را می‌دزدند. وقتی ماشین رد می‌شد، پشت سنگ‌ها پنهان می‌شدم و بعد که دور می‌شد، دوباره به راه می‌افتادم.
در طول راه به قهوه‌خانه‌ای رسیدم که چند ماشین توقف کرده بودند و به خاطر اینکه خیلی تشنه بودم، با ترس رفتم که آب بخورم. داشتم آب می‌خوردم که یکی از راننده‌ها صدایم کرد و به من چیزی داد که تا آن روز ندیده بودم. یک عدد پرتقال که تا آن روز هرگز مزه نکرده بودم. حتی روش خوردن آن را هم نمی‌دانستم. از قهوه‌خانه که دور شدم، نیمی از پرتقال را با پوست گاز زدم و خوردم و نیمی از آن را در کیفم گذاشتم تا برای خواهر کوچکم ببرم. اوایل شب بود که به روستا رسیدم. با ترس‌ولرز عجیبی خودم را به خانه رساندم. وقتی وارد خانه شدم، مادرم در آغوشم گرفت و گریه کرد. ضمن اینکه خیلی خوشحال شده بود از اینکه مدرسه را ترک کرده‌ام به‌شدت نسبت به برخورد پدرم ابراز نگرانی کرد. به همین دلیل خواست به خانه عمویم بروم تا مساله را به پدرم بگوید. نگران بود که کتک بخورم. آنچه آقای دکتر بهکیش مطرح کرده‌اند، درباره پدر من مصداق دارد. ایشان به قدری به درس خواندن من اعتقاد داشت که حاضر بود از جانش مایه بگذارد تا من درس بخوانم. ایشان مدرسه نرفته بود و سواد مکتبی داشت اما شعر می‌گفت. به هر صورت من آن شب به خانه برنگشتم و مادرم گفت اگر پدرت تو را ببیند معلوم نیست چه بلایی سرت بیاورد. به هر حال فردای آن روز به خانه رفتم و پدرم با وجودی که به‌شدت عصبانی بودند، چیزی نگفتند.
آن روز بعد از مدت‌ها همبازی‌هایم را دیدم و تا عصر جمعه با هم بازی کردیم. شب پدرم گفتند که صبح زود بیدارت می‌کنم تا با هم به مدرسه‌ات برویم. به هر حال آن شب خوابیدیم و صبح زود بیدار شدیم. پدرم الاغی تدارک دیده بودند که روی آن خورجینی گذاشتند. یک طرف خورجین، من را نشاندند و در طرف دیگر، سنگ گذاشتند تا تعادل حفظ شود.
یکی از راننده‌ها صدایم کرد و به من چیزی داد که تا آن روز ندیده بودم. یک عدد پرتقال که تا آن روز هرگز مزه نکرده بودم. حتی روش خوردن آن را هم نمی‌دانستم. از قهوه‌خانه که دور شدم، نیمی از پرتقال را با پوست گاز زدم و خوردم و نیمی از آن را در کیفم گذاشتم تا برای خواهر کوچکم ببرم.
هوا هم به‌شدت سرد بود و من که جثه کوچکی داشتم، درون خورجین هم گرم می‌ماندم و هم اینکه اگر خوابم می‌برد، از الاغ پایین نمی‌افتادم. در سرمای سوزناک کویر، به راه افتادیم. زمین یخ زده بود و قسمتی از مسیر، کوهستانی بود. پدرم چند بار زمین خوردند و دقیقاً به خاطر دارم که زانوی ایشان زخم شد ولی به راه ادامه دادیم و نیم ساعت زودتر به مدر سه رسیدیم. دیدم که پدرم در پناه دیوار مدرسه، کفش‌هایشان را درآوردند و دیدم که پاهایشان به‌شدت زخمی شده بود. برای نخستین بار، معنی شرمندگی را فهمیدم. معلم که آمد، پدرم چند دقیقه با ایشان صحبت کردند و رفتند. بعد معلم صدایم کرد و پاهایم را به نیمکت بست و به‌شدت تنبیه شدم. طوری که عصر آن روز به‌سختی مسیر مدرسه تا خانه را طی کردم. این، آخرین فرار زندگی من بود.

بعد از پایان چهار سال دبستان، چه کردید؟
از سال چهارم به بعد پدرم، تصمیم مهمی گرفتند. تصمیم این بود که به خاطر درس خواندن من، بخشی از خانه و زندگی را به شهر منتقل کنیم. به این ترتیب من و مادرم خانه‌ای محقر در شهر قائن اجاره کردیم. خب من بزرگ شده بودم و تجربه داشتم. می‌دانستم همه اینها به خاطر این است که من درسم را خوب بخوانم. خوشبختانه پیشرفت درسی‌ام عالی بود و در مدت زمانی کوتاه شهرتی پیدا کردم. بعد با وجودی که نوجوان بودم، به تدریس خصوصی مشغول شدم و این، نقطه آغاز من در تعلیم و تدریس بود.

به خاطر مرارت‌هایی که کشیده بودید، معترض نشدید؟
معترض نبودم اما غمی پنهان داشتم.

یعنی می‌گفتید این مسیر من است و باید ادامه دهم؟
بله، قانع و خوشحال بودم.

چه کسی در ذهنتان الگو بود؟
شاید دو طبقه در ذهن ما به عنوان الگو مطرح بود. ژاندارم‌ها که منزلت و برو بیایی داشتند و معلم‌ها که مورد احترام مردم بودند. در این میان، معلمی بزرگ‌ترین آمال و آرزوی من بود. از دوره دبیرستان تدریس را آغاز کردم.
یعنی از سال 1343 معلم خصوصی شده بودم و به فرزندان مقامات و متمولان شهر درس می‌دادم و کم‌کم برایم درآمد ایجاد شد. تا اینکه به کلاس سوم دبیرستان رسیدم و باید ترک تحصیل می‌کردم. چون در شهر قائن برای ادامه تحصیل، دبیرستانی وجود نداشت.
تا این دوره، من و مادرم و خواهرم در شهر زندگی می‌کردیم و پدرم در روستا به کار مشغول بودند. بعد دوباره پدرم تصمیمی عجیب گرفتند. ایشان برای اینکه من ادامه تحصیل بدهم، خانه را به مشهد منتقل کردند. کار در روستا را رها کردند و در مشهد دستفروش شدند. فرش‌های روستایمان را با خود به مشهد می‌آوردند و روی دوچرخه‌ای می‌گذاشتند و در شهر می‌چرخیدند تا اینکه قالیچه‌ها فروخته شود.
متوجه شدم ثبت‌نام نکرده‌اند. من را از صف جدا کردند و گفتند شما ثبت‌نام نشده‌ای. دوباره غمی عظیم در دلم نشست. خیلی ناراحت بودم و اعتراض کردم. ناظم مدرسه یقه‌ام را گرفت و سیلی محکمی به گوشم زد. بعد هم به شکل بسیار بدی از مدرسه بیرونم کردند.


