تاریخ انتشار:
۴۷ درصد سوانح حین کار مربوط به کارگران ساختمانی است
روزِ سکوت و کار
صحبت از مشکلات و نبود پیگیریهای کارفرما که میشود، مصرانه تاکید میکند که: «نه، مشکل من کارفرما نیست». که اگر هم باشد، راضی به گفتنش نمیشود. هر بار که کارگری از ساختمان سقوط میکند، قطع عضو میشود یا دچار سانحه میشود، لبهایش را میدوزد و حرف نمیزند. که اگر قرار به حرف زدن هم باشد، پای کارفرما در میان است.
«سخنها میتوانم گفت، غم نان اگر بگذارد.» تکهای گچ چسبیده به دستش را کنار میزند و دوباره ماله را به دست میگیرد. سرمای دیماه گونههایش را سرخ کرده. دستانش را روبهروی صورت میگیرد و با بخار دهان، گرمش میکند. کاردکی که به دست گرفته برای یکلحظه از سردی دستانش به زمین میافتد و دوباره در دستان معمار، آماده برای کشیده شدن به بدن سیمانهاست. سیمان و گچ را چاشنی آهن میکند و خانه میسازد. ماله را به دست میگیرد و دوباره تکه گچی که به دیوار زده بود ترمیم میکند. عرقچینی که به سرگذاشته نه برای هرم گرمای تابستان کارساز است و نه سر کممویش را از این سوز سرما در امان میدارد. دستی به عرقی که با سرمای زمستان آمیخته میکشد و دوباره گرم کار میشود. دو قدم مانده به دیوار کنار سرستون. چای داغ آوردهاند که حتی اگر عطر نداشته باشد، او عطرش را از میان تمام خستگیهایش به مشام میکشد. کار معمار اما هنوز مانده. سرکی به کارگران کناری میکشد و دوباره مشغول گچکاری میشود. صدایش میکنند که: «حسین بس است. وقت استراحت رسیده.» وعده میدهد که این دیوار تمام شود، به چای داغ میان چله زمستان نه نمیگوید. حالا دور و برش هم خلوتتر
شده. آهسته به دیوار کناری نزدیک میشود تا گچهای مانده را به خوردش بدهد و برای تمام شدن دیوارها، نفس راحتی بکشد. لبه دیوار کناری اما بازهم گچ را به خود نمیگیرد. ناچار قدری جلوتر میرود. از این ارتفاعی که ایستاده، کل چهار طبقه را نگاهی میکند. لحظهای سرش گیج میرود و سر خود را کنار میکشد. صدای کارگران دوباره درمیآید که: «چای بخور بعد دیوار بعدی را کامل کن.» وسوسه تمام شدن کار دست از سرش برنمیدارد. آرام به لبه کناری دیوار نزدیک میشود. دستش را به دیوار کناری میگذارد که مثلاً حائلی باشد برای نگه داشتناش. آرام به سمت لبه نزدیک میشود و ماله را میکشد. هنوز به دور دوم کشیدنش نرسیده که دیوار یخزده، دستش را پس میزند. در کسری از ثانیه دستش کشیده میشود و به سمت پایین طبقات سرازیر میشود. دستش هنوز به مانعی که از کنار دیوار آمده، گیر کرده. داد میزند و کارگران را خبر میکند. کارگران چای را خورده و ضربی گرفتهاند که قدری خستگیشان در رود. صدای معمار در صدای ضرب خستگی کارگران جمع میشود. تنها انگشتان کشیدهشده از این لبه هم سر میخورند و حسین این بار پایین میافتد. یک، دو، سه، چهار... کل چهار طبقه را در همان
کسر ثانیه طی میکند و صدای برخورد ضربآلودش به سطح سیمانی همراه با قطع شدن ضرب کارگران میشود. حسین افتاده و کنارش ماله و عرقچیناش پخش زمین شدهاند. گسی چای تازه جای خود را به تلخی حادثهای میدهد که شاید هر روز و هر بار داستانشان روی صحنه ساختمانهای تهران میرود و تنها تماشاچیانش کارفرماهایی هستند که در طراحی صحنه این نمایشهای هرروزهشان، خبری از کلاه ایمنی و طناب ایمنی برای کار کردن کارگر روی داربست نیست. تنها به گفتن «تند باش تند باش» به کارگران اکتفا میکنند.
