تاریخ انتشار:
گفتوگو با «مجتبی»، جوانی که به تازگی به استرالیا مهاجرت کرده است
مسافر شماره ۰۳۳
مجتبی جوانی ایرانی است که به تازگی پایش به خاک استرالیا رسیده است. او هم همانند بسیاری دیگر از مشتاقان اقامت در خارج، حال به هر دلیلی ولو از سر اختیار و چه از سر اجبار، راه ورود غیرقانونی را انتخاب کرده تا به استرالیا برسد. او که اکنون در سیدنی زندگی میکند جریان سفرش را بیشتر شبیه معجزه میداند. اینکه در میان آن همه خطر سالم به مقصد رسیده است.
مجتبی جوانی ایرانی است که به تازگی پایش به خاک استرالیا رسیده است. او هم همانند بسیاری دیگر از مشتاقان اقامت در خارج، حال به هر دلیلی ولو از سر اختیار و چه از سر اجبار، راه ورود غیرقانونی را انتخاب کرده تا به استرالیا برسد. او که اکنون در سیدنی زندگی میکند جریان سفرش را بیشتر شبیه معجزه میداند. اینکه در میان آن همه خطر سالم به مقصد رسیده است.
رفتن از ایران به مالزی که مطابق همیشه و معمول بوده و بدون احتیاج به ویزا. دردسرهای سفرت باید از مالزی به بعد باشد. سفرت بعد از مالزی چطور بود؟
***
در آخرین روز ماه ژانویه ساعت6:50 دقیقه از مالزی برای جاکارتا پرواز داشتم. ساعت 8:30 به فرودگاه جاکارتا رسیدم. قبلش به من گفته بودند که اینجا ایرانیها را یا دیپورت میکنند یا اینکه باید یک پول حسابی به ماموران فرودگاه بدهی تا کارت را راه بیندازند. به همین خاطر داخل هواپیما نگران بودم و استرس داشتم. با یک خانم اندونزیایی همصحبت شدم و از او اسم یک هتل را پرسیدم. در فرودگاه در صف ارائه پاسپورت نوبت به من که رسید مامور با صدای بلند گفت: «ایرانی ایرانی». دو مامور دیگر آمدند و من را به اتاق بازجویی بردند. البته من آمادگی قبلی داشتم. از من پرسیدند برای چه کاری به اندونزی آمدهای؟ من هم پاسخ دادم که برای تفریح آمدهام و بعد از آن هم به مالزی برخواهم گشت. اگر هم با من و سفر تفریحی مشکلی دارید بگویید تا همین حالا به مالزی برگردم. ماموران فرودگاه جاکارتا بعد از این حرفها من را حدود 15دقیقه نگه داشتند و بعد گفتند 25 دلار پول ویزایت را بده و برو. من هم بدون معطلی پول را پرداخت کردم و چمدانم را تحویل گرفتم. از فرودگاه خارج شدم و یک تاکسی گرفتم به همان هتلی رفتم که از همسفر اندونزیاییام تعریفش را شنیده بودم و برای یک
اقامت پنجروزه اتاق گرفتم.