از دوره دبیرستان بگویید.
در مشهد جایی را بلد نبودم. به چند مدرسه مراجعه کردم که من را نپذیرفتند. یک روز که تقریباً از ثبت‌نام ناامید شده بودم، در یکی از میدان‌های شهر نان و خربزه می‌خوردم و روزنامه‌ای در دست داشتم. مردی ازآنجا می‌گذشت. ایستاد و گفت پسر جان اینجا چه می‌کنی؟ داستانم را برایش تعریف کردم. گفتم برای ثبت‌نام آمده‌ام و جایی را هم بلد نیستم. گفت امروز به خانه‌ات برو و فردا بیا تا مشکلت را حل کنم. قرار گذاشتیم که فردا صبح همدیگر را ببینیم. صبح روز بعد دستم را گرفت و من را به آموزش‌وپرورش برد. متوجه شدم ایشان معلم است و من را به مدرسه خوبی معرفی کرد. اسم مدرسه شاه‌رضا بود که بچه‌های پولدار مشهد آنجا درس می‌خواندند. برای ثبت‌نام که رفتم، گفتند نامت را می‌نویسیم، برو تا بیستم شهریور که مدرسه شروع می‌شود. دقیقاً همان روز مراجعه کردم اما متوجه شدم ثبت‌نام نکرده‌اند. من را از صف جدا کردند و گفتند شما ثبت‌نام نشده‌ای. دوباره غمی عظیم در دلم نشست. خیلی ناراحت بودم و اعتراض کردم. ناظم مدرسه یقه‌ام را گرفت و سیلی محکمی به گوشم زد. بعد هم به شکل بسیار بدی از مدرسه بیرونم کردند. گریه‌کنان در کوچه و خیابان راه می‌رفتم که دوباره مردی محترم پرسید چی شده و چرا گریه می‌کنی؟ دوباره داستانم را تعریف کردم. دستی به سرم کشید و گفت ناراحت نباش. من را سوار دوچرخه‌اش کرد و به دبیرستانی همان حوالی برد. وارد دفتر دبیرستان شدیم و نامم را به عنوان دانش‌آموز دبیرستان نوشتند. پول ثبت‌نامم را هم همین آقا پرداخت کرد و من خیالم راحت شد و نفسی به راحتی کشیدم.

واقعاً با چه انگیزه‌ای ادامه دادید؟
وقتی ناظم مدرسه شاه‌رضا توی گوشم زد و از مدرسه بیرونم کرد، فکر کردم درس را رها کنم اما به خاطر پدرم این کار را نکردم. اتفاقاً انگیزه‌ام مضاعف شد و به شکلی درس خواندم که بیشترین نمره را گرفتم. در مدرسه شاگرد اول شدم و در مسابقات درسی در کل مدارس شهر مشهد هم جایزه بهترین دانش‌آموز را گرفتم. روزی که می‌خواستند جوایز را بدهند از شهردار مشهد دعوت کردند. شهردار وقتی جایزه را به من داد گفت می‌دانم چه سختی‌هایی کشیده‌ای. رئیس دبیرستان، داستان من را تعریف کرده بود و شهردار گفت می‌دانم از روستا آمده‌ای و خیلی سختی کشیده‌ای. بعد از من دعوت کرد که صبح روز بعد به دفترش بروم. فردای آن روز خوشحال و خندان به دفتر شهردار رفتم. ضمن اینکه خیلی تحویلم گرفت، پیشنهاد کرد به پسرش درس بدهم. من هم خواستم برایم کاری دست‌وپا کند. شهردار قول داد و مدتی بعد من را به مدیر شرکتی به نام ماه‌ساز معرفی کرد. این شرکت مجری راه‌آهن مشهد بود و پیش خودم فکر کردم روزهای سختی به سر آمده و حالا با سفارش شهردار مشهد، کار خوبی به من خواهند داد. اما کاری که به من سپردند، شاید سخت‌ترین کار ممکن برای یک نوجوان ریزنقش بود. قدیم‌ها وقتی می‌خواستند گل و سیمان را به قسمت‌های بالاتر ساختمان‌ها ببرند، از ناوه استفاده می‌کردند. و من رسماً به عنوان ناوه‌کش شرکت استخدام شدم. هر روز ده‌ها ناوه را پر از مصالح ساختمانی می‌کردند و من بالا می‌بردم. با این حال باز هم خوشحال بودم. حقوقی می‌گرفتم و کمک‌خرجی برای خانواده بودم. ولی واقعاً کار سختی بود. همین حالا هر وقت از حوالی ایستگاه راه‌آهن مشهد رد می‌شوم، می‌ایستم و چنددقیقه‌ای به یاد سختی گذشته به ساختمانی که در آن کار می‌کردم نگاه می‌کنم. گاهی اشک در چشمانم جمع می‌شود از اینکه این همه سختی کشیده‌ام. اما باور کنید وقتی اولین حقوقم را به پدرم دادم، اشک در چشمان ایشان جمع شد.
خوشبختانه شرکت ماه‌ساز وسیله‌ای شد تا من بتوانم فشارهای وارده به پدرم را کم کنم و درآمدی هم داشته باشم. ضمن اینکه شاگرد خصوصی هم داشتم و می‌توانم بگویم از سال آخر دبیرستان خودکفا شدم.
وقتی داشتم تلویزیون را به خانه می‌بردم، احساس می‌کردم هیچ‌کسی به خوشبختی من نیست. پیش خودم گفتم از امشب هم فوتبال می‌بینم و هم سریال. زندگی خوبی داشتیم. هر دو کار می‌کردیم و زندگی را می‌چرخاندیم. یک‌بار هم به اتفاق با پول‌هایی که داشتیم، فرش ماشینی قشنگی خریدیم که هنوز به عنوان یادگاری نگهش داشته‌ایم.
هم کار می‌کردم و هم درس می‌دادم. بعد از اینکه دیپلم گرفتم دیدم دو سال فرصت دارم و می‌توانم به دانشگاه نروم و به سربازی هم اعزام نشوم. پدرم مخالف بودند اما ایشان را متقاعد کردم. در نتیجه به طور کامل وقتم را گذاشتم تا بیشتر کار کنم. به این ترتیب موفق شدم پس‌اندازی داشته باشم و وضعیت خانواده را هم اندکی بهتر کنم. سالی که باید سربازی می‌رفتم در آزمون دانشگاه شرکت کردم و در رشته صنایع دانشگاه دهخدا قبول شدم. در نتیجه به تهران آمدم و فصل دیگری از زندگی‌ام ورق خورد.

