شناسه خبر : 15902 لینک کوتاه

گزارشی از سفر به زاینده‌رود از مبدا تا مقصد

سراب تا پایاب

در کویر، وقتی که آدم تشنه است، دنیا تغییر می‌کند و به نظر بزرگ‌تر می‌آید. آدم در عمقش گم می‌شود. افق با آن سطح صاف و صیقلی که مثل سطح یک جمجمه است، دور می‌شود. بیابان مانند طناب دار به دور آدم می‌پیچد.

مسعود یوسفی / عرفان مردانی
در کویر، وقتی که آدم تشنه است، دنیا تغییر می‌کند و به نظر بزرگ‌تر می‌آید. آدم در عمقش گم می‌شود. افق با آن سطح صاف و صیقلی که مثل سطح یک جمجمه است، دور می‌شود. بیابان مانند طناب دار به دور آدم می‌پیچد. مغز یک آدم تشنه، مسافت‌ها را در افق کوچک و بزرگ می‌کند و از دریچه چشم‌ها، کیلومترها از فضای اطرافش را به درون می‌مکد و می‌گستراند و گوشه‌گوشه این پهنه را برای یافتن نشانی از «آب» جست‌وجو می‌کند. چنان که می‌گویند «در کویر، وقتی تشنه هستی، بهترین کار این است که زیر سایه یک درخت بنشینی و تا می‌توانی به راه رفتن فکر نکنی.» زیرا بالاخره یک نفر تو را می‌بیند. استراحت زیر سایه یکی از بی‌شمار درختان «گز» و «طاق» که سرسختانه در کویر رشد می‌کند، به امید اینکه کسی پیدا شود و از گرمایی که مغز سرت را سوراخ می‌کند نجاتت دهد، یعنی امید زندگی در سراب.
در کویر، وقتی که تشنه هستی، تقریباً هیچ‌چیز دیگری اهمیت ندارد.

من یک مسافرم. قرار است به دنبال بزرگ‌ترین رودخانه مرکزی ایران بروم. رودخانه‌ای که یکصد و هجدهمین اثر طبیعی است که از سوی سازمان میراث فرهنگی و گردشگری در فهرست منابع طبیعی ایران ثبت شده است: زاینده‌رود. سفر من از «زرد‌کوه» بختیاری شروع می‌شود و 240 کیلومتر به دنبال رودخانه می‌روم. زاینده‌رود در مسیر خود سال‌هاست که هزاران هکتار زمین را سیراب می‌کند و در طول تاریخ بارها «دستکاری» شده است و پل‌های مشهور تاریخی بر روی آن از 400 سال پیش به این طرف احداث شده است. هرچند خیلی‌ها فقط «سی‌وسه‌پل» و «خواجو» را دیده‌اند و با آن عکس یادگاری گرفته‌اند.
به دلایل زیادی این سفر را آغاز کردم، پیش از آنکه آب به روی زاینده‌رود باز شود؛ به جز مواقع سرد سال، پایین‌دست زاینده‌رود، در چند سال اخیر، آب به خود ندیده است و احتمالاً زمانی این سفرنامه را می‌خوانید که آب از بالادست «زنده‌رود» به روی مردم و کشاورزان پایین دست باز شده است و قرار است زاینده‌رود، تا خرداد‌ماه سال بعد، پر‌آب بماند. اما پیش از باز شدن دریچه‌های سد بزرگ زاینده‌رود، در شهر چادگان، به روی پایین‌دست رودخانه، مسیر رودخانه را طی کردم تا بتوانم تصویری از روزگار سپری‌شده رودخانه، پیش از آنکه آب به خود ببیند؛ ارائه کنم. سعی کردم آهسته بروم، فکر کنم و بنویسم تا وقایع و دیده‌ها و شنیده‌ها، عیناً منتقل شود.
11 سال از نامگذاری 18 مهرماه به عنوان «روز نکوداشت زاینده‌رود» از طرف تشکل‌های زیست‌محیطی اصفهان می‌گذرد. سفر من از این روز آغاز می‌شود. 11 سال پیش در چنین روزی، اولین هشدارها در مورد «زنده‌رود» با پایین آمدن سطح آب رودخانه داده شد. فعالان اصفهانی محیط زیست در کنار رودخانه جمع شدند. بطری‌های آب خود را در رود کم‌آب خالی کردند و دست به دعا بردند و با این شعار به خانه رفتند: «ما زاینده‌رود را زنده، کامل و همیشه می‌خواهیم.»

پرواز تهران به اصفهان سه ساعت تاخیر دارد و انتظار برای سوار شدن به هواپیمایی که قرار است آماده پرواز شود، بدترین چیز ممکن در آغاز یک سفر است. برای رفتن به اصفهان و کم کردن مسافت‌ها، راه هوایی انتخاب شده است؛ اما پرواز آنقدر تاخیر دارد که فرقی به حال شما نکند که با خطی‌های کنار ترمینال جنوب به اصفهان بروید یا هواپیمایی که قرار است سه ساعت دیگر پرواز کند؛ اما به هر حال زمانی که به اصفهان می‌رسم، ساعت از نیمه‌شب گذشته است. اصفهان یک شهر توریستی است و نیمه‌شب آن فرق زیادی با نیمه‌شب پایتخت ندارد. یک تاکسی می‌گیرید و وسایل‌تان را در صندوق می‌گذارید و 40 کیلومتر در خیابان‌ها و بزرگراه‌های مدرن شهر پایتخت صفویه، به راه می‌افتید. بیسیم ماشین سر و صدا می‌کند و راننده تاکسی آه می‌کشد. می‌پرسم «آب زاینده‌رود تا کجا می‌رود؟»‌ با لهجه آشنای اصفهانی‌ها می‌گوید «آب رودخانه فقط تا ذوب‌آهن می‌رسد و بعد از آن رودخانه خشک می‌شود. چون آب در دریاچه‌ای جمع شده و پس از تبدیل شدن به فاضلاب و تصفیه، در مسیر انحرافی به زرین‌شهر می‌رود». زرین‌شهر البته همان است که بیشتر به نام «لنجان» معروف شده. شهری بسیار سرسبز و ساحلی که در جنوب غربی اصفهان است و حالا بخش‌های تابعه زیادی دارد. برای این مردم زاینده‌رود، به یک رود «خاموش» تبدیل شده است. درست برعکس مردم چهارمحال و بختیاری، جایی که سرچشمه‌های رود بزرگ را در دل کوه‌های خود جای داده است و مردمانش به صدای آب «عادت» دارند.
به اصفهان می‌رسیم و من جایی حوالی مرکز شهر که از در و دیوار آن هتل و مهمانخانه بالا می‌رود پیاده می‌شوم.
برنامه‌ریزی این سفر ساعت‌ها وقت برده است؛ اما حتی الان که ساعت از دو نیمه‌شب گذشته هم می‌توان حدس زد که برنامه‌ریزی در ایران چقدر سخت است. با عرفان -که شهر اصفهان را به خوبی می‌شناسد و اصالتاً مال همین دور و برهاست - به سمت هتل صفوی می‌رویم. او قرار است همسفر من باشد. با اینکه خانه پدری‌اش در اصفهان است اما خود را متعلق به «فرخ‌شهر» می‌داند. در استان چهارمحال و بختیاری. با اینکه هتل‌ها در اصفهان به حضور مسافران نیمه‌شب عادت دارند اما در هتل صفوی چراغ‌ها خاموش است. اتاق را تحویل می‌گیرم و با عرفان قرار و مدار فردا را می‌گذاریم که از کجا شروع کنیم و چگونه و با چه وسیله‌ای سفرمان آغاز شود. این یک گزارش میدانی است و به طور بی‌واسطه قرار است از مبدأ تا مقصد زاینده‌رود بازدید شود. یک خواب خوب پیش از سفری 200‌کیلومتری به آن سوی اصفهان، به سمت شهرکرد و فارسان و کوهرنگ، دلچسب است.

