دستورالعمل مطالعه هابز
چگونه هابز را بخوانیم که منتقدش و چگونه بخوانیم که طرفدارش شویم؟
هابز، گاهی یک تمامیتخواه نامیده میشود که راه را برای دیکتاتوریهای مدرن هموار کرد و گاهی یک لیبرال که مسیر را به لیبرالدموکراتهای آینده همچون لاک نشان داد. باید کدام را بپذیریم؟ دو راه داریم. یکی اینکه اندیشههای هابز را در قرن بیستویکم میلادی بخوانیم و دیگر آنکه افکارش را در قرن هفدهم میلادی بازخوانی کنیم! مطالعه هابز در قرن بیستویکم احتمالاً ما را به این نتیجه خواهد رساند که آنچه هابز در مورد رابطه مردم و حکومت گفته است، ناگزیر به تمامیتخواهی منجر خواهد شد. آنگاه میتوانیم اندیشههای او را به باد انتقاد بگیریم. فقط کافی است بگوییم هابز در جایی گفته که برای اینکه انسانها آزادیهای یکدیگر را نقض نکنند و به هم آسیب نرسانند، نیاز به این است که یک لویاتان در رأس قدرت وجود داشته باشد و همه از او حساب ببرند. سپس میتوانیم بگوییم چنین چیزی بیدریغ به دیکتاتوری منجر خواهد شد و لویاتانی که در اندیشه هابز به این خاطر به وجود آمده بود که مانع از این شود که انسانها حقوق یکدیگر را پایمال کنند، خودش به بزرگترین پایمالکننده حقوق فردی و آزادیهایی که حق طبیعی افراد هستند تبدیل خواهد شد. حالا وقت آن است که بگوییم یک فرد دیگر وجود دارد که اندیشههایش خلاف اندیشههای هابز، نه به اقتدارگرایی، بلکه به دموکراسی انجامد و آن فرد جان لاک است. این دستورالعمل مطالعه هابز برای تبدیل شدن به منتقد افکارش در باب حکومت است.
اما یک راه دیگر هم وجود دارد؛ یک دستورالعمل دیگر! اینکه هابز را در قرن هفدهم میلادی بخوانیم. آیا چنین چیزی ممکن است؟ هابز کتاب لویاتان خود را در سال 1651 به چاپ رساند یعنی 370 سال پیش؛ چگونه میتوانیم به 370 سال پیش بازگردیم و لویاتان او را بخوانیم؟ پاسخ ساده است: از طریق مطالعه فضای تاریخی، سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و مذهبی که هابز در آن زندگی میکرد. این کار در واقع یکی از روشهای تفسیر متون به روش هرمنوتیک است. این روش در واقع یک ماشین زمان است. بیایید سوار این ماشین زمان شویم و 350 سال به عقب بازگردیم. یعنی زمانی بسیاری از مردم با پادشاهان همچون وارثان تاج و تخت خدا در زمین برخورد میکردند و به نوعی آنها را میپرستیدند. یعنی زمانی که پادشاهان، تاج و تختشان را حق طبیعیشان میدانستند که از طرف خداوند به آنها داده شده است. یعنی جایی که کلیسا در تلاش بود برای زندگی مردم تعیین تکلیف کند و بسیاری از سیاستهای سلطنتی بر اساس منافع کلیسا تعیین میشد.
در چنین شرایطی، هابز از «آنچه هست» شروع کرد و به «آنچه باید باشد» رسید. تا قبل از هابز، فلاسفه عموماً در مورد اینکه انسان باید چگونه رفتار کند حرف میزدند. بایدهایی در مورد چگونگی رفتار انسان که به خوبی در آثار ارسطو نمایان است. اما هابز در مورد آنچه انسان هست به نوشتن پرداخت و این ادعا را مطرح کرد که انسانها ذاتاً دنبال منفعتشان هستند و در این مسیر اگر کسی جلویشان را نگیرد، میتوانند به هر کاری دست بزنند و حتی به سادگی به عهدهایی که با هم بستهاند پشت کنند. هابز از این «چیستی» به یک «باید» رسید. اینکه وقتی انسان ذاتاً چنین رفتار میکند، پس باید یک قدرت مطلقه وجود داشته باشد که در مرحله اول اجرای قراردادها را تضمین کند و در مرحله دوم در صورت اجرا نشدن قراردادها، حق پایمالشده افراد را بستاند. اما مگر تا قبل از اینکه هابز چنین حرفهایی را بزند، یک قدرت مطلقه در رأس امور وجود نداشت؟ مگر تا قبل از آن پادشاهان مردم را ملزم به اجرای قراردادهایی که با هم دارند نمیکردند؟ مگر تا قبل از آن، پادشاهان دست دزدان را قطع نمیکردند یا قاتلان را به دار نمیآویختند؟ مگر تا قبل از هابز زندان وجود نداشت؟ پس اگر بگوییم هابز در نوشتههایش حرف از این زده که یک کشور باید پادشاه داشته باشد، به بیراهه رفتهایم.