چه سالی در دانشگاه قبول شدید؟
سال 1349 بود که به تهران آمدم و در چهارراه گلوبندک، همراه با یکی از همشهریانم، اتاقی اجاره کردم.
ماهی 18 تومان اجاره می‌دادیم که 9 تومان را ایشان می‌داد و 9 تومان هم سهم من بود. در این زمان، بیشتر از 19 سال نداشتم اما بسیار پرانرژی و اهل تلاش بودم. هم به خوبی درس می‌خواندم و هم تدریس می‌کردم. دیری نپایید که در تدریس آوازه‌ای به هم زدم و جذب دبیرستان‌های مختلف تهران شدم. ریاضی و فیزیک درس می‌دادم. این دوره مصادف بود با تشکیل زندگی و تاهل من. خانمی را از دوره زندگی در قائن نشان کرده بودم و در این دوره به خواستگاری ایشان رفتم و ازدواج کردیم. در تهران، دوستانم به اتفاق جمع شدند و به عنوان هدیه، اجاق‌گاز برایمان گرفتند. هیچ‌وقت لذت این هدیه را از یاد نمی‌برم. در این دوره به صورت رسمی جذب آموزش‌وپرورش شده بودم هرچند این دوره زیاد طول نکشید و بعد از دو سال از آموزش‌وپرورش اخراج شدم.

به دلیل فعالیت‌های سیاسی؟
من هیچ‌وقت فعال سیاسی نبودم اما به‌شدت معترض بودم. به دلیل گذشته سختی که داشتم و تبعیض‌هایی که دیده بودم، خیلی منتقد و معترض بودم. در یک دوره فشار آوردم که انتقالی‌ام را از تهران بگیرم و در سیستان و بلوچستان معلمی کنم.

فکر سیاسی هم نداشتید؟
چرا فکر سیاسی داشتم و جزو بچه‌های مذهبی محسوب می‌شدم. از مریدان آقای دکتر شریعتی بودم و مرتب در جلسات ایشان شرکت می‌کردم. همین‌طور در انجمن کانون بحث و انتقاد دینی هم رفت‌وآمد داشتم و پای سخنان مرحوم هاشمی‌نژاد می‌نشستم. مشهد کانون اتحاد سه روحانی گران‌قدر یعنی مقام معظم رهبری، مرحوم آیت‌الله واعظ‌طبسی و شهید هاشمی‌نژاد بود و ما بسیار علاقه داشتیم که در مجالس این بزرگواران شرکت کنیم. همین‌طور در مشهد روزنامه‌ای به نام آفتاب شرق منتشر می‌شد که گاهی یادداشت‌های انتقادی من را منتشر می‌کرد. به هر حال معترض بودم و در تهران هم سر کلاس‌ها گاهی حرف‌هایی می‌زدم که بقیه می‌ترسیدند. یک‌بار هم من را خواستند و پرسیدند از اینکه درخواست انتقال به سیستان و بلوچستان را داده‌ای، هدفت چیست؟ من هم صادقانه گفتم که می‌خواهم کاری برای مردم محروم انجام دهم. چند باری احضار شدم و با وجود اینکه کار خاصی نکرده بودم، احساس کردند ممکن است فردی دردسرساز باشم بنابراین یک روز اعلام کردند کار من در آموزش‌وپرورش تمام شده است. به همین راحتی از آموزش‌وپرورش اخراج شدم.index:6

بعدش چه کردید؟
به صورت حق‌التدریس کار می‌کردم اما هر روز دنبال کار مناسب هم بودم. به سرم زده بود که به مشهد برگردم و زندگی بی‌دغدغه‌ای را شروع کنم. به هر حال با درآمد اندکی که داشتم، زندگی را می‌گذراندم. خیلی زندگی ساده‌ای داشتیم. دوستانم که برایمان اجاق‌گاز آوردند کلی به ما کمک کردند. یادم هست آن روزها جام جهانی فوتبال در حال برگزاری بود و خیلی دوست داشتم فوتبال ببینم. صاحب‌خانه‌ام فهمید و یک روز صدایم کرد. به اتفاق به فروشگاهی رفتیم که لوازم الکترونیکی می‌فروخت. صاحب‌خانه ضامنم شد تا بتوانم تلویزیون قسطی بگیرم. 450 تومان قیمت داشت و به صورت اقساطی با پرداخت 40 تومان در ماه آن را خریدم.
وقتی داشتم تلویزیون را به خانه می‌بردم، احساس می‌کردم هیچ‌کسی به خوشبختی من نیست. پیش خودم گفتم از امشب هم فوتبال می‌بینم و هم سریال. زندگی خوبی داشتیم. هر دو کار می‌کردیم و زندگی را می‌چرخاندیم. یک‌بار هم به اتفاق با پول‌هایی که داشتیم، فرش ماشینی قشنگی خریدیم که هنوز به عنوان یادگاری نگهش داشته‌ایم. زندگی ساده‌ای داشتیم تا اینکه یک آگهی استخدام، زندگی من را دگرگون کرد.
در روزنامه خواندم که شرکتی به نام بوتان، به دنبال استخدام چند کارمند است. من هم در حالی که خیلی امیدوار نبودم، رزومه‌ام را فرستادم. روزی برای مصاحبه تعیین کردند و زمانی که به دفتر شرکت رفتم، دیدم تعداد زیادی پسر جوان و خوش‌تیپ برای استخدام مراجعه کرده‌اند. لباس من در برابر لباس آنها خیلی ساده بود. با دیدن این همه آدم، ناامید شدم. می‌خواستم برگردم اما باز پیش خودم گفتم ضرری ندارد و ماندم. مرد محترمی به نام فرهاد اشرفی که مدیر اداری شرکت بوتان بود، از من سوال‌هایی پرسید که جواب دادم. بعد هم خداحافظی کردم و رفتم. اصلاً فکر نمی‌کردم دوباره گذارم به این شرکت بیفتد. دو هفته بعد اما زنگ زدند و خواستند به دفتر مرکزی شرکت مراجعه کنم.

چه مشخصه‌ای در شما وجود داشت که استخدام شدید؟
از فرهاد اشرفی پرسیدم چه شد که من را انتخاب کردی؟ در حالی که این همه آدم بهتر از من وجود داشتند؟ گفت به خاطر روستایی بودنت و اینکه خیلی ساده لباس پوشیده بودی. بعدها فهمیدم فرهاد اشرفی جزو زندانیان سیاسی آزاد شده بود که آقای محسن خلیلی استخدامش کرده است. گفت در تو دغدغه کمک به محرومان دیدم و فکر کردم می‌توانی به مردم کمک کنی. آن شب از شدت خوشحالی، خوابم نبرد. من به عنوان کارمند بوتان در مشهد انتخاب شدم و ما به زودی به مشهد برمی‌گشتیم. نکته خوشحال‌کننده دیگر این بود که متوجه شدم من را به عنوان مدیر منطقه‌ای بوتان، به خراسان می‌فرستند. بنابراین یک دستگاه پیکان هم تحویلم دادند. اصلاً برای من قابل باور نبود. باور کنید اصلاً چنین لحظاتی را در خواب هم نمی‌دیدم.