ترافیک در تهران، به خصوص اگر صبح باشد و فصل مدارس، پر‌استرس است. کورکننده است. اصفهان هم ‌دست کمی ندارد. با این فرق که ساکنان اصفهان هنوز به ترافیک صبحگاهی «عادت» نکرده‌اند. خیابان‌ها شلوغ و پرازدحام است و نوع رانندگی مردم نشان می‌دهد که از راه‌بندان‌ها و ترافیک سنگینی که درست‌ شده غافلگیر شده‌اند. انگار که 10 سال زودتر اتفاق افتاده است. کم‌کم عادت می‌کنند. همه عادت می‌کنند. این خاصیت نوع بشر است.
با عرفان در ترافیک صبحگاهی اصفهان به سمت غرب، به سوی بالادست رودخانه، مسیر پرترافیک را شروع می‌کنیم.
رودخانه دیده نمی‌شود و پشت کوه و تپه‌ها پنهان شده است. هوا کمی آلودگی دارد و حالا که از بخش‌های صنعتی اصفهان می‌گذریم به یاد حرف دیشب راننده تاکسی می‌افتم که از ذوب‌آهن گفت و آب رودخانه که تا اینجا می‌رسد. چه چیزی موجب شده که کارخانه‌های صنعتی که نیاز مبرمی به «آب» دارند، در اینجا، شهری کم‌آب در فلات مرکزی ایران ساخته شود؟ حتماً زاینده‌رود در آن سال‌ها آنقدر آب داشته که طراحان صنعتی ایران در پیش از انقلاب را به فکر ساختن کارخانه بزرگ ذوب‌آهن انداخته است. سال‌ها از دورانی که آلمانی‌ها بدقولی کردند و روس‌ها به جای آنها، ذوب‌آهن را ساختند می‌گذرد. کارخانه ذوب‌آهن به سبک و سیاق کارخانه‌های بلوک شرق با کارگران زیاد و بازدهی کم ساخته شد. حالا، نه می‌شود این کارخانه‌ها را به دلیل کم‌آبی و خشکسالی تعطیل کرد و نه می‌شود از آب زاینده‌رود چشم پوشید. در کناره ذوب‌آهن، پوشش سبز از درختان سوزنی‌برگ هست که با رنگ همیشه‌سبز، فضای کویری اطراف اصفهان را تلطیف می‌کنند.
یک ‌ساعتی راه رفته‌ایم که زاگرس خود را نشان‌مان می‌دهد. کوه‌های زاگرس بر‌خلاف البرز، از نظر زمین‌شناسی قدیمی‌تر است. این را می‌شود از نوک ‌تیز و صخره‌ای بودن البرز و قوس‌های کوچک و بزرگ زاگرس به دلیل سال‌های دراز فرسایش خاک فهمید. در زاگرس خبری از آن پوشش گیاهی و جنگل‌های به هم فشرده شمال ایران نیست؛ اما پوشش گیاهی زاگرس، خوشبختانه به دلیل ناشناخته بودن و تخریب کمتر و شاید هم مسافت زیاد از پایتخت، آکنده از درختان بلوط و گیاهانی است که برای ساکنانش قیمت دارد و دلبری آن را بیشتر می‌کند.

آفتاب کمی بالا آمده که با اولین تکنولوژی انتقال آب که 400 سال پیش طراحی شده آشنا می‌شوم. اولین «مادی»ها را می‌توان در «فرخ‌شهر» دید. «مادی‌ها» شریان‌های آب است که از رودخانه جدا شده و برای آبیاری باغ‌ها و کشتزارها استفاده می‌شود. اینجا در فرخ‌شهر، از این شریان‌ها زیاد پیدا می‌شود؛ اما گفته می‌شود که نام «مادی» از باغ‌های شهرستان «فریدن» گرفته شده و در آنجا اولین بار این نهرهای کوچک استفاده شده است؛ اما حالا در فرخ‌شهر، یا به قولی، «قهفرخ»، تعداد زیادی از این کانال‌ها به چشم می‌خورد؛ آنقدر هست که بتواند فرخ‌شهر را به رخ بکشد. تعجبی هم ندارد. «قهفرخ»، یا «قهوه فرخ»، یک پایتخت تابستانی و محل اسکان خان‌های بختیاری بوده است. حتی قلعه‌ای به همین نام به دست اسفندیار خان صمصام‌السلطنه ساخته شده است. او برادر «سردار اسعد» معروف است و بعدها از تبارش، ثریا اسفندیاری در همین شهر قهفرخ به دنیا می‌آید و همسر شاه می‌شود تا اتحاد میان عشایر بختیاری و سلسله پهلوی شکل بگیرد؛ اما «مادی‌ها» در شهر یادگار صمصام‌السلطنه، روزهای خوب خود را سپری نمی‌کند. بی‌رونق و کم‌آب، جوی کوچکی است که به پایین‌دست باغ‌ها می‌رود. در این شهر افراد زیادی راننده ماشین سنگین هستند و حتی در خیابان‌های فرعی هم انواع تریلی و کامیون پارک شده است. نخستین پیام این ماشین‌ها چیست جز اینکه کشاورزی در این منطقه کوهستانی از یاد رفته است؟ شهری که در چند صد متری‌اش، منطقه حفاظت‌شده «تنگ صیاد» با حیات‌وحش طبیعی و انواع کل و قوچ و آهو قرار دارد؛ باید رودخانه هم داشته باشد؛ اما نیست. قهفرخ را با کوه بزرگی که مشرف به آن است به سمت شهرکرد ترک می‌کنم.

