زندگی آماندا اوون دختر شهرنشینی که روستانشین شد
آهای دختر چوپون
آماندا لیوینگستون از آن دخترهای شهرنشین عادی نبود. اهل تجمل هم نبود و مدرنیته را محدود به تکنولوژی و زندگی ماشینی نمیدانست. وسعت نظرش بزرگتر از اینها بود که فکر کند خوشبختی تنها در شهر و در کنار سر و صدا و ترافیک و هزاران ماشین خلاصه میشود.
آماندا لیوینگستون از آن دخترهای شهرنشین عادی نبود. اهل تجمل هم نبود و مدرنیته را محدود به تکنولوژی و زندگی ماشینی نمیدانست. وسعت نظرش بزرگتر از اینها بود که فکر کند خوشبختی تنها در شهر و در کنار سر و صدا و ترافیک و هزاران ماشین خلاصه میشود.
مادرش مدل لباس زیبایی بود و برای او نیز شغلی به عنوان فروشنده در مغازه مارکاند اسپنسر پیدا کرده بود، اما آماندای فرز و چابک که ویژگیهای ظاهری مادرش را نیز به ارث برده بود، خیالات دیگری در سر داشت.
آماندا اعتراف میکند که یک دختر شهری است: مادرم، جویس، مدل نیمهوقت بود و سایر اوقات تایپ میکرد. پدرم موریس، زمانی که 17 سال داشتم فوت کرد. او یک مکانیک بود. در کل ما آدمهای روستا نبودیم. وقتی نوجوان بودم، هر زمان که دوستانم سوار بر دوچرخه در شهر گردش میکردند، من از شهر خارج میشدم و به طرف «سادل وورت مور» میرفتم که یک کیلومتر از شهر دور بود.
آماندا که اکنون 41 سال دارد، عاشق سریال تلویزیونی «تمامی مخلوقات بزرگ و کوچک» است که با اقتباس از کتاب جیمز هریوت ساخته شده است. اما آنقدر اهل درس و کتاب نبود که بخواهد دامپزشک شود. آماندا مدام به کتابخانه شهر میرفت و کتابهای هریوت را قرض میگرفت. این کتابها برای آماندا حکم دریچه به دنیای دیگری را داشت. آنها را ورق میزد و محو تصاویرش میشد، سه دفعه با خودش کتابها را از کتابخانه بیرون برد تا بالاخره به او اخطار دادند.
سرانجام به این نتیجه رسید که چوپانی برازنده اوست. مشاورههای شغلی در زمان مدرسه اکنون به نظر بینتیجه میرسید. هیچ پیشینه خانوادگی در امر کشاورزی نداشت، بنابراین شیفت شب در یک کارخانه تولید کارتهای تبریک کار میکرد و هر هفته مجله کشاورزی را زیر و رو میکرد.
هر بار به دنبال آگهیهای استخدام میگشت اما زیاد پیش نمیآمد که در یک آگهی نوشته باشد «تجربه و سگ لازم نیست. امکانات زندگی فراهم است.»
پدیدهای که معضل کشاورزی در دهه 90 به شمار میرود، به نفع آماندا تمام شد. جوانها مزارع خانوادگی را ترک میکردند و کشاورزان دوران سختی داشتند. بنابراین برای کارهای فصلی مانند فصل زایمان گوسفندها، نیاز به کمک داشتند.
سرانجام آماندا توانست یک کار عمومی در مزرعه به دست آورد. او در مزرعه وظیفه پارو زدن را بر عهده داشت. خودش میگوید آن روزها در کاروان قهوهای کثیف و چندشآوری زندگی میکرد و موهایش را تمام مدت میبافت زیرا نمیتوانست آنها را بشوید. حمام نداشت. فقط یک شیر آب در حیاط بود که آن هم یخ بود.
سبک زندگی مشقتبار مزرعه، آماندا را از تصمیمش منصرف نکرد. به تلاشش ادامه داد تا بالاخره توانست شغلی برای رسیدگی به گوسفندها پیدا کند. در توصیف کارش میگوید: «حقوقم فقط 15 پوند در هفته بود. دیگر خودتان میتوانید بفهمید چقدر ابتدایی بوده.»