با آقای محسن خلیلی‌عراقی چه زمانی مواجه شدید؟
وقتی قرار شد به عنوان مدیر منطقه‌ای به خراسان بروم، آقای مهندس خلیلی من و چند مدیر جدید را فراخواند و درباره شرکت توضیحاتی داد. اولین بار ایشان را آنجا دیدم. از همان ابتدا احساس کردم آقای خلیلی آدمی احساسی-عاطفی است و از این نظر احساس خوشحالی و قرابت کردم. احساس کردم که می‌توانم به ایشان بسیار نزدیک باشم که همین‌طور هم شد.
مدرسه‌سازی یکی از کارهای ما بود. مدرسه‌ها را اول در روستاهای محروم و بعد در شهرهای محروم ساختیم. اول در خراسان، بعد شد هرمزگان، سیستان و بلوچستان و سایر استان‌های کشور. دومین کار، دادن بورسیه تحصیلی به دانش‌آموزان روستایی مستعد تا پایان دانشگاه آنها بود. البته مواردی هم پیش می‌آمد که افرادی مراجعه می‌کردند و کارهایی غیر از این داشتند که آنها را نیز، انجام می‌دادیم.
بعد ایشان خیلی به من ایمان پیدا کردند چون در مدت زمانی کوتاه، بوتان را در خراسان متحول کردم. در نتیجه با دستور مستقیم ایشان، حقوق من از 2500 تومان در ماه به 4100 تومان افزایش پیدا کرد. بعد هم کارخانه سیلندرسازی را در مشهد راه‌اندازی کردیم. بعد از ورود به بوتان متوجه شدم وارد محیط بسیار خوبی شده‌ام و آقای خلیلی و شرکت بوتان برای من یک محیط آموزشی بودند. در همان ابتدای کارم توانستم به توفیقات بسیار خوبی دست پیدا کنم. توسعه قابل توجهی در استان ایجاد کردم و البته مورد نظر صاحبان بوتان هم قرار داشتم.

شما را به عنوان تاجر انار می‌شناسند. چطور کار صادرات انار را آغاز کردید؟
فکر می‌کنم بعد از هشت سال که در شرکت بوتان کار می‌کردم، گروهی از مدیران از طریق انجمن مدیران به نمایشگاهی در ژاپن اعزام شدند و این اولین سفر خارج از کشور من بود که تحولات عجیبی را در من ایجاد کرد. در این سفر که فکر می‌کنم در سال 1364-1363 بود، همواره به دنبال این بودم که خودم کاری را دنبال کنم. از طرفی یک همکلاسی داشتم که برای یک دوره به ژاپن رفته بود اما در آنجا ازدواج کرده و مانده بود. در آنجا بود که به تشویق او، تصمیم گرفتم در ژاپن کاری را شروع کنم و دنبال این بودم که سر نخ این کار به روستاها بند باشد، به خصوص روستاهای استان خراسان. به همین ترتیب، پیگیری کردم تا ببینم چه کالاهایی در روستاها تولید می‌شود و امکان صادر کردن آنها به خارج از کشور وجود دارد یا نه. در استان خراسان، منطقه گناباد، بیشتر تولید سفال صورت می‌گرفت. در بخشی از روستاها هم، جاجیم‌بافی و سایر صنایع‌دستی بود. در مجموع این‌طور شد که به دنبال صنایع‌دستی روستایی رفتم تا بتوانم به صادرات آنها بپردازم.

یعنی در کنار آنکه کار بوتان را انجام می‌دادید، این کار را هم شروع کردید.
در ابتدا بله، اما بعد از یک سال به دلیلی که بتوانم به کار بررسی محصولات روستایی ادامه بدهم از شرکت بوتان جدا شدم.

آقای خلیلی به جدا شدن شما از شرکت بوتان چه واکنشی نشان دادند؟
او نامه مفصل و بلندبالایی برای من نوشت و اصرار بر اینکه این کار را نکن، از طرفی هم من اصرار داشتم که می‌خواهم بروم و به کار بررسی محصولات روستایی و صادرات آنها بپردازم چراکه هم این کار با روحیات من می‌خواند و هم اینکه باعث توسعه و پیشرفت من می‌شود و من این قابلیت را در خود احساس می‌کردم که به صورت مستقیم این کار را انجام بدهم. در نهایت آقای خلیلی پیشنهاد من را قبول کرد و گفت، به شرطی که به عنوان مشاور من در استان باقی بمانی و به من کمک کنی. من هم قبول کردم و به او پیشنهاد کردم معاونم را به عنوان رئیس منطقه انتخاب کنند و گفتم من هم در کنار شما هستم و این کار را هم انجام دادم. به هر حال از اینجا بود که رفت‌وآمد من به ژاپن شروع شد. در این سفرها علاوه بر مساله دید تجاری، دید مطالعاتی هم برای من بسیار بااهمیت بود.
به دلیل اصرار برخی از دوستان از جمله آقای جلال‫پور این امر به من محول شد و من هم قبول کردم. بعد انتخابات برگزار شد و من به عنوان رئیس اتاق ایران انتخاب شدم.
به همین دلیل در سفرهای بلندمدتی که به ژاپن شروع کردم، مطالعات بسیاری در بخش‌های صنعت، تجارت و محیط‌زیست و چگونگی همزیستی مسالمت‌آمیز تکنولوژی با محیط‌زیست انجام دادم و این مطالعات را به داخل کشور منتقل کردم.

در این مدت در ژاپن ساکن شدید؟
نه، مثلاً برای دو، سه ماه می‌رفتم و در آنجا می‌ماندم و بعد برمی‌گشتم. باز بعد از مدتی می‌رفتم و زمانی که آن طرح مطالعاتی که داشتم تمام می‌شد، برمی‌گشتم. در این مدت صنایع زیادی را از ژاپن دیدم. به بخش‌ها و شرکت‌های تجاری رفتم و چگونگی کار آنها را از نزدیک مشاهده کردم. دوست من در آنجا مقیم بود و یک شرکت داشت. از شرکت خود،‌ افرادی را در اختیار من می‌گذاشت که باعث شد از بابت ارتباط با افراد در ژاپن مشکلی نداشته باشم. در نهایت هم این توفیق را پیدا کردم که هم سفال و هم بخش دیگری از صنایع‌دستی را در سخت‌ترین بازار دنیا صادر کنم.

میزان صادرات این محصولات چقدر بود؟
در آن زمان به لحاظ منابع مالی محدودیت داشتم. به یاد دارم زمانی که اولین محموله را ارسال کردم حدود 10 هزار دلار دریافت کردم اما رفته‌رفته این مبلغ افزایش پیدا کرد. البته بعد از مدتی هم به سراغ محصولات کشاورزی روستاها رفتم. یکی از محبوب‌ترین محصولات کشاورزی در روستاهای جنوب خراسان، انار است که البته در صادرات آن توفیق بسیاری پیدا کردم. به حدی که هرچقدر توان ارسال داشتم، سفارش بیش از توانم بود.

این محصولات را به ژاپن ارسال می‌کردید؟
کره‌جنوبی و ژاپن. ناگفته نماند به اندازه‌ای به لحاظ برند در آنجا توفیق پیدا کرده بودم که همواره قیمت فروش برند ما تا حدودی بالاتر از سایر برندها بود.