حسین در حین تعریف کردن از آنچه بر او رفته، تمام قوایش را برای تعریف کردن آنچه شش ماه قبل خانهنشیناش کرد به کار میبندد تا دهان خشک روزهدارش مانع نشود که چیزی از قلم بیفتد. کمی روی صندلی چرخدارش جابهجا میشود و شروع به تعریف کردن بقیه ماجرا میکند. درد حسین اما یکی نیست. کارفرما هم کارفرماست و هم برادر. از یک طرف همراه اوست که حقش را بگیرد و از طرف دیگر باید مقابلش باشد تا تقصیر کار به زمین کارفرما نیفتد. حسین قبل از حادثه، شش ماهی بود که در پروژه ساختمانی برادرش مشغول به کار شده بود. پروژهای که هنوز هم میان صحبتهایش خبری از پشیمانی برای مشغول به کار شدن دیده نمیشود. از کار کردن برای همخونش راضی بوده. اعتماد داشته و تمام توانش را برای کار کردن و گچ کشیدن به کار بسته بود. میگوید برادرش هر روز برای پیگیریهایی که باید برای بیمه انجام دهد، کنارش مانده و هر بار هم خودش برای گرفتن حق کارگرش که برادرش هم هست، پیشدستی میکند. حقی که هیچوقت نتوانست بگیرد. نه بعد از حادثه و نه حالا که شش ماه از آن روز میگذرد و به جای سرمایی که دست حسین را روی دیوار کشاند و سراند، حالا گرمای تابستان را به جان میخرد و
تفریح تابستانش میشود سر زدن به این واحد و آن شعبه. هر بار هم یکی از اعضای خانواده 9نفرهاش همراهش میآیند تا روی صندلی چرخدار هدایتش کنند. میگوید در آن حادثه دچار ضایعه نخاعی شده بود که گویا به طور موقتی از سرش رفع شده و حالا منتظر مانده تا ببیند برای همیشه مهمان این صندلی چرخدار است یا میتواند دوباره دستش را به کنار دیوار بکشد و از داربستهای ساختمان بالا و پایین برود.
«همه پایم از خستگی ریشریش»
مطلع صحبتهایش میشود حقوق از دست رفتهاش. مدام از پیگیریهایش میگوید. از اینکه هزاربار رفته و باز هم دستخالی بازگشته. از اینکه ناتوان شده اما کسی ناتوانیاش را تایید نکرده است. در میان صحبتها از ناتوان شدن پایش میگوید. که ضایعه واردشده به کمرش، پایش را هم ناتوان کرده. که حالا همسر و هفت فرزندش به نوبت پیگیر کارهایش میشوند تا چرخ صندلی حسین را هل بدهند تا مبادا چرخ زندگیشان لنگ بماند. چرخی که طی 40 سال قبل، حسین آن را به جلو هل میداد تا دست کارگریاش، هفت فرزندش را روزی دهد.