یک شب سرد پاییزی در اکتبر سال 1996، دخترک چوپان 21ساله موطلایی در جادههای پیچ در پیچ، در اعماق یورکشر دیل، به دنبال آدرس میگشت. آماندا در پی مزرعه رئیسش بود که روی تپه «ریون سیت» واقع شده و آماندا را دنبال یک قوچ فرستاده بود. او در تاریکی با کمترین و مبهمترین نشانیها پیش میرفت تا اینکه بالاخره تابلو اعلانات را پیدا کرد که روی آن نوشته شده بود: «ریون سیت- دو کیلومتر». تابلو جاده باریک و گلآلودی را نشان میداد. در انتهای این جاده، خانه رئیس و آیندهای انتظار آماندا را میکشید که هرگز پیشبینی نمیکرد.
نمیشود گفت در نگاه اول عاشق هم شدند. آماندا اصرار دارد که در دوران جوانی اهل شیطنت نبوده است. کلایو اوون، صاحب مزرعه، دو برابر سن آماندا را داشت و قامتش نیز کمی از آماندای 190 سانتیمتری کوتاهتر بود. از زمانی که از همسرش جدا شده بود، در ریون سیت تنها زندگی و به گله گوسفندها رسیدگی میکرد. قطعاً در این خانه جای یک زن خالی بود: کاغذدیواری بر اثر دود سیگار کلایو زرد شده بود و فرش روی زمین نیز چنان نمکشیده بود که زیر پا شلپ و شلپ میکرد.
هر چند، طبیعت وحشی در آن تاریکی شب و در نگاه اول آماندا را به وجد آورده بود و کلایو هم به همین ترتیب از دخترک چوپان خوشرویی که جلوی در خانهاش ظاهر شده بود خوشش آمده بود. مدت زیادی نگذشته بود که کلایو با آماندا تماس گرفت و داستانی سرهم کرد که آماندا از آن به «داستان گریه و زاری» یاد میکند. کلایو از آماندا خواست تا به او برای رسیدگی به یک میش که پایش شکسته، کمک کند. چندی بعد هر دویشان به دنبال هر نوع بهانه بودند تا آماندا به مزرعه برود.
اکنون بعد از گذشت 20 سال از آن روزگار، ریون سیت، از سر و صدای خانواده شاد اوون سرشار است. کلایو و آماندا صاحب هفت فرزند هستند. جدیدترین عضو خانواده آناس موطلایی است که در جولای 2013 به سه برادر و سه خواهر و گله عظیم چهارپایان خانواده پیوست.
زندگیشان از موهبتهای خاصی برخوردار است. یکی از معدود امتیازهای مدرنیته در «ریونسیت»، یک دیش ماهواره است که «با هزینه بالا» نصب شده تا آماندا بتواند اخبار زندگیاش را از طریق «توئیتر» با جهان در میان بگذارد. نوشتههایش آنقدر محبوبیت پیدا کرد که آماندا را به نوشتن کتاب تشویق کرد: «چوپانزن یورکشر». کتابی که با عکسهای فوقالعاده زیبا، به خوبی روح زندگی در ریونسیت را به تصویر کشیده است.
ریونسیت مزرعه زیبا و بسیار قدیمی است که امروزه آماندای 41ساله، کلایو 60ساله، هفت فرزند آنها، هزار راس گوسفند و 120 گاو و تعدادی خوک و مرغ و خروس و سگ گله را در خود سکنی داده است. ریونسیت بنا بر دسترسی و ارتفاع، یکی از صعبترین مزارع «دیل» است. دورتادور خانه رعیتیشان را حدود 810 هکتار زمین با شیب تند و خلنگزارهای بایر پر از تختهسنگ فرا گرفته است که استفاده از هرگونه ماشینآلات مدرن در آن را ناممکن ساخته است، بیشتر زمین را میتوان تنها با پای پیاده یا سوار بر اسب پیمود و تنها سرسختترین چهارپایان میتوانند در آنجا رفت و آمد کنند. گرمایش خانه از طریق سوخت زغالسنگ و آب هم از یک چشمه تامین میشود. البته از آنجا که احتمال بارش برف فراوان در زمستان وجود دارد و ممکن است در خانه زندانی شوند، باید مقداری غذا انبار کنند. خانوادههای کشاورز قرنهاست که به همین شکل در ریونسیت معیشت کردهاند: کلایو و آماندا خود را صاحبان موقت ریونسیت میدانند که وظیفه دارند سنتهای قدیمی را برپا نگه داشته و به فرزندان خود انتقال دهند.