شهرکرد، شهر شلوغی است؛ اما در ورای شلوغی و ازدحام شهر، در کنار مردانی که شلوارهای «دبیت» مشکی‌رنگ پوشیده‌اند و قبای عمدتاً فیلی‌رنگ، شهر بوی خاصی می‌دهد که منبع آن مشخص نیست. زاینده‌رود از اینجا عبور نمی‌کند و کشاورزانی که بار میوه خود را کنار جاده می‌فروشند از آبی استفاده می‌کنند که صدها سال پیش با استفاده از مادی‌ها به باغ‌ها می‌رود. هر چند که در اصفهان برخی می‌گویند این کشاورزان با استفاده از پمپ‌های فشار قوی آب، رودخانه را به زمین‌های خود می‌برند. وقتی در خروجی شهرکرد ایستاده‌ایم و در لیوان یک بار مصرف پلاستیکی چای می‌خوریم، یکی از آنها کنارمان می‌آید و با صاحب دکه، چاق‌سلامتی می‌کند. دست‌های بزرگ و کارکرده‌ای دارد و سر تا پایش آغشته به گل‌ولای است. انگار که همین الان از سر زمین آمده باشد؛ اما در چهره‌اش لبخند هم هست و غریبه‌هایی مثل ما را که این گوشه ایستاده‌ایم با محبت نگاه می‌کند.
تابلوهای کوهرنگ را دنبال می‌کنیم.

اگر شهرکرد مرکز استان چهارمحال و بختیاری است؛ فارسان، نقطه تقاطع و مرکز داد و ستد طوایف بختیاری است. با این همه، شهر بی‌رونق است. بیشتر پیاده‌روها در خیابان اصلی حتی آسفالت نیست و زمین‌های بایر در کنار خانه‌های ساخته‌شده چشم‌انداز جذابی نیست. برای عکس گرفتن از دشت‌های اطراف فارسان باید به آن طرف بلوار بروم. دشت‌ها آکنده از مزارع حاصلخیز است و پیداست که در آن گندم کاشته‌اند. هوا ابری است و باد خنکی می‌وزد.
از اینجا به بعد، صدای آب هم به سفر اضافه خواهد شد.

بیشتر از 200 کیلومتر راه آمده‌ایم که «کوهرنگ» خودش را نشان می‌دهد. یک جاده کوهستانی را بالا آمده‌ایم و از کنار رمه‌دارها و چوپانانی که میش‌های خود را برای فصل زمستان آماده می‌کنند، می‌گذریم. آنها به ما سر تکان می‌دهند و گاهی که گوسفندها جاده را می‌بندند، سرعت کم کرده و کنارشان حرکت می‌کنیم و «خسته نباشید» می‌گوییم. در تهران دود‌گرفته، تصور اینکه هر روز صبح زود از خواب بیدار شوی و پا به پای گوسفندها از کوه و تپه و دره پایین و بالا بروی، سخت است؛ اما آنها به این شرایط عادت کرده‌اند. چهره‌شان آفتاب‌سوخته است و همگی کلاه نمدی و شلوار دبیت سیاه‌رنگ دارند.
چوپان کوهرنگ می‌پرسد: «کجا می‌روی؟» می‌گویم: «به سمت غرب، به سمت کوهرنگ، سراغ سرچشمه زاینده‌رود.» می‌گوید: «هوس چه داری؟» در پاسخ به او، چوپان دوم می‌خندد. دشواری مداوم، خستگی، خواب‌آلودگی و تنهایی در کوه‌های زاگرس. سردرگمی. همه اینها فقط به خاطر آنکه روشن شود آب زنده‌رود از کجا می‌آید و چه مسیری را طی می‌کند؟ به خاطر چند تصور مبهم و مباحثات طولانی درباره آب و میزگردهای کارشناسی. خنده‌اش برخورد تمسخرآمیز با سفری است که روزها برایش وقت صرف شده. آنها، آب دارند و صدایشان در کوه می‌پیچد و با صدای آب در هم می‌آمیزد. چیزی از دعوا بر سر آب نمی‌دانند. فقط سری تکان می‌دهند و می‌گویند که «آب کم شده». همین.

از همه جا صدای آب می‌آید. آب در برخی جاها زمزمه آرامی دارد. با این همه به خاطر سکوت سنگینی که در کوهستان حکمفرماست؛ آن پایین کوه، در دشت کوهرنگ، این زمزمه به گوش می‌رسد. در جاهای دیگر، آب غرش سهمگینی دارد و از دور‌دست، مثل صدای غولی که از اعماق زمین بیرون بیاید، به گوش می‌رسد؛ در جاهایی صدای گذر تند آب، واضح و رساست؛ و در پرتو تکه نورهایی از خورشید کم‌رمق پشت ابرها، جریان زنده آب دیده می‌شود که به روی بسترهای سنگی می‌ریزد یا از فراز آبشاری بر روی سنگ‌های صاف می‌افتد. جاهایی هم هست که آب از جویبارهای آرام و طولانی می‌گذرد و صدایش در عمق دره شنیده نمی‌شود. رنگ خاک سبز و سفید و فیلی و خاکستری و آجری است. یک جور رزولوشن خاص کوهرنگ.
به دنبال چه آمدی؟
صدای آب را در کوهرنگ دنبال کنید تا به سرچشمه‌های زاینده‌رود برسید. رشته رودهایی که تجمیع می‌شود و به سمت پایین می‌آید و پشت کوه جمع می‌شود. آبشاری بزرگ و سهمگین را که محلی‌ها «شیخ علی‌خان» صدایش می‌کنند، پشت سر گذاشته‌ام. این فصل سال خلوت است و آبی که از کوه پایین می‌آید مخلوط با باران ‌ریزی که می‌بارد؛ اجازه نزدیک شدن به آبشار را نمی‌دهد. آب کف کرده و غرش‌کنان پایین می‌آید انگار که سال‌هاست کارش این بوده که سنگ‌ها را بگیرد و بیاید پایین تا برسد به پشت کوهرنگ. فرسایش سنگ‌ها اشکال عجیبی در بدنه آبشار ساخته و به نظرم می‌آید مردی با چهره‌ای سنگی و بینی درشت که از سر و صورتش آب جاری است به ما نگاه می‌کند.
20 کیلومتر بالاتر، در انتهای جاده‌ای کوهستانی، پر‌سنگلاخ و گل‌ولای، روستای «سر آقا سید» است که توریست‌های خارجی زیادی به آن می‌آیند. چند تا از سرچشمه‌های زاینده‌رود اینجاست. جایی که مردمانش، همسایه استان لرستان هستند. در جاده خاکی، عشایر رهسپار کوچ پاییزه‌اند. بار خود را بر قاطر حمل می‌کنند و به سمت خوزستان می‌روند. چند سال است که به اجبار اسکان داده شده‌اند و گله‌دارهای دیروز، کشاورزان امروز شده‌اند. با کشاورزی مدرن آشنا نیستند. نمی‌دانند آب در آن پایین قیمت طلا دارد. زمین‌هایشان را پر از آب می‌کنند و به انتظار فصل برداشت، چوب بر پشت رمه‌ها می‌زنند و در کوه و دشت روزگار می‌گذرانند. قلمرو خود را با «سنگ‌چین»هایی که روی هم انباشته شده مشخص کرده‌اند. دام عشایر بختیاری، مراتع را می‌چرند و روی کوه‌ها، لکه‌های سیاه و سفید گوسفندها، از دور پیداست. اینجا آنقدر آب هست که زمین «بار» بدهد. علف‌ها را امروز، گوسفندها می‌چرند و فردا دوباره سبز می‌شود.