در سخنان هابز در مورد لویاتان یا قدرت مطلقه، ظرافتی وجود دارد که میتوان این ظرافت را بنیان اصلی دموکراسی قلمداد کرد. اینکه هابز در مورد لویاتان متذکر میشود که این مردم هستند که باید به خواست خودشان قدرت را به پادشاه بدهند. آن هم نه برای اینکه خداوند یا کلیسا چنین مقرر کرده و نه برای اینکه تاج و تخت ارث شاهزادگان است. بلکه فقط برای اینکه مردم میخواهند از دست یکدیگر در امان باشند؛ پس به یک نفر نیاز است که این امنیت را تامین کند. همچنین هابز متذکر میشود که مردم مجبور نیستند به دستور پادشاه به خودشان آسیب برسانند. پس از نظر هابز مردم قدرت سرپیچی از دستورات لویاتان را دارند. تا زمانی که فقط تعداد کمی از مردم از دستورات لویاتان سرپیچی میکنند و عمده آنها به فرمان لویاتان ارج مینهند، یعنی لویاتان به خوبی وظیفه خود را در برقراری آنچه مردم از او انتظار دارند انجام میدهد. اما زمانی که اکثر مردم از لویاتان سرپیچی کنند، یعنی لویاتان وظیفه خود را به خوبی انجام نمیدهد و در چنین شرایطی مردم میتوانند لویاتان را عوض کنند. چنین تفسیری از حرفهای هابز، ما را به اینجا میرساند که هابز نه طرفدار اقتدارگرایی حکومتها به این معنا که هر چه خواستند با مردم بکنند، بلکه در تلاش بود بذرهای مردمسالاری را در جامعهای که بسیاری از مردم پادشاهان را میپرستیدند، بکارد.
البته که اندیشههای هابز کامل نبود. او حرفی در مورد تفکیک قوا نزد و چارچوبی برای کنترل لویاتان تبیین نکرد. اما نمیتوان از این واقعیت مهم چشمپوشی کرد که هابز، معتقد به این بود که لویاتان باید توسط مردم انتخاب شود و بنابراین مردم میتوانند او را خلع کنند و لویاتان جدیدی را در رأس قدرت قرار دهند. جان لاک این بذرها را آب داد و مسیر را چند قدم دیگر هموارتر کرد. مونتسکیو با باز کرن بحث تفکیک قوا از درختی که جان لاک آب داده بود، مراقبت کرد. تا قرن بیستویکم میلادی حرف انقلابی جدیدی که حافظ لیبرالیسم باشد، سوای از آنچه هابز، لاک و مونتسکیو گفته بودند، در مورد رابطه حکومت و جامعه زده نشد. دیگر شیوههای حکومت همچون آنچه لنین و استالین، مائو، هیتلر و بسیاری از دیکتاتورهای دیگر طبق آن حکومت کرده و میکنند، قرابتی با اندیشههای هابز، لاک و مونتسکیو ندارد. البته همانطور که پیشتر ذکر شد اگر هابز را در قرن هفدهم میلادی بخوانیم و نه در قرن بیستویکم! وگرنه به سادگی میتوان هابز را به گونهای تفسیر کرد که بعد از نام او، حرف از لنین و مائو و هیتلر زده شود.