اصلاً توقع نمیرفت آماندا چوپان شود. او در هادرزفیلد، شهری در انگلستان، بزرگ شده بود و هیچ وابستگی خویشی به مزرعه و روستا نداشت اما در نوجوانی تحت تاثیر کتابهای جیمز هریوت قرار گرفت. جیمز هریوت جراح دامپزشک و نویسنده انگلیسی بود که با نوشتن کتاب درباره تجارب خود در حرفه دامپزشکی معروف شد. آماندا مجذوب عقاید و فضای کتاب «تمامی مخلوقات بزرگ و کوچک» جیمز هریوت شد و به سمت این سبک زندگی کشیده شد. او میگوید که میدانسته به اندازه کافی برای دامپزشک شدن باهوش نبوده به همین دلیل تصمیم گرفت نزدیکترین کار ممکن به آن را بیاموزد. به گفته خودش میخواست با تجربه عملی کشاورزی را یاد بگیرد. «با کار در زمان زایمان گوسفندها شروع کردم اما کارم جدی نبود و بیشتر دور و بر جولان میدادم.» به تدریج آوای شور و اشتیاق آماندا در شهر پیچید و به عنوان یک چوپان قراردادی به طور مداوم به او کار داده میشد. اما اصلاً آسان نبود. آماندا میگوید که برای چوپان شدن «باید عاشق گوسفندها باشی و به نفعت است اگر رنگ سبز به پوستت بیاید چرا که تمام مدت باید لباسهای ضدآب به تن کنی.»
علاقه به گوسفندان و هوای تازه، در قلب کلایو اوون قرار دارد که آن نیز مانند همسرش از پیشینه کشاورزی نیامده است. گله هزار راسی گوسفندان نژاد «سوالدیلی» اوونها، مایه افتخارشان است. گوسفندهای بومی صورتسیاه خانواده اوون با حس غریزه قوی برای پیدا کردن علف، با آسودگی در میان تپهها میگردند.
مدتی بعد از آنکه آماندا و کلایو ازدواج کردند و آماندا به مزرعه آمد، احساس کرد چیزی در آنجا کم است. آماندا میگوید «وقتی به مزرعه آمدم، احساس خلأ میکردم. در مزرعه به این بزرگی با تاریخچه کهن که به قرنها میرسید، مشکلی وجود داشت...کسی آنجا نبود. فکر کردم باید زندگی را در این مزرعه دوباره به جریان انداخت.»
این کار را هم کرد. سخت میتوان تصور کرد جایی بیش از مزرعه ریونسیت سرشار از زندگی باشد. مزرعه ریونسیت، هفت بچه قد و نیم قد، تقریباً هزار گوسفند، چند سگ و مرغ و خروس در خود ماوا داده است. هر کس در مزرعه وظیفهای بر عهده دارد. تنها کوچکترین عضو خانواده فعلاً از کار معذور است اما به جز او، در فصل زایمان گوسفندها، از ریون 14ساله تا سیدنی چهارساله همگی حواسشان به نشانههای زایمان هست.