حسین با وجود همخون بودن با برادر دیگرش که بعدها نام شهید را به خود گرفت، تنها بیمه تامین اجتماعی داشته و هیچ تسهیلات دیگری نداشته. حتی وقتی که از چهار طبقه سقوط کرد و نیاز به پولی برای درمان داشت، تنها تکیهای که داشت به این بود که از دوندگیهای دادگاه و شعبههای بیمه به نتیجه برسد. حتی جایی میان صحبتهایش تاکید میکند که هنوز هم حق بیمهاش را پرداخت میکند. از روزی میترسد که آن را «کوری و پیری» میخواند. میترسد مبادا حق و حقوقش پایمال شود و طی پیگیریهایی که برای گرفتنش میکند، از فکر روزهای بازنشستگی غافل شود. حسین برخلاف کارگرانی که بارها با سانحه مواجه شده و بعد از درمان به کار بازمیگردند، برای اولین بار دچار سانحه شده. یعنی برای اولین بار طعم تلخی سقوط و فراموشی را چشیده است. شاید بخت با او یار بوده که این بار به جای در افتادن با کارفرما، برادرش کارفرماست. از بیرون که به داستان نگاه میکنی مثل سمی میماند که کنارت باشد و آهسته آهسته از آن بنوشی. کارفرما که آشنا باشد، پرهیز میکنی. شکایت را تا جایی پیش میبری که به روابط صمیمانهات آسیب نزند. از گفتن و حرف زدن ابا داری. گاهی میگویی و گاهی خودت را
به دست تیغ سانسور میدهی و لب از لب باز نمیکنی. شاید داستان حسین هم اینطور شده باشد.
صحبت از مشکلات و نبود پیگیریهای کارفرما که میشود، مصرانه تاکید میکند که: «نه، مشکل من کارفرما نیست». که اگر هم باشد، راضی به گفتنش نمیشود. هر بار که کارگری از ساختمان سقوط میکند، قطع عضو میشود یا دچار سانحه میشود، لبهایش را میدوزد و حرف نمیزند. که اگر قرار به حرف زدن هم باشد، پای کارفرما در میان است. آماری که هر سال میان صحبتهای این مقام و آن مقام دولتی گفته میشود، نشان میدهد که آمار تلفات سوانح ساختمانی روز به روز زیادتر میشود. پای صحبت کردن کارگران که به میان باشد اما، کمتر کارگری میل به صحبت کردن دارد. یک عدهشان همانهایی هستند که بیمه بوده و حق بیمه را برای از کارافتادگی یا نقص عضو دریافت میکنند که در این صورت طبق قوانینی که خانه کارگر دارد، از صحبت منع میشوند و یک عده دیگر وضع بدتری دارند. این دسته دوم هم باید لب بدوزند و حرف نزنند و هم روی حقوقشان را نمیبینند.
نفس زدن برای تکمیل یک پرونده
صحبتهای حسین که به پیگیریها و پروندهاش میرسد، ناله سر میدهد که هر چقدر هم که در این مدت شش ماه تلاش کرده، خبری از حکم دادگاه نیست. نقص پروندهاش بار مضاعفی برای نقص جسمیاش شده و باید منتظر باشد تا گواهی قطعی از پزشک بیاورد. به سختی آب دهانش را قورت میدهد و میگوید: «انگار که هنوز باورشان نشده که سر کار بودم و از چهار طبقه سقوط کردم. میگویند کارفرما برادرت بوده و اصلاً معلوم نیست سر پروژه بودی یا نه.» این را که میگوید، دختر بزرگترش از آن طرف چیزهایی را اشاره میکند تا پدر یادش نرود که کل پرونده را بازگو کند. حسین این روزها یک پایش را برای پیگیری خسارت و هزینههای درمان، به شعبههای تامین اجتماعی و دادگاه گذاشته و پای دیگرش برای رسیدگی و شکایت از بیمه، به دادگاه. هرچند که دو پایش ناتوان شدهاند و حالا هفت فرزندی که دارد، شدهاند دو پا برای پدر تا شاید خرج این خانواده 9نفره بیشتر از این با پسانداز 40ساله پدر نگذرد. تا شاید بتواند حق و حقوق خود را دریافت کند و هزینههای عملی را تامین کند که شاید اگر زودتر انجامش دهد، خیالش آسوده میشود که دیگر همیشه مهمان این صندلی چرخدار نخواهد بود. حسین اما هنوز