این فصل از سال، خبری از کباب گوسفندی نیست. پاییز فصل جفت‌گیری حیوان است و کمتر رمه‌داری گوسفند می‌فروشد. در شهر «چلگرد»، یا همان کوهرنگ به دنبال جایی هستیم که شب را اتراق کنیم. تاریکی در هوای ابری و سرد کوهستان خیلی زود پدیدار می‌شود. چلگرد، یک شهر است با یک بلوار دراز. سه مهمانخانه دارد و از رستوران یا جایی که بشود در آن غذای محلی خورد خبری نیست. مهمانخانه اول دور میدان اصلی شهر، وسایل گرمایشی ندارد. صاحب مهمانخانه دوم هم در خانه‌اش است؛ بنابراین خیابان جنوبی شهر به سمت تونل اول کوهرنگ را پی می‌گیریم برای رسیدن به هتل کوهرنگ. روبه‌روی تونل که حتی در این فاصله هم صدای غرش آب از آن به گوش می‌رسد، ساختمان هتل دیده می‌شود. لابی بزرگی دارد که مفروش به فرش‌های بختیاری است. نقش این فرش‌ها به نام «چال اشتر» معروف است و از در و دیوار لابی بزرگ بالا می‌رود. فرش روی فرش. هتل یک چادر بزرگ بختیاری از جنس سیمان و آهن و بتون است.
وقتی اتاق را تحویل می‌گیریم، صاحب هتل هم از راه می‌رسد. ما تنها مسافران این هتل در این فصل سال هستیم. درخواست می‌کند که چند دقیقه بنشینیم تا بیاید. روی مخده‌هایی با همان طرح‌ها و دکوراسیون عشایر بختیاری منتظریم. فریدون رئیسی صاحب هتل وسط چای دوم می‌آید و احوالپرسی می‌کند و از هدف سفرمان می‌پرسد. مثل همان چوپانی که بهمان خندید؛ اما او نمی‌خندد. با صدای بم حرف می‌زند و از زاینده‌رود می‌گوید. از اینکه «آب زاینده‌رود از چهارمحال و بختیاری سرچشمه می‌گیرد». از طرح‌های آبرسانی به شهرهای اطراف شاکی است. مجله «تجارت فردا» را ورق می‌زند و گلایه می‌کند. می‌گوید: «اصفهان، همیشه به دنبال آب زاینده‌رود بوده است. ما هم می‌گوییم که آب را استفاده می‌کنیم و به شما هم می‌دهیم.» از کمبودهای چهارمحال می‌گوید. از اینکه فرودگاه شهرکرد در زمین‌های پدری او ساخته شد. شاید این منطقه رونق بگیرد. هتل بزرگی دارد که خالی است. می‌گوید که «اینجا زیان‌ده است».
با صمیمیت یک بختیاری دعوت‌مان می‌کند به شام. می‌گوید «شما وارد چادر من شده‌اید و رسم مهمان‌نوازی این است.» تعارف ما را رد می‌کند و سر میز شام، باز هم از زاینده‌رود می‌گوید. از ما می‌خواهد حقایق را بنویسیم. می‌گوید خودش یکی از مهندسان مجری تونل سوم کوهرنگ است. می‌گوید مردم این شهر در فقر و محرومیت زندگی می‌کنند. از ما می‌خواهد به دیدن تونل اول کوهرنگ برویم. می‌گوید «همین روبه‌روست». می‌خواهد از مردم روستای «سر آقا سید» بنویسیم که سه ماه زمستان را پشت برف سنگین کوهرنگ می‌مانند و به دوا و دکتر دسترسی ندارند. نصف خوراک ماهی قزل‌آلا که در روغن سرخ شده را کنار گذاشته و با حرارت از زاینده‌رود می‌گوید. ناراحت است از اینکه آب رودخانه را با پمپ به زمین‌های آن طرف استان می‌برند و به جایش سیب‌زمینی می‌کارند. می‌گوید: «بروید ببینید. تا چشم کار می‌کند سیب‌زمینی است.»
می‌خواهد «طومار شیخ بهایی» را بخوانیم. او هم «طومار» را قبول دارد؛ اما زیاده‌خواهی را نه.
این «طومار» که گفته می‌شود در شرکت آب و فاضلاب استان اصفهان نگهداری می‌شود را پیش از سفر خوانده‌ام. عده‌ای آن را منسوب به شیخ بهایی، دانشمند مشاور شاه‌عباس می‌دانند که ردپای او همه جای اصفهان هست؛ اما مورخانی هم هستند که قدمت این طومار را به دو هزار سال پیش می‌رسانند. طومار به خط «سیاقی» و بدون نقطه نوشته است. خطی که برای اعداد و کلمات، علامت‌هایی اختصاری دارد و خواندن آن کار هر کسی نیست. طومار، کل آب رودخانه را به 33 سهم کلی و 273 سهم جزیی تقسیم کرده. تقسیم آب هم از اواخر اردیبهشت شروع می‌شود و تا اواخر آبان ادامه دارد و می‌گویند در آن هیچ روستا و مزرعه و باغ و محله‌ای از قلم نیفتاده است.
400 سال بعد از شیخ بهایی، منازعه بر سر آب زاینده‌رود بالا گرفته و طومار هم در محفظه‌ای شیشه‌ای است. آیا نیاکان ما چیزی می‌دانستند که ما نمی‌دانیم؟ برای زندگی، داشتن آب شرط اول است. چه چیزی می‌تواند، پایبند بودن به طوماری را که نزدیک به پنج قرن از عمر آن می‌گذرد از بین ببرد؟ گذشت زمان؟ حافظه تاریخی ضعیف ما؟ خشکسالی‌های پی در پی؟ زیاده‌خواهی آدم‌ها؟
شب را در هتل کوهرنگ، با اتاقی که به همان سبک و سیاق بختیاری تزیین شده می‌خوابم. در میانه سرمای کوهرنگ و صدای غرش آب از تونلی که سال‌هاست برای تقویت آب زاینده‌رود ساخته شده است.