بچههای ریونسیتی اهل ناز و ادا نیستند. همه آنها حداقل زایمان در میان چهارپایان را دیدهاند و البته ناگفته نماند که خود آماندا هم به خاطر زایمانهای سریع و ناگهانیاش در میان پزشکان منطقه، شهره شده است. داستان از ریون، اولین فرزند آماندا، شروع شد: او در سال 2001 که بیماری دست-پا و دهان شایع شده بود، به دنیا آمد. بیماری با سرعت زیاد در حومه شیوع پیدا کرده بود و آماندا میدید که افرادی با دوچرخههای کوهستان به مزرعه نزدیک میشوند و به دنبال گوسفندان و کشتن آنها هستند. اگر آماندا مزرعه را ترک میکرد، این خطر وجود داشت که عفونت را با خود به شهر ببرد و مورد خشم و نفرت همگان واقع شود. در نتیجه یک ماما به مزرعه ریونسیت رفت تا او بتواند در خانه زایمان کند اما ریون در رحم مادر چرخیده بود و مجبور شدند آماندا را به نزدیکترین بیمارستان ببرند که دو ساعت با مزرعه فاصله داشت تا با عمل سزارین زایمان کند. دو سال و نیم بعد، روبن به دنیا آمد که اکنون 12 سال دارد. روبن نیز 10 هفته زودتر از موعد و در مزرعه متولد شد. روبن آنقدر کوچک بود که تا مدتی زنده ماندنش معلوم نبود. به گفته آماندا، تا آن زمان دیگر خودش هم متوجه شده بود
که هیچ چیز زایمانهایش، از ترکیدن کیسه آب، تا دردهای انقباضی، عادی نبود. «میدانستم که هر زمان احساس کردم اوضاع مساعد نیست، باید به سمت بیمارستان راهی شوم.» زایمانهای آماندا آنقدر سریع اتفاق میافتاد که بیشتر مواقع به بیمارستان نمیرسید. مایلز، که اکنون 10ساله است، در یک بیمارستان ارتشی به دنیا آمد. نگهبانی تنها موقعی که متوجه شرایط اورژانسی آماندا شد، به آنها اجازه ورود داد. ادیت هفتساله نیز در کنار جاده «ونسلی دیل» و مقابل دیدگان حیرتزده خانوادههایی که برای پیکنیک آمده بودند، به دنیا آمد. اما ویولت پنجساله برای به دنیا آمدن به اندازه کافی صبور بود و در شرایط عادی در بیمارستان متولد شد. سیدنی، فرزند ششم خانواده نیز بعد از نیم ساعت دور شدن از مزرعه، در نزدیکی مزرعه «ریت» چشم به جهان گشود. آناس، کوچکترین عضو خانواده اوون یک روز چهارشنبه در زمان زایمان گوسفندها، در تابستان 2014 به دنیا آمد. روز شنبه یعنی سه روز بعد از زایمان، آماندا سر کارش برگشته بود. خودش اینطور تعریف میکند: «شلوارم را با ریسمان دور کمرم بستم و بعد از آنکه پشم هزار گوسفند را چیدیم، آنقدر لاغر شده بودم که دکمه کمر شلوارم بسته
میشد.»
زندگی در مزرعه شرح وظایف مخصوص به خودش را دارد، اما در خانه ماندن با بچهها در دستور کار نیست. آماندا به خاطر دارد که وقتی ریون را به دنیا آورد، متوجه شده که باید نحوه انجام امور روزانهاش را تغییر دهد. تصور تسلیم شدن هرگز به ذهن آماندا خطور نکرد. فرزندش را در قنداق به پشتش میانداخت و هر جا که میرفت، ریون را نیز با خودش میبرد. از نظر او تقریباً هر کاری را میتوان با بچهها انجام داد. اما یک استثنا وجود داشت و آن هم پشمچینی بود. هرچند بعد از مدتی متوجه شد که صدای یکنواخت ماشین پشمچینی، مانند جاروبرقی بچهها را خوابآلود میکند.
به محض آنکه بچهها بتوانند راه بروند، با پاهایی که همیشه در چکمههای لاستیکی ولینگتونی پوشانده شده، دور و بر مزرعه پرسه میزنند. تابلویی بیرون حیاط مزرعه وجود دارد که روی آن نوشته «منطقه آزاد کودکان» و این نشاندهنده سبک بچهداری کلایو و آماندا اوون است. کشاورزان آنقدر وقت ندارند که پا به پای کاشفان کوچکشان راه بروند، بنابراین دوران کودکی بچههای مزرعه با کمترین محدودیتها و بیشترین ماجراجوییها میگذرد.