آنها در اختیار کدام کشورها بودند؟
از ایران هم شرکت‌هایی اضافه شدند اما ما کاشف بازار کره‌جنوبی بودیم به همین علت برند ما خیلی جا افتاده بود.
اسم شرکت شفیع بود و قیمت محصولات شفیع در تمام بازار بالاتر از سایر قیمت‌ها، حتی قیمت‌های برندهای آمریکایی بود.

این کار را از سال 65-64 شروع کردید؟
نه، فکر می‌کنم از سال 68 بود که این کار را شروع کردم. در هر صورت همیشه بیش از مجموع توانمان سفارش داشتیم، حتی بخشی از سفارشات را قبول نمی‌کردیم. همچنین شرکت‌های زیادی مراجعه می‌کردند و من به این دلیل که یکی از کمپانی‌های آنجا، نمایندگی محصولات من را به صورت انحصاری گرفته بود، یک برند دیگر هم در کنار آن راه‌اندازی کردم که به سایر شرکت‌ها جواب بدهد.
من محسن جلال‌پور را از دیروز و امروز نمی‌شناسم، او کارهایی برای من انجام داده که برادر برای یک برادر انجام نمی‌دهد. البته در رفتار آقای جلال‌پور هم صمیمیت گذشته احساس نمی‌شد به همین دلیل حس کردم ممکن است افراد حرف‌هایی گفته باشند که او باور کرده باشد. اما تنها دلیل من برای کاندیدا شدن کمک به او بود.
آن برند، برند دوم من، با قیمت و کیفیت پایین‌تر بود. بالاخره آنجا هم پایین شهر و بالای شهر دارد و ما برای اینکه بتوانیم قشر بیشتری از مصرف‌کنندگان را پوشش دهیم، یک برند برای قشر پایین‌تر و یک برند برای قشر بالاتر انتخاب کردیم.

در کنار انار، فرآورده‌های آن را هم صادر می‌کردید؟
بله، فرآورده‌های انار را هم صادر می‌کردیم. کنستانتره انار که در حجم بسیار بالا صادر می‌شد. البته در یک سال به مشکل برخوردیم. فکر می‌کنم سال 86 بود که سرمای بسیار شدیدی در ایران آمد و تمام درخت‌ها خشک شد و از کف زمین همه درخت‌ها را بریدند و آنها را سربر کردند. در آن زمان شرایط به نفع آمریکا شد و بر سر جای ما نشست.

پس شما هم یک دوره تقریباً شکست را پشت سر گذاشتید. آیا این مساله برای شما منجر به مشکل مالی شد؟
ببینید من حدود شش سال با سرمایه‌گذاری بالا و مواد اولیه بسیار بالایی که اصلاً امکان فروش و مصرف نداشت، کاملاً تعطیل شده بودم.

تعهد برای خودتان ایجاد کرده بودید، اما اناری نبود و بعد شما باید پاسخ می‌دادید.
انار نبود و ما باید پاسخ می‌دادیم ولی نمی‌توانستیم.

و احتمالاً باید جرایمی را هم می‌پرداختید.
بله، ما هر سال از ابتدا به مجموعه باغدارها کمک می‌کردیم و مبالغی را به آنها می‌دادیم. حتی وقتی باغدارها درخت‌هایشان از بین رفت، توان پس دادن آنها را نداشتند و ما حتی یک ریال هم از آنها نگرفتیم.

بیشتر انار را از کجا تهیه می‌کردید؟
بیشتر انار را از شهرهای استان خراسان؛ شهرهای فردوس، بجستان و کاشمر می‌گرفتیم. البته در سال‌هایی هم از ساوه و شیراز آن را تهیه می‌کردیم. به هر حال در یک شب تمام کار ما و مقدار زیادی مواد اولیه که برند در آن بود، نابود شد و همان‌طور که گفتم، شش سال به طور کامل تعطیل شدیم.

احتمالاً یکسری کارخانه هم ایجاد کرده بودید. می‌خواهم بدانم چقدر اشتغال ایجاد کردید، چقدر سرمایه‌گذاری کردید؟
بله، من غیر از صادرات انار،‌ کار دیگری هم داشتم. اما در کار صادرات انار 430 نفر به‌طور مستقیم برای من کار می‌کردند و در فصلی از سال هم که فصل برداشت محصول بود، بیشتر از 1500 نفر می‌شدند. علاوه بر این من یک کارخانه غذای نیمه‌آماده در مشهد و همچنین دو واحد تولیدی در خارج از کشور داشتم؛ یک واحد تولید رب‌گوجه فرنگی و دیگری واحد تولید مواد شوینده که در کشورهای آسیای مرکزی قرار داشتند. اما جالب بود که همزمان با بلایی که در اثر سرمازدگی در ایران به ما وارد شد، در کشور قرقیزستان هم انقلاب شد و هر دو واحد من که در آنجا قرار داشتند، دود شدند و به هوا رفتند و این سرمایه‌گذاری بسیار عظیم از بین رفت.
در آنجا پسرم خود و زن و بچه‌اش را نجات داد و به ایران برگشت و ما با یک شکست همزمان سنگین روبه‌رو شدیم و همه چیز با هم از بین رفت و شرایط سختی را پشت سر گذاشتیم.
اما چند سال بعد، یک نفر از کره‌جنوبی به سراغم آمد که دوباره صادرات محصولات را راه‌اندازی کند. من به او توصیه کردم که این کار را انجام ندهد چراکه با قیمت‌هایی که در حال حاضر آمریکا محصولات خود را به فروش می‌رساند، نمی‌توان با آنها رقابت کرد. اما در سفری که بعد از آن به کره‌جنوبی رفتم بسیار متعجب شدم و برایم بسیار جالب بود که بعد از شش، هفت سال که برند شفیع از بازار خارج شده بود، این برند همچنان در کره زنده بود. در آنجا همه دور من جمع شده بودند و خوشحال بودند از اینکه شفیع می‌خواهد برگردد، حتی بعضی از آنها کلی سفارش دادند.
به هر حال این برند آن‌قدر بزرگ بود که ما دوباره کار را شروع کردیم و هنوز در همان اوج قدرت باقی مانده‌ایم. من این کار را از سال گذشته شروع کردم و امسال باز هم، همان حالتی شد که بخشی از سفارشات را قبول نکردم. منتها امکانات من یک مقدار نسبت به گذشته افت پیدا کرده چراکه در گذشته چهار واحد در خراسان داشتم که به دلیل مسائلی که اتفاق افتاد، سه واحد آن را فروختم و تنها یک واحد از آن باقی مانده است. بنابراین توان من نسبت به گذشته پایین آمده بود. امسال نیز، در بعضی بخش‌ها از سیستم‌های اجاره استفاده کردیم تا بتوانیم پاسخگوی مساله باشیم و البته دوباره توانستیم به اوج بازگردیم و به بهترین نحو ممکن کار را ادامه بدهیم.
یک مورد دیگر که همواره من نگاهی به آن داشتم این بود که به روستا برگردم و به افراد آنجا کمک کنم. در این راستا در سال‌های 1364 یا 1365 که در بوتان در خراسان بودم، با یکی از همکاران عزیزم که الان در قید حیات نیستند، آقای مجتبی کاشانی صندوق کمک به محرومین جنوب خراسان را راه‌اندازی کردیم. حتی به یاد دارم آبدارچی شرکت، ماهی پنج تومان به این صندوق می‌ریخت و از اینجا بود که یک کار نیکوکاری را هم شروع کردیم که بعدها اسم آن به جامعه یاوری خراسان تغییر کرد و به واسطه آن تا به امروز تقریباً 880 واحد آموزشی در مناطق محروم کشور ساختیم.