صبح که می‌شود؛ همه ابرها رفته‌اند و آسمان رنگ آبی بسیار صاف و پر‌کیفیتی دارد که به کیفیت تلویزیون‌های «فول اچ‌دی» تنه می‌زند. فریدون رئیسی سحرخیز است و در لابی هتل دست‌هایش را پشت سرش گرفته و قدم می‌زند. عرفان چند ‌دقیقه‌ای با او صحبت می‌کند و رئیسی با خوش‌خلقی پاسخ سوالات را می‌دهد. موقع خداحافظی باز هم از ما می‌خواهد که حقایق را بنویسیم. بیرون از هتل هوای دلچسب صبحگاهی است. به بالای کوه می‌رویم. در جاده‌ای که آسفالته است. تونل اول کوهرنگ اینجاست و صدای غرش آب بیشتر شده است.
آب کوهرنگ، دو رودخانه بزرگ ایران را تغذیه می‌کند. کارون و زاینده‌رود. به دستور شاه‌عباس، بختیاری‌ها کوهرنگ را شکافتند تا آب را به سمت زاینده‌رود منحرف کنند؛ اما این طرح با مرگ شاه‌عباس ناکام ماند و از آن یک شکاف عمیق در کوه باقی ماند. در سال‌های پیش از جنگ جهانی دوم تلاش دوم برای تونل کوهرنگ آغاز شد. سه کیلومتر داخل کوه کنده شد تا سالانه 255 میلیون مترمکعب آب به زاینده‌رود بریزد. این سال 1333 خورشیدی است. با ساخت فولاد مبارکه در نزدیکی اصفهان، نیاز به آب در دهه 60 شدت گرفت. تونل دوم کوهرنگ در سال 1366 بهره‌برداری شد؛ اما اینها کافی نبود. تونل سوم کوهرنگ هم در حال ساخت است. از سال 77 تاکنون نیز ادامه دارد. خیلی‌ها می‌گویند اگر این تونل راه‌اندازی شود، آب بیشتری به زاینده‌رود می‌آید؛ اما کارون چه خواهد شد؟
تونل اول کوهرنگ، پشت لایه‌لایه‌های کوه برف‌گرفته، آب را به سمت پایین هدایت می‌کند. فشار آب آنقدری هست که یک اسب بالغ در آن بیفتد و در چند ثانیه بدون مقاومت به پایین بلغزد. دور و اطراف تاسیسات تونل را حصار‌کشی کرده‌اند. آب غرش مهیبی به مانند یک زلزله دارد. از دل کوه بیرون می‌آید و کف کرده و سفید است و تمام‌نشدنی به نظر می‌رسد. هدایت می‌شود به سمت یک رودخانه. بالادست زاینده‌رود اینجاست.
مسیر رود ادامه دارد؛ اما یک همسفر از جای دیگری 10 کیلومتر آن‌طرف‌تر به این رود اضافه می‌شود. نامش «دیمه» است. از محلی‌ها نشانی‌اش را می‌پرسم. خیلی‌ها نمی‌دانند و با همان لباس محلی‌شان فقط نگاه می‌کنند. به دیدن توریست‌ها عادت دارند. جلوی مغازه‌ها نشسته‌اند و آفتاب می‌گیرند و نشانی جاذبه‌های گردشگری کوهرنگ را می‌دهند. «دنبال چه آمده‌ای؟» دلم برای این مردها تنگ خواهد شد.

چشمه دیمه، نزدیک کوهرنگ است. از بالای یک دشت وسیع زردنگ با جاده‌ای که از کناره بالادست زاینده‌رود می‌گذرد؛ روستای دیمه پشت تپه‌ها پیدا می‌شود. مسیر انحرافی به چشمه وجود دارد که خاکی است. ساکت و خلوت است. مسیر آبی را که روان شده به سمت ما می‌گیریم و می‌رویم جلو تا به دریاچه‌ای برسیم که کف آن پر از گیاهان دریایی است. آنقدر آب در این دریاچه جمع شده که رنگ کف آن در زلالی صبح دیده شود. سبز و پر از گیاه. این آب از کجا می‌آید؟
چشمه دیمه، یک چشمه نیست. کوهی است که از درون آن آب بیرون می‌آید. آب راه خودش را از گوشه و کنار کوه پیدا کرده و از هر طرف به سمت بیرون هجوم می‌آورد. بعضی جاها با سرعت کمتر، بعضی جاها با سر و صدای بیشتر. انگار که بخواهد حضورش را اطلاع دهد. عرفان پای کوه و یکی از این «خرده‌چشمه‌ها» می‌نشیند و از کوه بالا می‌روم. شیب زیادی دارد که در جاهایی به صخره می‌خورد. پشت این کوه، شاید همان رودخانه‌ای باشد که از تونل کوهرنگ می‌آید. کوه ارتفاع زیادی ندارد و به زودی تسلیم می‌شود. بالای کوه آنقدر مسطح هست که بشود یک زمین فوتبال گل‌کوچک درست کرد. خبری از رودخانه نیست. این یک کوه است، پس از چندین کوه دیگر. چشمه دیمه، یک چشمه واقعی است که از درون آن آب بیرون می‌آید. بالای کوه باد می‌وزد. مثل همه کوه‌ها، رفتار خشنی دارد و صخره‌ها تهدیدآمیز نگاه می‌کنند.
تقریباً پایین آمده‌ام که پیرمردی چند گاو ماده را از کنار دریاچه، به سمت یونجه‌زار می‌برد. سلام می‌کند. سوال همیشگی را می‌پرسد: «دنبال چه می‌گردی؟» می‌گوید «آب چشمه پایین آمده و مردم از روستاها به سمت کوهرنگ و شهرکرد و فارسان رفته‌اند.» با چوب‌دستی، ماده‌گاوها را به سمت یونجه‌زار هدایت می‌کند، کلاه نمدی‌اش را جابه‌جا می‌کند و می‌گوید «وقتی کوچک بوده اینجا از زیادی آب، سیل می‌آمد؛ اما حال خشکسالی است و زمین‌ها هم تقسیم شده‌اند میان عشایری که اینجا سکنی داده شده‌اند.» می‌گوید «کار روی زمین برای دامداری که تازه کشاورزی را شروع کرده سخت است.» از روش آبیاری قطره‌ای چیزی نمی‌داند. چوب‌دستی‌اش را تکان می‌دهد و می‌گوید «برکت نیست. برکت رفته. همه جا خشک‌شده.»