مثلاً یکی از تفریحات روبن این است که با ذرهبین آتش به پا کند. یا اینکه چندتایی با هم لب رودخانه بروند. آماندا اصلاً نگران آنها نیست زیرا معتقد است، بچهها نیز مانند گوسفندان راه برگشت را بلد هستند. سطح زندگیشان به حدی روستایی است که برخی نمیتوانند آن را بپذیرند. یک بار مدرسه روبن او را به خاطر عفونت قارچی به خانه فرستاد و آماندا هم با آویزان کردن گیاه خاس از سقف، روش قدیمی برای درمان قارچ در گاوها، روبن را درمان کرد. بعد از آن روبن با یادداشت مختصر و مفیدی به خانه آمد که در آن نوشته شده بود: «از شما خواستیم قارچ روبن را درمان کنید، نه اینکه جادو جنبل کنید.»
آماندا اکنون 41 سال دارد و بعد از آنکه کتابش حسابی معروف شد، کمپانی وارنر برادرز حقوق کتاب را خرید و میخواهد زندگی او را روی پرده ببرد. آماندا اکنون در حال نوشتن کتاب دومش است. آماندا و مزرعه زیبایش در سریال انگلیسی «دیلز» هم نقشآفرینی کردند.
طی چند سال اخیر، انواع و اقسام روزنامهها و وبسایتها با آماندا درباره زندگیاش مصاحبه کردهاند. او در آوریل 2014، در یکی از این مصاحبهها به «وسترن دیلی پرس» گفته بود «اگر بگویم هر لحظه از زندگیام با فکر به این موضوع میگذرد که «این زندگی فوقالعاده است»، دروغ گفتهام. چوپانی تنها یک شغل نیست، بلکه سبک زندگی است. بالا و پایین دارد. اگر گاوتان تازه گوسالهای زاییده باشد، عالی است اما ممکن است یک روز صبح چشم باز کنید و با یک مصیبت تمامعیار مواجه شوید.»
برای رسیدن به نزدیکترین بیمارستان به ریونسیت، باید دو ساعت راه پیمود و گذشته از آن، زایمانهای آماندا هم کاملاً مطابق اصول پیش نرفته است. سه مرتبه از هفت زایمان آماندا کنار جاده انجام شده است. گذشته از آن، اکنون بچهها با زبان خاص خود صحبت میکنند. یک گفتاردرمان به مدرسه میرود تا به آنها کمک کند کلمات را به درستی ادا کنند.
آماندا میگوید خودش زبان بچهها را میفهمد اما طرز حرف زدن بچهها متفاوت است و حروف و اصوات را با هم قاطی میکنند که شبیه به لهجه غلیظی است. یک بار که در تلویزیون با ادیت، دختر آماندا، مصاحبه کرده بودند، مجبور شدند روی تصویر زیرنویس بگذارند. آماندا معتقد است وقتی بچهها بزرگ شوند حرف زدنشان هم اصلاح میشود.
خانم اوون میگوید از اول تصمیم نداشته هفت بچه به دنیا بیاورد اما به قول خودش «بعد از چهار بچه، دیگر فرقی نمیکند چندتای دیگر به جمع اضافه کنید». آماندا نمیگوید که نمیخواهد دیگر بچهدار شود. اما اعتراف میکند که با بزرگتر شدن خانواده، مجبور شدند سبک زندگیشان را نیز تغییر دهند. آماندا به «وسترن دیلی پرس» گفته بود که «این سبک زندگی هزینهبر است. با تعداد زیاد بچه، بستگی دارد از زندگی چه بخواهی و چطور زندگی کنی. اگر دلم میخواست به سینما و کافه بروم، نمیتوانستم هفت بار بچهدار شوم. اما اینجا ما از داشتن یک خانواده سنتی بیشتر لذت میبریم. در خانه ما همیشه 9 نفر برای چای حضور دارند و اگر بیشتر شوند، برشهای کیک و شیرینی کوچکتر میشود. نباید زیاد سخت گرفت».
البته آماندا نمیخواهد کسی فکر کند او یک ابرمادر است. به گفته خودش «کاملاً برعکس. من یک انسان کاملاً عادی هستم که بخت با او یار بوده تا در یک مکان فوقالعاده زندگی کند».