اما همین اواخر یک نظریه انقلابی در مورد رابطه حکومت و مردم داده شد. هابز بذرهای لیبرالیسم را کاشت، لاک این بذرها را آب داد و درخت لیبرالیسم سر از زمین بیرون آورد، مونتسکیو با بحث در مورد تفکیک قوا از این درخت محافظت کرد و نظریه جدیدی که به تازگی توسط دارون عجم اوغلو و جیمز رابینسون در کتاب راه باریک آزادی مطرح شده، سعی دارد این درخت را هرس کند. نظریهای که خود نویسندگان کتاب راه باریک آزادی میگویند نه روی اندیشههای لاک، نه روی اندیشههای مونتسکیو، بلکه روی اندیشههای هابز سوار است. عجم اوغلو و رابینسون از این جهت نظریهشان را بر اندیشههای هابز در باب رابطه حکومت و جامعه سوار کردهاند که به خوبی میدانند چه کسی بذرهای آزادی را کاشته است. حالا آیا میتوان با این توضیحات گفت که هابز یک اقتدارگرا بوده و طرفدار دیکتاتوری؟
یک نظریه انقلابی جدید
دارون عجم اوغلو و جیمز رابینسون در کتابی که با نام راه باریک آزادی منتشر کردند، این نظریه را مطرح کردند که برای اینکه یک جامعه در ابتدا وارد مسیر آزادی شود و در ادامه بتواند در این مسیر باریک باقی بماند، وجود لویاتان هابز ضروری است. اما وجود این لویاتان تنها یکی از شروط لازم برای قرار گرفتن و ماندن در راه باریک آزادی است. شرط ضروری دیگر، جامعهای است که این لویاتان را که ذاتاً مستبد است به بند کشد. جامعهای که بداند استبداد در DNA لویاتان است و اگر آن را به حال خود رها کند، آزادیاش روزبهروز محدودتر خواهد شد. آنها در مورد هابز و لویاتانش چنین مینویسند (در شماره 334 هفتهنامه تجارت فردا به طور مفصل به معرفی کتاب راه باریک آزادی و نظریه جدید عجماوغلو و رابینسون پرداختهایم و آنچه در ادامه میخوانید ترجمه بخشهایی از کتاب به کوشش جعفر خیرخواهان است که در شماره 334 به چاپ رسیده است):
مرگهای خشونتبار برای پیشینیان ما در پیش از 200 سال گذشته غیرعادی نبودند. بنابراین بسیاری از اجداد ما، دقیقاً مانند ساکنان لاگوس، در آنچه فیلسوف سیاسی مشهور توماس هابز در کتابش لویاتان توصیف کرد در ترس دائمی و خطر مرگ خشونتبار زندگی میکردند؛ و زندگی آدمی منزوی، فقیرانه، تلخ، ددمنشانه و کوتاه است. این چیزی بود که هابز، هنگام نوشتن در دوره کابوسمانند دیگر یعنی جنگ داخلی انگلستان دهه 1640، به عنوان شرط «جنگ» توصیف کرد یا آنچه کاپلان «هرجومرج» نامیده است- وضعیت جنگ همه علیه همه، «هر مرد در برابر هر مرد».
تصویر درخشان هابز از جنگ روشن ساخت چرا زندگی تحت این شرایط بدتر از زندگیِ افسرده و دلمرده خواهد بود. هابز با برخی فروض اساسی درباره جوهر انسان شروع میکند و با این استدلال که در هر تعامل انسانی تضاد و کشمکش حتمی خواهد بود. «اگر دو کس خواهان چیز واحدی باشند که نتوانند هر دو از آن بهرهمند شوند، دشمن یکدیگر میشوند؛ و... میکوشند تا یکدیگر را از میان بردارند یا مطیع خویش سازند.» آن جهانی که راهی برای حلوفصل این تضادها ندارد، راه به جهان سعادتمند نخواهد برد چون وقتی شخص متجاوزی تنها باید از قدرت و مقاومت شخص واحد دیگری هراسناک باشد؛ اگر یکی از آن دو، منصب و جایگاه امن و آسودهای برای خود ایجاد کند یا داشته باشد و از آن بهرهبرداری کند، ممکن است دیگران نیروهای خود را یکپارچه کنند تا اموال آن کس را بگیرند و او را نهتنها از حاصل کارش بلکه از حیات و آزادیاش نیز محروم سازند.
شایان ذکر است که هابز متوجه شد صِرف تهدید خشونت میتواند زیانبار باشد، حتی اگر شما با ماندن در خانه پس از تاریکی بتوانید از خشونت واقعی دوری کنید، اما جلوی تحرکات و تعاملات شما گرفته شده است. براساس نظر هابز، معنای جنگ «نه در جنگیدن واقعی بلکه در احتمال آشکار وقوع آن طی مدت زمانی نهفته است که در آن هیچ اطمینانی به خلاف آن [یعنی صلح] نباشد». پس سایه جنگ همچنین عواقبی عظیم برای زندگی مردم داشت. برای مثال، «وقتی به سفر میرود خود را مسلح میکند و با جمعی از همراهان میرود؛ وقتی میخوابد، درها را قفل میکند؛ حتی وقتی در خانه است، صندوقهایش را قفل میکند».