حالا زاینده‌رود شکل گرفته است. آفتاب حسابی بالا آمده و هوا گرم‌تر شده است. رودخانه به سمت چادگان، ییلاقی اطراف شهرکرد، آن پایین جاده پیچ می‌خورد. راه درازی را طی می‌کند برای رسیدن به پشت سد اول زاینده‌رود. روستاهای زیادی در اطراف رود ساخته شده است. انگار که از اول خلقت ساخته شده باشند. در روستایی به نام اسکندری، رودخانه گم می‌شود. سمت راست کوه بزرگی است و سمت چپ دشت وسیعی که به کوه می‌رسد. خبری از کشاورزی هم نیست. در 15‌کیلومتری داران، کوه‌های بزرگ به سمت چپ جاده می‌روند و رودخانه پیدایش می‌شود. سمت راست کشتزارهای سیب‌زمینی است. بعد دو طرف جاده می‌شود زمین‌های سیب‌زمینی که با آب زاینده‌رود سیراب می‌شود. اینجا مرز میان اصفهان و چهارمحال و بختیاری است؛ اما از نظر تقسیمات کشوری، جزو اصفهان است. در روستای گرمدره، جاده از بالای رودخانه می‌گذرد. گذشتن از آن پنج دقیقه هم طول نمی‌کشد.
اما اینجا باز هم وارد استان چهارمحال و بختیاری شده‌ایم که غریبه‌ای را کنار رودخانه می‌بینیم. یک پمپ آب با لوله‌های انتقال آب به بالادست رودخانه. یکی از این پمپ‌ها دم و دستگاه و اتاقک دارد. با سه جفت لوله انتقال که آب را به پشت کوه می‌برد. پمپ کنار رودخانه وصل شده، آب را برمی‌دارد و با لوله به آن طرف کوه می‌برد که زمین‌های کشاورزی است. پای رودخانه یک وانت پارک کرده و چند زن و مرد مشغول شستن فرش با آب رودخانه هستند. مردی که پاچه‌های شلوارش را بالا زده و تا الان در رودخانه بود، بیرون می‌آید و می‌گوید: «می‌دانید چرا به اینجا زنده‌رود می‌گفتند؟ چون آب هر چقدر هم که برداشت می‌شد، باز هم بر‌می‌گشت. چون رودخانه زنده بود.» مرد دیگر از من می‌خواهد «بروم نگاهی دقیق‌تر به رودخانه بیندازم. هر آبی که از اینجا می‌رود باز می‌گردد.»
در بستر رودخانه، درست مانند یک چشمه، آب از خاک به رودخانه بر‌گشته است. مردی که با من حرف زده، می‌گوید این همان آبی است که از رودخانه برای زمین‌های کشاورزی برداشت شده است. این آب بر‌می‌گردد چون خاک مناسبی دارد. می‌گوید «اگر اصفهان آب ندارد؛ مقصر ما نیستیم. خاک اصفهان، آب را می‌خورد و در خود نگه می‌دارد.»

رنگ آبی، به‌خودی ‌خود رنگ نیست. آب وقتی یک جا تلنبار می‌شود؛ رنگی به خود می‌گیرد که «آبی» نام دارد. درست مانند دریاچه پشت سد زاینده‌رود.
پیش از اینکه به اینجا برسم؛ در چادگان، شهری ییلاقی نزدیک شهرکرد، ناهار خورده‌ایم. چادگان را با ویلاهای تفریحی کنار ساحل زاینده‌رود می‌شناسند؛ اما وقتی آب زاینده‌رود، این همه پایین بیاید، از کدام آب باید حرف بزنیم؟
جلوی ورودی تاج سد، نگهبان، جلویمان را می‌گیرد. با لهجه قشقایی می‌گوید «بهتر است برگردیم و با روابط عمومی آب و فاضلاب اصفهان برای بازدید هماهنگ کنیم.» آفتاب تندی روی سر و صورت آدم می‌زند و خبری از هوای دلچسب بالادست رودخانه نیست. عرفان موبایل به دست دور می‌شود و گویا در حال هماهنگی است. صدایش را باد می‌برد. یک نگهبان دیگر با لهجه اصفهانی به ما اضافه می‌شود و همان سوال را تکرار می‌کند: «تاج سد می‌خواهی بروی چه کار؟» به او توضیح می‌دهم که از کجا آمده‌ام. از اینجا به بعد، هر دو نگهبان صدایشان در فضای خالی اتاقک نگهبانی می‌پیچد و برمی‌گردد. با حرارت می‌گویند «برداشت آب در بالادست رودخانه است.» از 350 میلیون مترمکعب آب پشت سد می‌گویند که قرار است از چند روز دیگر تا اواسط خردادماه به روی پایین‌دست باز شود. این یعنی ماهانه حدود 25 میلیون مترمکعب. نگهبان‌ها در مقابل مضرات سدسازی، جبهه می‌گیرند. خودشان را جمع و جور می‌کنند. نگهبان اصفهانی می‌گوید: «ما اینجا ثانیه‌ای چهار مترمکعب آب داریم؛ در حالی که ثانیه‌ای 14 مترمکعب آب از دبی سد خارج می‌شود. شما برو ببین این آب کجا می‌رود؟» انگشتش را روی نقشه گذاشته و جایی حوالی چشمه دیمه را نشان می‌دهد و اصرار دارد که آب از اینجا برداشت می‌شود. می‌گوید باید با لندکروز یا پیاده بروید ببینید چه خبر است.
یک نیسان پیکاپ حراست مجموعه سد از راه می‌رسد و نجات‌مان می‌دهد. راننده پیاده می‌شود و می‌گوید «روی سد، بدون دوربین». روی تاسیسات سد پیاده‌مان می‌کند و می‌رود پایین.
یک غول عظیم بتونی است با رنگ آشنای فیلی. در دوردست سطح آب پایین‌تر از خط فرسایش است و نشان از فصل کم‌بارشی دارد. دو مرغابی آن پایین دنیای خودشان را دارند و به صورت لکه‌های سیاه دیده می‌شوند. این‌سوی سد، یکی از شش دریچه سد باز است. آب سفید کف‌آلودی بیرون می‌ریزد. پشت دریاچه از این بالا به‌نظر می‌رسد جلبک‌های سبز زده است. مثل یک مرداب است. آب سفید با سرعت به جلبک‌ها می‌پیوندد.
ایرانی‌ها، از قدیمی‌ترین سازندگان سد بودند. همان‌طور که امروز از بزرگ‌ترین سدسازان دنیا هستند.700 سال پیش، ایرانی‌ها سدسازی را رها کردند و فهمیدند انبار کردن آب پشت یک سد، سرعت تبخیر آب را بالا می‌برد. پس قنات را ابداع کردند. شریان‌های حیاتی که کار همان «مادی»ها را می‌کرد. با این تفاوت که از زیرزمین عبور می‌کرد و تبخیری در کار نبود. آب از زیرزمین با املاح و ترکیبات معدنی به هم می‌آمیخت و غنی‌تر می‌شد. بر‌عکس سد که تمام ترکیبات معدنی آب، در لایه‌های زیرین دریاچه رسوب می‌کند. چه چیزی ایرانی‌ها را به سمت سدسازی برد؟ شاید شهرنشینی و ترس از کم‌آبی، دولت‌های مدرن را به این فکر انداخت که آب را در یک جا تجمیع و بعد توزیع کنند. این طوری، دموکراسی آب هم شکل می‌گیرد.
غول بتونی، آبی که پشت سد ذخیره شده و آفتابی که به شدت می‌تابد. تصاویری که تا سال‌ها ادامه خواهد داشت.