آماندا باور دارد که در آینده بچهها خانه نامرتب و بههمریختهشان را به یاد نخواهند آورد بلکه چیزی که از آن یاد میکنند خاطرات آوردن اسب کوچولویشان به درون خانه است. بزرگترین دختر او، ریون برای اولین بار در سن 10 سالگی به تولد یک گوساله کمک کرد و اکنون نیز خیال دامپزشک یا دکتر شدن در سر دارد.
بچهها در ماههای سرد زمستان کمی تلویزیون تماشا میکنند اما در تابستان کم پیش میآید که تلویزیون حتی روشن شود. بچهها ترجیح میدهند در تابستان بیشتر وقتشان را بیرون در فضای باز سپری کنند. بچههای خانواده اوون به تلویزیون به عنوان تجمل نگاه میکنند. از این کنسولهای بازی از قبیل ایکسباکس و پلیاستیشن ندارند. بیرون میروند، بازی میکنند و به مادرشان در نگهداری از حیوانات کمک میرسانند.
اگرچه آماندا سبک زندگی دشوار و غیرمتعارفی برای خود برگزیده، اما به مراتب سالمتر و خوشحالتر از چیزی است که دوستانش در هادرزفیلد تصورش را بکنند و آنطور که خودش اصرار میکند، دلتنگی چندانی برای شهر ندارد.
«برای خوردن غذای گرم که از رستوران به خانه میآوردیم دلم تنگ شده، چون نزدیکترین رستوران چینی به خانه ما 24 کیلومتر دورتر است. مدرسه بچهها هم تقریباً 50 کیلومتر با ما فاصله دارد. دیش ماهوارهای که برای دسترسی به اینترنت در حیاط نصب کردهایم، هزینه خیلی بالایی داشت و سرعتش هم به شدت پایین است. موبایل نداریم، زیرا آنتن نمیدهد و اگر کسی سکته کند، بیمارستان دم دست نیست. یا مثلاً وقتی هوا خراب میشود سریع گوسفندها را جمع میکنم و به سمت خانه میآیم اما در این مواقع اغلب یا برق میرود یا تلفن قطع میشود. از همه بدتر قطع شدن آب است. اینجا نمیتوانیم به شرکت آب زنگ بزنیم و اطلاع بدهیم، بلکه باید دو کیلومتر سربالایی بروم تا اگر قورباغهای سر چشمه گیر کرده و آب را بند آورده، آن را بیرون بکشم. به هر حال خوبیها و بدیهای خودش را دارد.»
زندگی در مزرعه و به شیوه آماندا، تقریباً بدون محدودیت است. او میگوید که فضای زیادی دارند و از آن لذت میبرند: «بچهها نیز سبک زندگی فوقالعاده سالمی دارند. تک به تکشان را زمان نوزادی در قنداق به سینهام بستم و با هم گوسفندها را به چرا بردیم یا کارهای دیگر مزرعه را انجام دادیم زیرا آهنگ مزرعه متوقف نمیشود. بچهها در تابستان بیرون میروند و میگردند و با پیژامههایشان در دشتها بالا و پایین میدوند، در رودخانه شنا میکنند و اسبسواری میکنند. سفر در تعطیلات برای ما زیاد معنا ندارد. قبلاً امتحان کردهایم اما فکر کنم به طور ناخودآگاه، همیشه پس ذهنمان در پی مکانی شبیه به خانه خودمان هستیم.»
لباس روزمره آماندا پولیورهای پشمی و چکمههای لاستیکی و ضدآب است. اگرچه گاهی اوقات زیر آن ژاکتهای زخیم پشمی، لباسهای لطیف و زیبا میپوشد. مردم به او لباس میدهند و خودش هم گاهی اوقات پیراهنهای قشنگ میخرد اما همه در کمد لباسهایش خاک میخورند.
البته آماندا کار سخت و زندگی ساده را در مغایرت با آراستگی و زیبایی نمیداند. اگرچه سالهاست برای کوتاه کردن موهایش به آرایشگاه نرفته، اما هر روز چهرهاش را میآراید. خودش میگوید: «اگرچه کارهای زمخت و مردانه انجام میدهم اما مصمم هستم که زیبایی زنانهام را از دست ندهم. ببخشید که دستانم مثل بیل گنده و خشن شده اما با این حال به خودم میرسم. همه این را میدانند.»