هابز همچنین تشخیص داد انسانها میلی شدید به برخی امکانات اساسی و فرصتهای اقتصادی دارند. او نوشت «حالات نفسانی و امیالی که آدمیان را به صلح متمایل میسازند [یکی] ترس از مرگ؛ [دیگری] طلب لوازم زندگی راحت؛ [و سوم] امید به این است که از طریق کار و کوشش خود آن لوازم را به دست آورند». اما این چیزها به طور طبیعی در حالت جنگ و مخاصمه نخواهد آمد. حقیقتاً انگیزههای اقتصادی نابود خواهد شد. در چنین شرایطی جایی برای کار و فعالیت وجود ندارد، زیرا به حاصل چنین کار و کوششی اطمینان نیست؛ و در نتیجه نه کشتوکار زمین؛ نه کشتیرانی، نه امتعه و کالاهایی که بتوان از راه دریا وارد کرد؛ نه ساختمانهای راحت و جادار؛ نه وسایل نقل و انتقال اشیای ثقیل و سنگین؛ نه دانش و معرفتی درباره کره زمین وجود نخواهد داشت.
مردم به طور طبیعی به دنبال راهی برای خروج از هرجومرج هستند، راهی که «محدودیت بر خودشان» تحمیل میکند و «خودشان را از شرایط تیرهروزی جنگ بیرون بیاورند که لزوماً برآیند... امیال و احساسات طبیعی انسانهاست». هابز جلوتر هنگام معرفی مفهوم جنگ که چگونه این اتفاق میافتد پیشنگری کرده بود. چون او به این نتیجه رسید هنگامی جنگ پدیدار میشود که «آدمیان بدون وجود قدرتی عمومی که همگان از هیبت آن مات و مبهوت بمانند، زندگی میکنند». هابز این قدرت عمومی را «لویاتان بزرگ نامید، یک ثروت مشترک یا حکومت»، سه کلمهای که او به جای هم استفاده میکرد. بنابراین راهحل نه به جنگ، خلق یک نوع اقتدار متمرکز بود که اعضای جوامع پرهرجومرج و بیحکومت نداشتند. هابز از تصویر لویاتان، هیولای بزرگ دریایی که در کتاب ایوب عهد عتیق توصیف شده است، برای تاکید بر اینکه این حکومت باید قدرتمند باشد استفاده کرد. در مورد لویاتان در کتاب عهد عتیق آمده که هیچ موجودی به بزرگی و قدرت او وجود ندارد و کسی را توان برابری و مقاومت در مقابل او نیست (ایوب 42-41).
هابز این را میفهمید که لویاتان بسیار قدرتمند ترس در دلها میافکند. اما بهتر است از یک لویاتان قدرتمند بترسیم تا اینکه از هر کسی بترسیم. لویاتان جنگ همه علیه همه را متوقف میکند، تضمین میکند مردم «تلاشی برای نابود کردن، یا مطیع کردن یکدیگر» نخواهند کرد، زبالهها و اراذل محله جمع میشوند و جریان برق راه میافتد.
به نظر که عالی است اما دقیقاً چگونه یک لویاتان به دست آوریم؟ هابز دو مسیر پیشنهاد داد و نخستین مسیر را چنین نامید «نهاد ثروت مشترک... وقتی تعداد زیادی از آدمیان توافق میکنند و عهد میبندند هر یک با هر یک» تا چنین حکومتی ایجاد کنند و قدرت و اختیار را به آن واگذار کنند، یا آنگونه که هابز بیان میکند «ارادههای خویش را، هر یک به اراده وی، و قضاوتهای خویش را به قضاوت وی تسلیم کنند». پس با یک نوع قرارداد اجتماعی بزرگ («عهد») به خلق یک لویاتان نائل خواهند آمد. او مسیر دوم را «تملک ثروت مشترک» نامید که «با زور تحصیل میشود»، چون هابز تشخیص داد در حالت جنگی، هر کسی ممکن است ظاهر شود و «دشمنانش را به اراده خود مقهور و مطیع کند». نکته مهم این است که «حقوق و پیامدهای حق حاکمیت، در هر دو یکسان است». هابز معتقد بود جامعه به هر شکلی که یک لویاتان به دست آورد پیامدش یکسان خواهد بود- پایان جنگ.