یعنی مدرسه ساختید؟
مدرسه‌سازی یکی از کارهای ما بود. مدرسه‌ها را اول در روستاهای محروم و بعد در شهرهای محروم ساختیم. اول در خراسان، بعد شد هرمزگان، سیستان و بلوچستان و سایر استان‌های کشور. دومین کار، دادن بورسیه تحصیلی به دانش‌آموزان روستایی مستعد تا پایان دانشگاه آنها بود. البته مواردی هم پیش می‌آمد که افرادی مراجعه می‌کردند و کارهایی غیر از این داشتند که آنها را نیز، انجام می‌دادیم. به عنوان مثال بعضی افراد نذری داشتند، قبول می‌کردیم. در کشور اورژانس‌های جاده‌ای زیادی ساختیم.
در بعضی از شهرهای محروم افراد باید برای انجام یکسری کارهای رادیولوژی، سیتی‌اسکن و... مسافت‌های طولانی را طی می‌کردند تا به شهرهای دیگر بروند، از این رو تصمیم گرفتیم این کار را تحت نظارت صندوق جامعه یاوری در بیمارستان‌ها انجام دهیم.
به هر حال یکی از آرزوهای واقعاً بزرگم به همت و کمک آقای کاشانی، این مرد شریف و بزرگ به مرحله انجام رسید و همچنان این کار نیکوکاری ادامه دارد. در حال حاضر ما از روستاهای 10، 15 کیلومتری مرز افغانستان دانشجویانی داریم که در دانشگاه‌های معتبر کشور در حال تحصیل هستند و جلو می‌روند. از این دانش‌آموزان و دانشجویان بورسیه‌ای را سالی یک بار جمع می‌کنیم و یک همایش را که حالت صمیمانه دارد، برگزار می‌کنیم. این کار را از زمانی که من وارد شرکت بوتان شدم با آقای کاشانی شروع کردیم و آن را تا اینجا پیش برده‌ایم.
همچنین در سال 1360 یا 1361 بود که با آقای مهندس خاموشی آشنا شدم. در آن زمان او می‌خواست در مشهد برای شرکت در انتخابات مجلس کاندیدا شود. یک روز او به دیدار آقای خلیلی که در اتاق بازرگانی حضور داشت، آمد. من هم در آنجا با او آشنا شدم. سپس از آنجا که کار من اقتضا می‌کرد کارت بازرگانی داشته باشم، کارت بازرگانی گرفتم.

چطور به هیات نمایندگان اتاق راه یافتید؟
در همان سال‌ها در استان‌های کشور بخش دولتی هم در هیات نمایندگان نماینده داشت، به این معنی که از 15نفری که در هیات نمایندگان اتاق شهرستان‌ها بودند یک نفر از وزارت بازرگانی و یک نفر از وزارت صنایع بود. در آن زمان مدیرکل بازرگانی وقت از من خواست که به عنوان نماینده وزارت بازرگانی به اتاق بازرگانی بروم. من هم رفتم. اما در دوره بعد، رئیس اتاق وقت، از من خواست که برای هیات نمایندگان کاندیدا شوم. من هم کاندیدا شدم، رای آوردم و وارد هیات نمایندگان اتاق مشهد شدم. در آن زمان رئیس اتاق بازرگانی مشهد استاد علی امیرپور بود. او یک فرد ملی، از بنیانگذاران حسینیه ارشاد، از دوستان بسیار نزدیک آقای دکتر شریعتی و از دوستان نزدیک و همرزم آیت‌الله طبسی و حضرت آیت‌الله خامنه‌ای بود. او مرد بسیار بزرگی بود، منتها هیچ‌وقت خودش را به جامعه معرفی نکرد. من هم به دلیل کهولت سن او و علاقه و احترامی که به او داشتم، فعالیتم را در اتاق نسبت به سایرین افزایش دادم و در این دوره تقریباً بیشتر کارهای اجرایی اتاق مشهد را انجام می‌دادم. اما او حتی دو روز قبل از اینکه فوت کند با ویلچر و در شرایط سختی که داشت به اتاق می‌آمد و آنجا را اداره می‌کرد. وقتی که او فوت کرد در هر دوره نایب‌رئیس اول اتاق مشهد بودم تا اینکه بازهم بر اساس توصیه دوستان در تهران برای نایب‌رئیسی کاندیدا شدم و در همان دور اول برای نایب‌رئیسی انتخاب شدم. فکر می‌کنم در دو یا سه دوره نایب‌رئیس اتاق تهران بودم و بعد از آن با حضور دکتر نهاوندیان توافق شد که آقای جلال‌پور رئیس اتاق باشد و او هم این موضوع را پذیرفت. ما هم خیلی خوشحال شدیم. اما او نیز، به دلایلی بعد از مدتی اندک، از این پیشنهاد انصراف داد و این‌طور شد که این طوق به گردن من افتاد و من وارد اتاق شدم.

شما در طول این سال‌ها همیشه نایب‌رئیس اتاق ایران بودید؟
خیر، دقیقاً به خاطر ندارم. سه دوره یا چهار دوره نایب رئیس اتاق ایران بودم.