زاینده‌رود، مسیر خود را ادامه می‌دهد. پیچ می‌خورد و وارد استان چهارمحال و بختیاری می‌شود. جاده کناره رودخانه، ادامه دارد و روستاها، در کنار آب پابرجاست. تا جایی که شهر «سامان» پدیدار می‌شود. پیش از «سامان» که نقطه تلاقی آب زاینده‌رود با استان اصفهان است؛ یک نیمچه سد بتونی دیگر هم هست. در کنار آن، تاسیسات انتقال آب و ساخت تونل دیده می‌شود. با ماشین وارد کارگاه ساختمانی می‌شویم. نگهبان کانکس دم در، دستپاچه بیرون می‌آید؛ اما خوش‌برخورد است. عرفان از دلیل راه‌اندازی این کارگاه ساختمانی می‌پرسد و نگهبان به سادگی می‌گوید «برای حفر تونل انتقال آب است».
باز هم انتقال آب؟ به کجا؟
نگهبان عینکش را جابه‌جا می‌کند. می‌گوید «به دشت گلاب. این تونل 30 کیلومتر راه می‌رود تا به دشت برسد و از آنجا به حوالی کاشان و نطنز برود.» برای انتقال آب زاینده‌رود بارها تلاش شده و دولت‌های مختلف به تناسب سیاست‌های خود، کلنگ‌هایی هم به زمین زده‌اند. آیا این یکی پروژه‌ای جدید است؟ نگهبان می‌گوید «نه، جدید نیست. سال‌هاست در حال کار است.» از اینجا تا نطنز راه درازی است. نطنز در میانه راه کاشان به اصفهان در دامنه کوهستان «کرکس» است.
نطنز، شهری استراتژیک است که بخش مهمی از تاسیسات هسته‌ای ایران در آن قرار دارد.

روز آخر سفر، در اصفهان هستم. از دوران پرشکوه شهر سال‌ها می‌گذرد. زاینده‌رود خشک است و قایق‌های پدالی، مثل اسباب‌بازی‌هایی که کودکی با آنها بازی کرده و حوصله‌اش سر رفته، به حال خود در کرانه رها شده است. مردم اصفهان از وسط بستر خشک رودخانه رد می‌شوند. توریست‌ها با پل‌های تاریخی عکس می‌گیرند و روی پل خواجو، یک نفر با خط سبزرنگ نوشته است: «زاینده‌رود زنده است،‌ای مردم!»
اصفهان در این روزها درگیر با اخبار و شایعات اسیدپاشی است. می‌توانید از یک سوپرمارکت، یک بسته سیگار بخرید و آخرین این اخبار و شایعات را مجانی دریافت کنید.
پیش از راه افتادن به دنبال رود، یک کار نیمه‌تمام مانده است. باید به منطقه لنجان بروم و جایی را که می‌گویند برنج خوبی در آن کشت می‌شود ببینم. این منطقه حدود 50 کیلومتر در جنوب غربی اصفهان است. درست پیش از آنکه آب رودخانه تمام شود و به شهر نرسد. در لنجان، رودخانه تبدیل به یک مرداب می‌شود و با نهرهای کوچک به کرت‌های شالیکاری می‌رسد. در یک روزنامه محلی دیدم که زمین کناره این شهر را به قیمت‌های نازلی به فروش گذاشته‌اند. می‌توانید به لنجان بروید و با 20 میلیون تومان زمین بخرید. بعد پمپ آب کار بگذارید و آب رودخانه را به ویلا و باغ شخصی خود ببرید. این نسخه شمال ایران است که برای مرکز هم پیچیده می‌شود. جایی که زاینده‌رود، نفس‌های آخر را می‌کشد.

آب رودخانه مسیر خود را پیدا کرده که به «آب‌بند» جدیدی می‌رسد. این آب‌بند که در کنارش یک پمپ پرسر و صدا کار گذاشته شده، آب زاینده‌رود را به دو قطب صنعتی اصفهان می‌برد: فولاد مبارکه و ذوب‌آهن؛ اما خروجی رود، فاضلاب است که تصفیه شده و به سمت زرین‌شهر باز‌می‌گردد.
نوبت سر و کله زدن با نگهبان این سد کوچک است. نقطه آخر زاینده‌رود. اگر بخواهیم وداعی زودهنگام با زاینده‌رود داشته باشیم؛ الان وقتش است.
نگهبان راهمان نمی‌دهد. حتی نگاهمان نمی‌کند. سیم‌خاردار را نشان می‌دهد و می‌گوید از آن طرف سیم‌خاردار راه هست؛ اما بدون آن «یارو». منظورش دوربین است. دوربین را به دستم می‌گیرم و با عرفان از گل‌ولای بر جای مانده از شالیکاری‌ها و سیم‌خاردارها، جدالی را آغاز می‌کنیم که خیلی زود تمام می‌شود. چیز زیادی برای دیدن نیست. زاینده‌رود اینجا تمام می‌شود.