تا اینجای کار هم که همه چیز قانونی بود. چگونه با افرادی آشنا شدی که میخواستند تو را از اندونزی به استرالیا ببرند؟
قرار قبلی نداشتم. یک چیزهایی میدانستم. بعد از اتاق گرفتن در هتل به خیابان جالان جاکسا رفتم؛ خیابانی که به من گفته بودند قاچاقچیهای انسان آنجا کار میکنند. چند روزی کارم همین بود که به این خیابان بروم و آنجا بایستم و قدم بزنم و وقت بگذرانم تا مگر اینکه بتوانم یکی از این قاچاقچیها را پیدا کنم اما کسی را ندیدم. برای همین به دوستی در ایران زنگ زدم که چند ماه قبل برادرش از همین طریق رفته بود و به مقصد رسیده بود. دوستم 20 میلیون تومان پول خواست و من هم قبول کردم و به خانوادهام در ایران گفتم که این مبلغ را به او بپردازند. فردای آن روز آدمی که دوستم قرار بود معرفی کند، زنگ زد و به من گفت یک تاکسی بگیرم. بعد خواست که گوشی را به راننده تاکسی بدهم تا به او آدرس بدهد. همین کار را کردم و حدود یک ساعت و نیم در راه بودیم تا این راننده تاکسی توقف کرد و از من خواست که پیاده شوم. بعد از آن دوباره با همان فرد تماس گرفتم که او هم یک نفر را با موتورسیکلت پی من فرستاد. سوار موتورسیکلت شدم و راکب موتور مرا به ویلایی بسیار سرسبز و باصفا برد. وارد ویلا که شدم دیدم حدود 30 نفر آنجا هستند. به ما گفتند که امشب باید همین جا بمانید
تا فردا یک ویلای دیگر هم بگیریم و نصف افراد را به آنجا بفرستیم. شب همانجا ماندیم و خوابیدیم. روز بعد ما را جابهجا کردند و در همان نزدیکی ما را به یک ویلای دیگر بردند. قرار شد همانجا بمانیم تا مقدمات سفرمان به استرالیا فراهم شود. با وعده امروز رفتن و فردا رفتن نزدیک به سه ماه در همان ویلا در اندونزی ماندیم.
سه ماه انتظار کشیدید؟ دلیلش چه بود؟
تا وضعیت دریا مساعد و لنج برای سفر مهیا شود. در نهایت روز رفتن که رسید همان فرد با من تماس گرفت که آماده باشید و تاکسی بگیرید تا به راننده بگویم کجا باید بیایید. من به همراه دو تن از دوستانی که آنجا آشنا شده بودیم، راه افتادیم و تاکسی گرفتیم. حدود 45 دقیقه در راه بودیم که راننده در مقابل یک مجتمع بزرگ توقف کرد. حدود سهساعتی آنجا معطل بودیم تا اینکه به ما گفتند ساک، چمدان یا کولهپشتی نمیتوانید با خودتان بیاورید و باید همین جا بگذارید تنها میتوانید یک کیف کمری با خودتان بیاورید. وسایل زیادی داشتیم که مجبور شدیم همه را همانجا رها کنیم و برویم. ما را به جایی بردند که به آن میگفتند جاساز آخر. آنجا وضعیت بسیار سخت بود و شروع گرسنگی و تشنگی کشیدن. حدود 40 نفر در یک خانه سهخوابه بودیم و حق بیرون رفتن هم نداشتیم. فردی که من میشناختم و قرار بود من را ببرد هر روز با سه نفر میآمد و اسم سه نفر از افراد داخل خانه را میخواند و با خود میبرد. روز سوم نوبت به من و دو نفر از دوستانم رسید. او آمد و به ما یک آدرس داد که به آنجا برویم. آدرس را به راننده تاکسی نشان دادیم و او ما را به یک لنگرگاه برد. آنجا سوار قایقهای
تندرو شدیم. ما را به یک جزیره زیبا بردند و دو روز در همان جزیره نگه داشتند. جمعیتمان در جزیره به 152 نفر رسید. روز سوم همه ما را سوار دو کشتی مسافرتی تندرو کردند و به سمت لنج رفتیم که دو ساعت با جزیره فاصله داشت. وقتی همه لنج را دیدند بسیار خوشحال شدند و فکر کردند دیگر همه چیز تمام شده اما نمیدانستند تازه مصیبت و بدبختی ما شروع شده است.