او وابستگی شدیدی به گوسفندها دارد، برای بسیاری از آنها اسم گذاشته، اگرچه آنها را به کشاورزان زمینهای پایینتر و مسطح فروختهاند تا چاق و چله شوند. مقداری از گوسفندها نیز برای خورد و خوراک خانواده استفاده میشود.
به گفته آماندا، آنها گوسفندهایشان را با غذای زورکی و کیک پروار نمیکنند. آنها به طور طبیعی رشد میکنند، در مزرعه این طرف و آن طرف میدوند و همان کاری را میکنند که برای برهها عادی است. آماندا به عنوان یک چوپان باتجربه اعتقاد دارد مردم باید خوشحال باشند از اینکه با اطمینان میدانند گوسفندها از کجا آمدهاند و چطور پرورش یافتهاند.
روز یک چوپان زن در مزرعه از قبل از ساعت پنج صبح شروع شده و ساعت 9 شب تمام میشود. در میان انجام وظایف روزانهاش، به امور بچهها نیز رسیدگی و البته به آنها سرکشی میکند که وظیفه خود را در انجام امور مزرعه انجام میدهند یا خیر. آماندا درباره خودش میگوید «گاهی به نظر میرسد واقعاً بردهداری میکنم اما خیلی کار داریم و فکر میکنم خود بچهها هم از کار لذت میبرند زیرا همیشه هنگام کار کردن لبخند بر لب دارند.»
مزرعه در دیرترین حالت ساعت شش از خواب بیدار میشود. اولین وظیفه روبن این است که هیزمها را آتش بزند و اجاق را روشن کند تا آب گرم کنیم و لباسها را خشک کنیم. مایلز هم جای هیزمها را پر میکند. ویولت برای کمک به درست کردن آتش، روزنامهها را مچاله کرده و در اجاق میاندازد.
آماندا اوون، زن باذکاوتی است که علاوه بر چوپانی، مزرعهداری و مادری، مشغولیتهای دیگری هم برای خودش دستوپا کرده است: او چای خامهای و شیرینی درست میکند و به رهگذرها و بازدیدکنندهها میفروشد. کلبهای هم در مزرعه درست کرده تا زوجهایی که دوست دارند زندگی واقعی در مزرعه را تجربه کنند بتوانند به آنجا بیایند.
در ماههای گرم سال، بازدیدکنندههای زیادی به مزرعه ریونسیت میروند اما خوشبختانه برای خانواده اوون، مزرعهشان آنقدرها دور از دسترس هست که در ماههای سرد سال آرامش و حریم خصوصی خود را داشته باشند. البته این حریم خصوصی شامل تمام ابعاد زندگی آماندا و خانوادهاش نمیشود زیرا اگرچه در روستای دورافتاده زندگی میکنند اما مانند هر کس دیگری از وقایع جهانی متاثر میشوند. برای مثال اگر شانس بیاورند، در تابستان قیمت غلات و علوفه ارزان میشود اما وقتی بازار از گوشت اشباع شده باشد و در نتیجه قیمت کاهش بیابد، فروش آنها نیز لطمه میخورد.
انتشار یک کتاب موفق و دومین کتاب در راه و فیلمی که قرار است از زندگی آماندا ساخته شود، تغییر چندانی در سبک زندگی خانواده اوون به وجود نیاورده است. او هر روز با استفاده از توئیتر، وقایع غیرمعمول زندگیاش در مزرعه را با مردم در میان میگذارد. او در توئیتر، شش هزار فالوئر دارد. آماندا در آخرین فصل از کتابش نوشته است: «نمیخواهم به آینده دوردست نگاه کنم. از چیزی که اینجا و در همین لحظه داریم، لذت میبرم.» شاید ریونسیت باب دندان هر یورکشری نباشد اما برای کلایو و آماندا همه چیز در حصارها، پستی و بلندیها، تختهسنگها و خلنگزارهای آن، خلاصه میشود.
دیدگاه تان را بنویسید