باید 150 کیلومتر به سمت شرق اصفهان برویم. زاینده‌رود، با گذر از اصفهان، به سمت شرق راه خود را دنبال می‌کند تا به تالاب گاوخونی بریزد و سفر 200‌کیلومتری خود را به پایان ببرد. از سبزی و طراوت غرب اصفهان خبری نیست. از مزارع خبری نیست. رودخانه دور است و پمپ‌های آب در کناره دشت خودنمایی می‌کند. پمپ‌هایی که بعدها می‌فهمم قرار است آب را از چاه‌ها بیرون بکشد؛ اما همه چاه‌ها خشک است و دشت‌ها تا افق می‌رود. جای زاینده‌رود را کانال دراز انتقال آب گرفته و خشک است. در بعضی جاها، مزارع ذرت دیده می‌شود و باز هم خشکی و بیابانی. پوشش گیاهی ضعیف است و خاک با هر نرمه بادی در هوا می‌چرخد.
مردی که سوار بر موتور از روستای «جوزجان» می‌گذرد می‌پرسد: «ورزنه می‌خواهی بروی چکار؟ آنجا بیابان است».
ورزنه، شهری است افسانه‌ای. همسایه دیواربه‌دیوار «گاوخونی» است. جایی است که ایستگاه آخر زاینده‌رود محسوب می‌شود. شهری که در آن پنبه می‌کارند و زنانش به جای چادر سیاه، از چادری به رنگ سفید استفاده می‌کنند. حتی مردهای ورزنه‌ای هم گاه با پیراهن سفید دیده می‌شوند. سفیدی با مزارع پنبه در می‌آمیزد و به رنگ نماد ورزنه تبدیل می‌شود. شهری که هم ماسه‌های بادی دارد و کویری است و هم آب دارد و هم زمین کشاورزی و مردانی که روی زمین کار می‌کنند؛ اما در بعد از ظهر پاییزی مهرماه، هیچ‌چیز نمی‌تواند از تلخی خشکسالی در این منطقه بکاهد. رودخانه دور است و پیدا نیست. جاده بی‌انتها و پر از دست‌انداز و خطرناک است. هر از چند گاهی ماشین‌های سنگین، کم مانده از رویمان رد شوند. خاک است که در هوا موج می‌خورد.
اینجا کویر است.
در ورزنه، آب به زاینده‌رود باز‌گشته است. از دل زمین جوشیده و به رودخانه آمده است. ورزنه جایی است که زاینده‌رود، زنده شده است. درست مانند ساعت‌های آخر یک مصدوم رو به موت که بیدار می‌شود و به دنیا نگاهی دوباره می‌اندازد و دوباره به خوابی ابدی می‌رود. زاینده‌رود اینجا آخرین ذرات خود را به مزارع پنبه و ذرت و یونجه می‌بخشد. با رضا خلیلی‌ورزنه قرار تلفنی می‌گذارم. او از فعالان محیط زیست اینجاست و کاروانسرایی را مهیای مسافران کرده و نام آن را «چاپاکار» گذاشته است. خلیلی می‌آید و از چاه‌های کشاورزی خشک‌شده این منطقه می‌گوید و تالاب گاوخونی که چیزی از آن باقی نمانده است. از کشاورزانی که دو سال پیش به اعتراض برخاستند و حقابه خود را از بالادست رودخانه طلب کردند ولی چیزی عایدشان نشد. از شهر «صبا» که روزگاری در اینجا بوده و حالا ماسه‌بادی‌ها رویش را پوشانده‌اند. می‌گوید «اینجا هم به سرنوشت همان شهر دچار خواهد شد.» وقتی از ریزگردهای گاوخونی می‌گوید صدایش را بالاتر می‌برد. می‌گوید «انتهای زاینده‌رود پر از مواد سمی و سرب و روی و فلزات سنگین بوده و هست. حالا که تالاب خشک‌ شده، با یک باد، تمام این ریزگردها به شهر می‌آید.» از افزایش بیماری‌های تنفسی در این شهر می‌گوید و افسوس می‌خورد که ورزنه دیگر جای زندگی نیست. می‌گوید: «گاوخونی خشک شد و ورزنه تبدیل به گاوخونی شد.»
رضا خلیلی‌ورزنه می‌گوید: «پلیس کشاورزانی را که آب می‌خواستند و تراکتورهایشان را در مقابل کانال آب ردیف کرده بودند؛ متفرق کرد. موضوع آب فقط یک موضوع اقتصادی نیست و در بستر اقتصادی حل و فصل نمی‌شود.» این داستان مربوط به چه زمانی است؟ فقط دو سال پیش. اما انگار، یکی از قدیمی‌ترین داستان‌های دنیاست.

نیزارهای بلند یا پرندگان مهاجری که بالای دریاچه پرواز می‌کنند، شناسنامه گاوخونی است؛ اما نه امروز که پس از 40 کیلومتر رانندگی در جاده‌ای بی‌انتها، به گاوخونی رسیده‌ایم. نقطه پایان سفرمان است. توی جاده کسی نیست. اطراف جاده را «مالچ»پاشی کرده‌اند که از بلند شدن گرد و خاک جلوگیری شود. تالاب، یا آن چیزی که زمانی به نام تالاب بود؛ امروز مرده است. رطوبتی از آن باقی مانده است. کویر است.
در کویر، وقتی که آدم تشنه است، دنیا تغییر می‌کند و به نظر بزرگ‌تر می‌آید. افق دورتر و دورتر می‌شود. زمان به کندی می‌گذرد. گرما از پا می‌اندازد. قدر آب بیشتر دانسته می‌شود. سکوت تا مغز استخوان رسوخ می‌کند. تنهایی مثل یک تیشه به روحت می‌خورد. تمام جاده‌ها، در این سه روز، یک جا تمام شده است؛ اما این جاده آفتابی و صاف‌صاف است و می‌رود. هیچ‌چیز نیست. هیچ‌چیز نیست جز توهم و سراب تا دور تا پایان -اگر پایانی در کار باشد- تا «کوه سیاه» که صبورانه به تالاب از پا افتاده چشم دوخته است. هیچ‌چیز اینجا نیست جز «خیال وحشت‌افزای تشنگی».
این نسل بشر است که جهان را در یک چرخه مداوم تغییر می‌دهد و این تغییرات هم داستان‌های گذشته را با خود می‌برد و هم خاک و آب را. غم و غصه‌ها و پیروزی‌ها و شکست‌ها از یاد رفته است و هر روز هم پشت سر گذاشته می‌شود. اما داستان «آب» ادامه دارد. امروز، آب زاینده‌رود، به تالاب و شهرها و مزارع باز‌می‌گردد. به لطف آسمان. فردا که باز هم خورشید بیرون بیاید چطور؟ آیا باز هم باید گفت که گذشته، یک سرزمین بی‌حاصل است؟
در کویر وقتی که آدم تشنه است؛ دنیا تغییر می‌کند.

دیدگاه تان را بنویسید

 

پربیننده ترین اخبار این شماره

پربیننده ترین اخبار تمام شماره ها