این نتیجهگیری شاید به نظر عجیب برسد، اما منطق هابز با بحثی که درباره سه روش بدیل برای اداره حکومت میکند هویدا میشود: از طریق سلطنت، اشرافسالاری یا دموکراسی. اگرچه به نظر میآید اینها نهادهای تصمیمگیری بسیار متفاوتی هستند، هابز استدلال کرد که «تفاوت بین این سه نوع ثروت مشترک شامل تفاوت در قدرت نمیشود؛ بلکه تفاوت در راحتی و رفاه است». روی هم رفته...، سلطنت با احتمال بیشتری راحت است و مزایای عملی دارد اما نکته اصلی این است که یک لویاتان، هرگونه که اداره شود، آنچه یک لویاتان انجام میدهد را انجام خواهد داد. لویاتان جنگ را متوقف میکند، «ترس دائمی و خطر مرگ خشونتبار» را از بین میبرد و تضمین میدهد که زندگی مردان (و همچنین امیدواریم زنان) حالا دیگر «منزوی، فقیرانه، تلخ، ددمنشانه و کوتاه» نباشد. در اصل، هابز ادعا کرد که هر حکومتی هدف «حفظ صلح و برقراری عدالت» دارد و این «هدفی است که همه ثروتهای مشترک برای آن تدارک دیده شده است». پس زور و توان، یا به هر میزان کافی زور منکوبکننده، به هر شکلی که به وجود آمده باشد، محق است.
نفوذ این شاهکار هابز بر علوم اجتماعی مدرن را اصلاً نمیتوان دستکم گرفت. ما برای نظریهپردازی درباره حکومتها و قانون اساسی از هابز پیروی میکنیم و با این پرسشها شروع میکنیم که آنها چه مسائلی را حل میکنند، چگونه رفتار را مهار میکنند، و چگونه قدرت را در جامعه بازتخصیص میکنند. حق با هابز بود که جلوگیری از جنگ اولویت حیاتی برای بشر است. او همچنین در پیشبینی اینکه حکومتها به محض شکلگیری شروع به انحصاری کردن ابزارهای خشونت و اجرای قوانین خود میکنند و کشتارها کاهش مییابد، صحیح میگفت. لویاتان جنگ «همه ضدهمه» را کنترل کرد. در دولتهای اروپای شمالی و غربی، نرخ قتل امروزه فقط یک در 100 هزار یا کمتر از این است؛ خدمات عمومی کارآمد، کارا و فراوان است؛ و مردم بیش از هر زمانی در تاریخ بشر به آزادی نزدیک شدهاند.
اما چیزهای زیاد دیگری نیز بود که هابز درست نفهمید. یکی اینکه مشخص شده است جوامع بیحکومت هم قابلیت کنترل کامل خشونت و توقف درگیریها را دارند اگرچه همانطور که خواهیم دید این جوامع آزادی زیادی به ارمغان نمیآورند. دیگری اینکه هابز بیش از حد درباره میزان آزادی که حکومتها خواهند آورد خوشبین بود. اما زندگی زیر یوغ حکومت میتواند تلخ، ددمنشانه و کوتاه باشد.
عجم اوغلو و رابینسون بعد از ذکر این نکات نظریه خود را که پیشتر در مورد آن صحبت شد مطرح میکنند. واضح است که آنها در کنار انتقادهایی که به هابز دارند، اندیشههای او را لازمه تبیین نظریهشان میدانند و البته انتقادی که به او دارند، آنطور که خودشان مطرح میکنند به خوشبینی هابز در مورد نحوه عملکرد حکومت و همچنین صحبت نکردن در مورد کنترل لویاتان است. با این حال اگر آنطور که قبلاً توضیح داده شد، کتاب لویاتان هابز را در سال 1651 بخوانیم و خودمان را در فضایی که او در آن میزیست تصور کنیم، هرگز نخواهیم گفت که هدف هابز از نام بردن از لویاتان و ضرورت آن، این بوده که بگوید اگر مردم قدرتشان را در اختیار یک لویاتان قرار دهند، به آزادی خواهند رسید و آن لویاتان بدون اینکه کنترل شود به آنها خدمت خواهد کرد تا آزادیشان روزبهروز بیشتر شود.