از جریانی که آقای نهاوندیان رفتند بگویید. چه شد که شما رئیس شدید؟
زمانی که آقای نهاوندیان رئیس‌دفتر رئیس‌جمهوری شدند، نظر هیات‌رئیسه بر این بود که آقای نهاوندیان مغایرت قانونی ندارند و می‌توانند هم در دفتر ریاست‌جمهوری و هم در اتاق ایران مشغول به کار باشند. یعنی با تفویض اختیار آقای نهاوندیان به نایب‌رئیس اول خود در اتاق، لزومی به حضور او در اتاق نبود. از این رو ایشان کتباً به من تفویض اختیار کرد و قبول کرد که خود ایشان هم گاهی به اتاق بیاید. اما بعد از مدتی متوجه حجم سنگین کار در دفتر ریاست‌جمهوری شدیم و آقای نهاوندیان عنوان کرد که این مساله امکان‌پذیر نیست. از این رو گفتند یک رئیس برای اتاق انتخاب کنید. قاعدتاً باید انتخابات برگزار می‌شد اما خود آقای نهاوندیان توصیه داشتند که یک نفر از میان اعضای هیات‌رئیسه انتخاب شود که یک سال و نیم باقیمانده را به اتمام برساند. به دوستان بسیاری پیشنهاد شد اما آنها آمادگی لازم را نداشتند و قبول نکردند. در نهایت آقای جلال‌پور که مورد نظر ما بود، این امر را پذیرفتند و ما هم از این ماجرا بسیار خوشحال و خشنود شدیم. اما آقای جلال‫پور بعد از مدت اندک به دلایلی این موضوع را رد کردند و انصراف دادند.
خلاصه به دلیل اصرار برخی از دوستان از جمله آقای جلال‫پور این امر به من محول شد و من هم قبول کردم. بعد انتخابات برگزار شد و من به عنوان رئیس اتاق ایران انتخاب شدم. در این دوران آقای جلال‌پور کمک‌های فوق‌العاده موثری را انجام داد. او که اداره بخش مهمی از اتاق و مسوولیت نظارت راهبردی تشکلات را بر عهده داشت، به خاطر رفاقت و حسن خلقی که داشت حتی بیشتر از من تلاش می‌کرد و به اصرار من مسوولیت کل اتاق‌های کشور هم به او واگذار شد. خلاصه بعد از یک سال و نیم بحمدالله دوره تمام شد و بعد هم آقای جلال‌پور به آلمان رفت و پیغام داد من تا زمان ثبت‌نام برنمی‌گردم و از نظرها دور شد. اگرچه ما پیگیر ماجرا بودیم و در غیاب او مراحل ثبت‫نامش را انجام دادیم.
حتی از هفت، هشت ماه قبل از انتخابات که با آقای پورابراهیمی از نمایندگان مجلس و دوستان نزدیک آقای جلال‫پور، در شورای پول و اعتبار ملاقات داشتم، از او خواستم که آقای جلال‫پور را برای شرکت در ریاست این دوره متقاعد کند. در ابتدا آقای جلال‌پور امتناع می‌کرد اما بعد بر اثر فشارهای بسیار زیادی که بر او برای شرکت در ریاست اتاق ایران بود، به زانو درآمد. من هم در یک جلسه رسمی اعلام کردم من و آقای جلال‫پور دو نفر نیستیم، یک نفریم و زمانی که او آمد، دیگر من برای ریاست اتاق کاندیدا نشدم. ‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬

این کار شما خیلی خوب بود، چه شما رئیس باشید، چه آقای جلال‫پور فرق آنچنانی نمی‌کرد ولی همین که اتحاد ایجاد کردید باعث شد اولین دوره‌ای باشد که رئیس اتاق با اجماع کامل انتخاب شود و اتحاد شکل گرفت و همه گروه‌ها نیز، پشت آن ایستادند. ‬‬‬
بله، تقریباً بی‌نظیر بود. در اینجا قرار بر این بود که من دیگر برای نایب‌رئیسی اتاق کاندیدا نشوم. درستش هم همین بود که من دیگر در انتخابات شرکت نکنم. اما به اصرار دوستان، از جمله آقای جلال‫پور برای بار دیگر برای نایب رئیسی اتاق کاندیدا شدم. اما تنها دلیل من برای شرکت در آن انتخابات، جبران کمک‌های آقای جلال‫پور بود. البته یک شب قبل از انتخابات متوجه شدم، تصمیمی گرفته شده که من علاوه بر کاندیدا شدن اصلاً رای نیاورم. از این رو خواستم اسم من را از لیست انتخاباتی دربیاورند، اما گفتند دیگر دیر است و اسم من اعلام شده و رای‌ها داده شده است. به هر صورت من در انتخابات ماندم و اعلام آمادگی هم داشتم که هر کاری در توانم است برای جبران کمک‌های آقای جلال‫پور انجام دهم. اما متاسفانه در آن زمان به‌شدت متوجه حضور افرادی بودم که یکسری از حرف‌ها را به من می‌گفتند و از طرفی هم مطمئن بودم این حرف‌ها را به طرف مقابل هم می‌رسانند. اما جای تاسف است که این افراد همیشه حضور دارند و همیشه هم اثرگذارند. ‬‬‬‬‬‬‬‬‬

شما آنجا رای آوردید؟
بله، رای آوردم.

روایتی که من شنیدم این بود که خیلی‌ها می‌خواستند آقای سلاح‌ورزی را کاندیدا کنند. یعنی دقیقاً شب قبل از انتخابات اجماع کرده بودند که آقای سلاح‌ورزی نایب‌رئیس باشد اما آقای جلال‌پور به آقای سلاح‌ورزی گفتند که «آقای شافعی آدمی اخلاقی است و زحمت‌های بسیاری برای اتاق کشیده و من مخالف کاری هستم که اینها دارند انجام می‌دهند. اصلاً جوانمردانه هم نیست، اگر او برای نایب‌رئیسی کاندیدا نمی‌شد شما می‌توانستید کاندیدا شوید ولی حالا که او آمده، به احترام او نباید این کار را انجام دهید.» این‫طور بود که نقشه آنها به هم ریخته بود و خیلی‌ها هم بعد از آن شب، با آقای جلال‌پور بد شدند. ‬‬‬
من از این موضوع بی‌اطلاع بودم. نکته جالب این است که خیلی‌ها این را به خود آقای جلال‌پور نسبت می‌دادند. اما من با شناختی که از آقای جلال‌پور داشتم، این را نپذیرفتم و گفتم این حرف شما اشتباه است. من این آدم را از امروز نمی‌شناسم، او کارهایی برای من انجام داده که برادر برای یک برادر انجام نمی‌دهد. البته در رفتار آقای جلال‌پور هم صمیمیت گذشته احساس نمی‌شد به همین دلیل حس کردم ممکن است افراد حرف‌هایی گفته باشند که او باور کرده باشد. اما تنها دلیل من برای کاندیدا شدن کمک به او بود، به اینجا آمدم تا همان کاری که آقای جلال‌پور برای من کرد، من هم برای او انجام دهم. من آمادگی داشتم تا هر چه در توان دارم برای توفیق او انجام دهم، اما هیچ کاری به من واگذار نشد. البته شاید این مساله از سیاست‌های خود آقای جلال‌پور بوده باشد یا... . ‬‬‬‬‬‬‬‬‬

از یک دوره‌ای رابطه شما و آقای جلال‌پور که رابطه خیلی صمیمانه و نزدیکی بود، سرد شد.
یک مقدار سرد شد. البته در وجود من هیچ سردی‌ای ایجاد نشد و الان هم نیست.