هم به نتیجه نرسیده. تیرماه باشد یا رمضان فرقی برایش ندارد چرا که با دهان روزه هم که شده، باز دنبال حقوق از دست رفتهاش است. از بهانه آوردنهای بیمه که صحبت میکند، به معطلیهایش هم اشاره میکند: «هر بار که مراجعه میکنم، یا پزشکی که باید گواهی را مورد تایید نهایی قرار دهد نیست یا دادگاه حکم را به بهانه تکمیل نبودن پرونده از این روز به آن روز میاندازند.» با شرم فرزندانش را نگاه میکند و ادامه میدهد: «کل بار زندگی من این روزها به شانه این بچهها افتاده. خودم هم خسته شدم. دکتر میگوید شاید امیدی برای راه رفتن دوبارهام باشد اما خرج درمان را از کجا بیاورم؟ یک خانواده 9نفره و یک سرپرست از کارافتاده. غم نان اگر بگذارد.» در این میان، دختر بزرگش هم شروع به صحبت کردن میکند و این بار هم پای بیمه را به میان میکشاند: «کل ساختمان بیمه بوده اما اوایل به بهانه اینکه کارفرما، کارگر را بیمه نکرده بهانه میآوردند. میخواستند حق و حقوق پدرم را که به خاطر کار ساختمان از چهار طبقه پایین افتاده ندهند.» آهی میکشد و ادامه میدهد: «البته هنوز هم حقش را ندادهاند. هر روز پیگیریهایمان بیشتر میشود اما نتیجه نمیدهد. انگار که
بیمه هیچ جوره نمیخواهد زیر بار پرداخت حق و حقوق پدرم برود.» این دخترش همانی است که قبل از صحبت کردن با پدر خانواده، بخشی از آنچه را بر پدر رفته بود برایمان روایت کرده بود. از دردهای پدر میگفت. از پیگیریهای به ثمر ننشسته. از دوندگیهایی که این روزها پدر با صندلی چرخدار میکند. از اینکه پایش هم آسیب دیده اما پیگیریهایش را کوتاه نکرده است. معمار 58ساله روزهایی را میگذراند که خودش معتقد است میتوانست روزهای بازنشستگیاش باشد. شاید کارهای پراکندهای که کرده، از بازنشستگی دورش کرده. در غیر این صورت یک چنین روزی باید مینشست و بزرگ شدن فرزندان و نوههایش را نظاره میکرد. هر چند که «حسین»ها و معمارانی که اینچنین دچار سانحه میشوند، کم نیستند. آنهایی که در اواخر راهی که شاید چند دهه در آن پا گذاشتهاند، یکدفعه از رفتن بازمیمانند و چهبسا که خانوادهشان هم بدون سرپرست میشود. کارگرانی که بیشتر مواقع داستان زندگیشان نقطه پایان خوشی را به خود نمیبیند و دوندگیهای بعد از سانحه را به جان میکشند. یکبار خودشان پیگیر میشوند و یکبار خانوادهشان. هر چند که این پیگیر شدن بهترین وضعیت است. بسیاریشان حتی به
کلی فراموش میشوند و در میان پیگیریهایی که رسانهها انجام میدهند، پشت سد نهادهایی که بهظاهر نام حمایت از حقوق کارگر را به دوش میکشند، پنهان میمانند. نه صدایشان به جایی میرسد و نه در مواقعی جرات آن را دارند که صحبتی کنند. در بهترین حالت کسی سراغشان نمیرود.