مصیبت؟ مشکلاتی که پس از آن برایتان پیش آمد چه بود؟
روز 14 آوریل 2013 ساعت سه یا چهار بعد ازظهر بود که لنج با 152 سرنشین راه افتاد. جا کم بود و فقط آنقدر جا داشتیم که بتوانیم کف لنج به صورت چهارزانو بنشینیم. در جمع ما حدود 50 نفر افغانی هم بودند. سه خانواده همراه ما بودند که در یکی از آنها زنی بود که ماه هشتم حاملگیاش را میگذراند. یک بچه خردسال هم همراهشان بود. یک خانواده دیگر هم دو بچه خردسال و کوچک داشت. یادم است که در بین مسافران یک زن تنها هم بود که دیابت داشت. تا ساعت 10 شب طول کشید که از آبهای اندونزی خارج شویم. از نیمه شب که گذشت خیلیها حالشان بد شد، جا برای خوابیدن نبود و بوی گازوئیل لنج همه را اذیت میکرد. شب را به سختی گذراندیم اما فردا هم داستانی مشابه روز قبل داشتیم. هیچکس اشتها نداشت که چیزی بخورد. آبی که برایمان میآوردند چون در داخل موتورخانه نگهداری میکردند آنقدر داغ بود که نمیشد نوشید. سه روز به همین شکل روی دریا بودیم و حرکت میکردیم. روز چهارم ناخدای اندونزیایی با یک گوشی خاص که فقط همان گوشی روی دریا قابلیت تماس داشت با یک ناو استرالیایی تماس گرفت و موقعیت لنج را اعلام کرد. بعد از دو ساعت یک هواپیمای نظامی از روی لنج عبور کرد و
از ما عکس گرفت. همه برای هواپیما دست تکان میدادند. یک ساعت دیگر هم که گذشت سر و کله ناو استرالیایی پیدا شد. لنج را به ناو بستند و یک ساعتی لنج را به دنبال خود کشیدند. بعد از آن ماموران استرالیایی به داخل لنج آمدند و به هرکس دستبندی دادند که رویش شماره داشت و به نوعی هویت ما را مشخص میکرد. ساعت 9 صبح روز هفدهم آوریل به جزیره کریسمس رسیدیم. آنجا بازجوییهای اولیه انجام شد. وسایلمان را گرفتند و به ما غذا و لباس دادند. بعد هم یک پزشک آمد و همه را معاینه کرد. حدود 25 روز در جزیره کریسمس بودیم که با هواپیما نصف پناهجویان را به شهر داروین انتقال دادند. در داروین هم در کمپ اسکان داده شدیم اما کمپ داروین نسبت به کریسمس بسیار بهتر بود. 18روز هم در این کمپ بودیم که به ما گفتند ویزایتان آمده است. اسم من جزو افرادی بود که به سیدنی برده میشدیم. پلیس مهاجرت استرالیا به هر لنجی که وارد میشود یک شماره میدهد. شماره لنج ما 663 بود. یعنی از ابتدای سال 2012 لنج ما ششصد و شصت و سومین لنج مهاجران بود که وارد استرالیا میشد.
اینکه در استرالیا به سیدنی برده شدی خوششانسی بود؟ در نهایت هم انگار سفر پرخطری که داشتی خوب تمام شد؟
با وضعیتی که در طول سفر داشتیم هنوز هیچکس باورش نمیشود که ما سالم به استرالیا رسیدهایم. همهاش مثل یک کابوس ترسناک بود که ما 152 نفر، کوچک و بزرگ و زن و مرد در یک لنج کوچک وسط اقیانوس بزرگ و مواج بودیم. واقعاً معجزه بود که ما جان سالم به در بردیم. بسیاری از لنجها 15 تا 20 روز روی آب میمانند و اتفاقات ناگواری برای سرنشینان میافتد. به هیچکس توصیه نمیکنم که از این راه و با این روش به کشورهای دیگر مثل استرالیا برود، به ویژه خانوادهها اصلاً نباید اینگونه مهاجرت کنند. خبر غرق شدن این دو قایق را که دو هفته گذشته شنیدم بسیار غمگین شدم و دائم یاد خاطرات سفر خودم میافتم. ما خوششانس بودیم که توانستیم در همان دفعه اول از اندونزی به استرالیا برویم. دوستانی داشتم که چند بار معطل شدند و حتی برخی توسط پلیس مهاجرت اندونزی بازداشت شدند.
به عنوان یک پناهنده الان وضعیت خوبی داری؟
الان در استرالیا به همراه چند تن از دوستان هستم. خانهای گرفتهام و مشغول زندگی هستم. البته نمیتوان اینطور زندگی خوبی داشت. تصمیم گرفتهام ادامه تحصیل دهم تا بتوانم شغل مناسبی پیدا کنم و زندگی بهتری برای خودم دست و پا کنم.
دیدگاه تان را بنویسید