آقای جلال‌پور هم دقیقاً همین نظر را داشتند. می‌گفتند من و آقای شافعی مانند برادر بودیم و هنوز هم هستیم. در این میان عده‌ای بودند که از آب گل‌آلود ماهی می‌گرفتند و باعث شده‌اند اختلافات و مسائل موجود بیشتر شود. اما مساله بسیار مهم این است که در این دوره که رابطه شما نسبت به گذشته کمرنگ شده بود، این موضوع آنچنان نمود پیدا نکرد. البته شاید به این دلیل بود که هر دو شما افرادی صبور و اهل کویر بودید و هیچ‌وقت این اختلافات را علنی نکردید.
درست است، هیچ‌کس تصوری از این ماجرا ندارد. در این مدت یکسری از افراد هم بودند که در این مورد سوال می‌پرسیدند، اما زمانی که پاسخی دریافت نمی‌کردند، متوجه می‌شدند که سخت در اشتباه هستند. من به آنها می‌گفتم که آقای جلال‌پور اصلاً اهل این حرف‌ها نیست.

از ریاست آقای جلال‌پور بگویید، گویا با اینکه رئیس شده بود، باز هم تمایلی به ریاست اتاق نداشته است.
بله، تا جایی که من در جریان هستم، آقای جلال‌پور تحت فشارهای بسیار زیاد از سوی دوستان قرار گرفته بود و تحت این فشارها بود که قبول کرد این کار را انجام بدهد. دوستان بسیاری بودند که دیگر مایل به کاندیدا شدن من نبودند. حتی در مدت زمانی که من رئیس اتاق بودم افراد بسیاری دنبال این بودند که من دیگر ادامه ندهم، آقای جلال‫پور هم در جریان هستند. می‌شنیدم که این افراد حرف‌هایی را در فضاهای مجازی انتشار داده بودند که واقعاً زشت بود. مثلاً اینکه «دهاتی‌ها می‌خواهند بیایند و حکومت کنند» و... . سقوط اخلاقی یعنی همین.
این را هم بگویم که قبول دارم، من آدم بسیار آرام و صبوری هستم اما اگر صبر این آدم‌های صبور تمام شود، خشمگین می‌شوند. در این یک سال و نیم این اتفاق برای من افتاد. در این مدت با بعضی از این افراد درگیری‌های شدید داشتم. اما به هر حال من برای نایب رئیسی اتاق ایران کاندیدا شدم و مورد قضاوت قرار گرفتم. کسی که مورد قضاوت قرار می‌گیرد خودش را تحمیل نمی‌کند. اگرچه این بار متوجه شدم که وقتی آقای جلال‫پور می‌گفت من تحت فشار آمده‌ام، یعنی چه. ‬‬‬‬‬‬

بله، گویا شما در جلسه‌ای به آقای جلال‌پور گفتید که یک‌جوری صحبت می‌کنید که انگار در اتاق مبعوث شده‌اید.
آقای جلا‫ل‫پور بعد از یک‫سال که به ریاست اتاق ایران برگزیده شده بودند، گفتند که من را به اجبار آورده‌اند. برای همین من از روی انتقاد به این حرف که کاملاً هم از روی دلسوزی بود، به او گفتم یک‌جوری حرف می‌زنی که انگار در اینجا مبعوث شدی. من گفتم نباید این حرف گفته شود، باید بگویی با اراده و محکم آمده‌ام. برای آینده برنامه دارم و می‌خواهم ادامه بدهم. من این حرف را در جلسه هیات رئیسه، یعنی در یک جلسه خصوصی به آقای جلال‫پور گفتم و الان هم به حرفم اعتقاد دارم چراکه نباید کاری کرد که دیگران بگویند بی‫تفاوت است. به هر حال در این میان سوءبرداشت‫ها و ذهنیت‌هایی پیش آمده بود که همه اشتباه بود. این ذهنیت‌ها در شرایطی پیش آمده که من واقعاً خودم را مدیون آقای جلال‌پور می‌دانم و او را یک انسان نجیب، ریشه‌دار و خانواده‌دار می‫دانم. ‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬

آقای جلال‫پور هم درباره شما چنین نظری دارند. واقعاً امیدوارم سه ضلع در اتاق متحد شوید. به هر حال هم شما و هم آقای جلال‫پور هر مساله‫ای که با آقای سلطانی دارید و داشته‌اید، کنار بگذارید. الان آقای جلال‌پور چه بخواهد، چه نخواهد نمادی از اتاق است. شما هم الان سخنگوی اتاق هستید، آقای سلطانی و آقای انصاری هم که انسان‌هایی بسیار نجیب و اصیل هستند، همین‌طور آقای سلاح‌ورزی، آقای کاشفی و مهندس خوانساری بنابراین اتحاد میان این آدم‌های محترم و با‌خانواده، برای بخش خصوصی بسیار خوب است. در حال حاضر می‌توان گفت بزرگ‌ترین نقدی که به اتاق ایران وارد است، این است که آدم‌های خارج از اتاق برای آنجا تصمیم می‌گیرند و این اتفاق بسیار بدی است. بنابراین بهتر است که شما با هم متحد شوید. ‬‬‬‬‬‬‬‬‬
اتفاقاً در دور گذشته که من رئیس بودم و هم این دوره، هر کاری که به آقای سلطانی محول شده به بهترین نحو ممکن انجام داده است. برای تمامی این مسوولیت‫ها وقت گذاشته و انصافاً هم فعالیت‌های او نتیجه‌بخش بوده است. همین‌طور آقای انصاری که از بی‌حاشیه‌ترین افراد اتاق است. ‬‬‬ واقعاً در حال حاضر افراد محترمی در هیات رئیسه اتاق حضور دارند.

آقای خوانساری هم که مشخص است به لحاظ وضعیت جسمانی حسابی تحت فشار است و این نشان می‌دهد که وظیفه خیلی سنگینی به عنوان رئیس اتاق روی دوش شما و آقای خوانساری رئیس اتاق تهران وجود دارد. به هر حال امیدوارم این افراد و این جریان‌ها به همدیگر نزدیک شوند‫. ‬‬‬
ما چه بخواهیم، چه نخواهیم باید این دوره را به پایان برسانیم. هر نتیجه‌ای هم که داشته باشد برای یک نفر نیست، به اسم هیات‫رئیسه است. بنابراین ما به عنوان هیات‫رئیسه مسوولیت مشترکی بر عهده داریم. در حال حاضر اصلاً نگرانی در فضای اتاق وجود ندارد. ممکن است اختلاف‫نظرهایی وجود داشته باشد که امری کاملاً طبیعی است. هر نوع اختلافی با حسن نیت قابل پذیرش است و حتی قابل سرزنش نیست، اما زمانی که سوءنیت باشد، مشکل‫ساز می‌شود.
پس بسیار مهم است که سوءنیت در میان نباشد. الان ما به عنوان هیات رئیسه باید این دوره اتاق را به پایان برسانیم، هر چقدر توفیق حاصل شود، این توفیق برای همه است و بالعکس. بنابراین محکومیم که در کنار همدیگر با یک تعامل درست و خوب راه‌های درست‌تر را پیدا کنیم.

دیدگاه تان را بنویسید

 

پربیننده ترین اخبار این شماره

پربیننده ترین اخبار تمام شماره ها