عدهای دیگر هم هستند که تهدید میشوند که حرف نزنند. که از خیر حق و حقوقشان بگذرند یا اگر هم پیگیری میکنند، بیصدا و بیهمهمه باشد. تا نه کسی خبردار شود و نه نهادی مجبور به پاسخگویی. هر چند که در این بین، «حسین»هایی هم هستند که دل را به دریا میزنند و از آنچه بر آنها رفته حرف میزنند. شاید هم میدانند که گفتنشان مانند نگفتن است. گوشی که باید صدا را بشنود، نیست. اگر هم رسانهای با اصرار و کنار زدن سدهایی که خود انجمنها میسازند، کارگری را پیدا کند، نه آهی از نهادی برمیآید و نه صدایی است که صحبتهای کارگر را پاسخ دهد. حسین اما میان صحبتهایش واهمهای به خود راه نمیدهد. انگار که خیالش از برادر بودن کارفرمایش راحت باشد. آرام صحبت میکند اما جایی میان صحبتهایش، قدری نفس تازه میکند. زمانی که ازش میخواهیم تا از روز حادثه بگوید، قدری مکث میکند و شروع به تعریف میکند. از لرزیدن دستش و سقوط میگوید. از اینکه نه کلاهی به سر داشته و نه طنابی که بتواند آن را به کمر ببندد تا در صورت سقوط، از آن آویزان شود. حتی جایی از صحبتهایش به حوادث مشابه اشاره میکند. حوادثی که از چند سال قبل میان کارگران ساختمانی عادیتر
شده و شاید هر روز دستکم یک خبر از این کارگران به گوش برسد. از زمستانی میگوید که سبب شد تا ماهها میان شعبههای تامین اجتماعی سرگردان شود.
کلاهی که به سر کارگر میرود
پای سوانح حین کار که در میان باشد، علت و عوامل مثل علفهای خودرو سر بیرون میآورند اما کمتر کسی است که در قامت کارفرما، صحبت از ایمنی کند. خیلیها میگویند کارگر مقصر است. باید کلاه به سر داشته باشد. نکات ایمنی را رعایت کند. با این حال، نقطه کور داستان سوانح حین کار، زمانی روشن میشود که پای ضعف آموزش در کارگران به میان آید. حسین در بازگویی اتفاقی که روز حادثه برایش افتاد، میگوید: «کلاه ایمنی به سر نداشتم. حتی طنابی هم نبود که زمان افتادن، مانع شود و سقوط نکنم. اصلاً اگر به کارگاههای مختلف سر بزنید، میبینید که کارگران هیچ کدام از این اصول را آموزش ندیدهاند. یعنی در مواقعی حتی طنابی که باید حفاظ جان کارگر باشد، در کارگاه وجود ندارد یا کارگر از آن بیاطلاع است.» صحبتهای حسین در مورد پروژههای ساختمانی به خوبی دیده میشود. ساختمانهای نیمهکارهای که کارگران آن، همچون آکروبات در حال طی کردن داربستها و کار هستند. هیچ حفاظی هم نیست که از سقوط کردنشان، جلوگیری کند.
حسین معتقد است برخی از پروژههای ساختمانی به این صورت تعریف شده که کل ساختمان در حال ساخت به همراه عدهای محدود از کارگران بیمه میشوند. در این صورت اگر حادثهای روی دهد، تنها کارگران محدودی هستند که امکان دریافت بیمه یا خسارت را دارند. آن عدهای هم که بیمه دارند، ممکن است به سرنوشت حسین دچار شوند. کمترشان هم ممکن است برادری داشته باشند که کارفرمایشان هم باشد. که خیالشان از پیگیری کارفرما راحت باشد. هرچند اگر حسین بیمه نبود، شاید وضع قدری متفاوت میشد. که در این صورت پیگیریهای حسین میتوانست به جای دوندگی میان شعبههای تامین اجتماعی به شورای حل اختلاف برسد و حسین مجبور شود برای همیشه از حقوقی که داشته، بگذرد. هرچند که فعلاً از پیگیریهای برادر راضی است. میگوید نه در قامت یک کارفرما که به دلیل برادر بودن، در همه دوندگیهای حسین همراهش بوده. دخترش هم سری تکان میدهد و صحبتهای پدر را تایید میکند. از حسین که میپرسم «اگر دوباره به سر کار برگردی، باز هم حاضر میشوی با آن شرایط کار کنی؟» انگار که اصلاً حرفم را نشنیده باشد، تندی میگوید: «من مشکلم حق و حقوقی است که پایمال کردهاند. مشکلی با کارفرما نداشتم.
یعنی چارهای هم ندارم. خرج زندگی 9 نفرهمان را پسانداز این همه سالمان میدهد. بالاخره باید کار کنم. چاره چیست.» انگار که اصلاً متوجه ایمنی نباشد، دوباره پی حرفهایش را میگیرد و از این گله میکند که فراموشش کردهاند. انگار که کارد به استخوانش رسیده باشد، نه دیگر صحبتی از ایمنی و کلاه میکند و نه از اینکه اگر حواسش را بیشتر جمع میکرد، چه میشد. در میان صحبتهایش دستی به چهره آفتابسوختهاش میکشد و عرق گرمای تابستان را خشک میکند. حسین هم این روزها مانند خیلی از کارگران فراموششده در انتظار است. انتظار دیده شدن. که حقوقش را فراموش نکنند. که پروندهاش در دادگاه پذیرفته شود و دستکم رای مشخصی برای آن صادر کنند. هرچند که در این میان هیچ صحبتی از سرخوردن دستش نمیکند. از کلاه ایمنی جامانده روی میز کار کارفرمایش یا طنابی که میتوانست به جای انداختناش به چهار طبقه پایینتر، حالا او را سر سفره این خانواده 9نفره بنشاند.
«از انسانی که تویی...»
صحبتها که تمام میشود، آرام دستش را روی یکی از پاهایش میکشد و جابهجایش میکند. انگار که عادت کرده باشد که تکان بخورند و میان فلزهای داربست ساختمان از این طرف به آن طرف بروند. حالا به کمک دستهایش، باید جابهجایشان کند. صحبتش را که به آخر میرساند، از امانتداری حرف میزند. حتی وعدهای که برای گرفتن عکس میگیریم با تردید جواب میدهد. کمی تعارفهای روزمره میکند و دست آخر میگوید: «نمیخواهم انگشتنمای دیگران شوم. من فقط میخواهم حقوقم را بدهند. این همه سال با پرداخت حق بیمه، به فکر روزهای از کارافتادگی و بازنشستگیام بودم اما الان معلوم نیست که حقم را چطور باید بگیرم.» «انگشتنما» را طوری میگوید که لحظهای به داشتن و نداشتن حقش تردید میکنی. دستهایش اما گواه سالهایی است که به قول خود، نان بازویش را به سفره آورده. که «ستون به سقف زده حتی به استخوان خود».
نفسی چاق میکند و ادامه میدهد: «تمام حرفهایی که الان میزنم فقط برای این است که حقوق ما کارگران همیشه پایمال میشود. چه کارفرما آشنا باشد چه غریبه، همیشه حقی هست که باید برای گرفتنش این در و آن در بزنیم. تنها میخواهم حقم را بدهند.» پیامش واضح است. به دور از جنجالهای به قول خود رسانهای است. میخواهد همه چیز به روال عادیاش باشد تا رای دادگاه که صادر شد، بتواند قدری نفس آسوده بکشد. میگوید چراغ جنجالها را خاموش میکند تا تاریکی هزینههای زندگیاش با گرفتن حق از دست رفته، روشن شود. میگوید نمیخواهد عکسی ازش کار شود. که تنها صحبتهایش منتقل شود تا شاید گوشی برای شنیدنش، شنوا شود. شاید بشنوند و جوابی بدهند. خیالش را راحت میکنی که حتی اگر نخواهد، نامش هم پنهان خواهد بود. که تنها میخواهی روایتی از یکی از هزاران کارگری داشته باشید که هر بار، پایشان به مانع نبود امنیت خورده و سقوط میکنند. که یکسریشان حتی آنقدر آسیب شدید میبینند که قادر به صحبت کردن نیستند. خیالش را راحت میکنی: «از انسانی که تویی/قصهها میتوانم گفت/ غم نان اگر بگذارد».
دیدگاه تان را بنویسید