ویران میآیی*
نگاهی به سرنوشت تراژیک محمدعلی نجفی
برای باز کردن سر صحبت درباره سرگذشت عبرتآموز محمدعلی نجفی که این روزها با عنوان قاتل در زندان روزگار میگذراند، خوب است اول به دل متون تاریخی زد و از دل روایتهای کهن مثالی آورد؛ قصه عمروبن لیث و شکست او از اسماعیل سامانی که جمله معروفش را خیلیهایمان شنیدهایم؛ «اصبحت امیرا و امسیت اسیرا» که به زبان ساده یعنی «سر صبح امیر بودم و سرشب اسیر» البته اگر بخواهیم خیلی دقیق باشیم باید بگوییم که نجفی 68 ساله، صبح آن روز هفتم خردادماه ۹۸ که با شلیک پنج گلوله در حمام خانهای در سعادتآباد تهران همسر دومش میترا استاد ۳۵ساله را کشت، امیر یا چیزی مثل آن نبود. اما یک عمر همیشه یا وزیر بود یا رئیس یا صاحبمنصبی ردهبالا، به صورت دقیق از سال ۱۳۵۹ تا ۲۱ فروردین ۱۳۹۸ یعنی یک ماه و 16 روز قبل از آنکه عنوان قاتل کنار نامش نوشته شود همیشه عناوین و مسوولیتهایی در سطح کلان و ملی داشت، آخرینش هم سمت شهرداری تهران بود. محمدعلی نجفی متولد سال ۱۳۳۰ است و اولبار در سن بیست و هشت نه سالگی رئیس دانشگاه صنعتی اصفهان شد، پیش از آن هم البته دانشجوی دانشگاه معروف MIT در آمریکا بود و با پیروزی انقلاب به ایران برگشت و مسوولیت گرفت. یک سال بعد یعنی در سال ۶۰ شد وزیر علوم و تا سه سال سکاندار اصلی این وزارتخانه بود. مسوولیت بعدیاش را هم که وزارت آموزش و پرورش بود از سال ۶۷ شروع کرد و تا سال آخر دولت دوم هاشمیرفسنجانی یعنی ۷۶، در این مسوولیت باقی ماند. با عوض شدن دولت و رسیدن مسوولیت قوه مجریه از هاشمی به خاتمی، اهمیت مقام و مسوولیت نجفی اما تغییری نکرد و این بار با دستور رئیسجمهور جدید عهدهدار گرداندن سازمان مهم برنامه و بودجه کشور شد. مقام و مسوولیتهای نجفی زیاد و مفصلاند ولی این مطلب قرار نیست خیلی طولانی باشد، همینقدر بدانید -که البته حتماً میدانید- او پس از آن برای شش سال عضو شورای شهر تهران، بعد از آن برای مدتی معاون رئیسجمهور روحانی و رئیس سازمان میراث فرهنگی، مدتی سرپرست وزارت علوم و مدتی هم شهردار تهران بود تا ۲۱ فروردینماه امسال که به یکباره استعفا داد و رفت که خانهنشین بشود.
در این میان، آن سالهای معدودی هم که مسوولیت و سمت رسمی و عنواندار نداشت همیشه یا مشاور کسی از مقامات بلندپایه بود یا مدیر و عضو هیاتمدیره تعدادی شرکت و نهاد و... در حدی که چیزی از اعتبار و منزلت مسوولیتهای قبلیاش کم نداشت. تا اینجا را داشته باشید تا گریزی به غرب بزنیم و سراغی از تجربه دولتمرد بودن در کشورهای آن سوی آبها بگیریم. حتماً شما هم دیدهاید که مرسوم است در تجربه خیلی از این کشورها نماینده مجلس و وزیر و معاون رئیسجمهور و نخستوزیر که هیچ حتی روسای دولتها هم پیش و پس از مقام و مسوولیت خود روال زندگیشان اغلب عادی و بدون محافظ و تشریفات و... است. حتی عهدهداران بسیاری از این مسوولیتها -به غیر از رئیس دولت و به دلایل امنیتی- حین مسوولیت داشتنشان هم چندان در قید آن داستان تشریفات و محافظ و زندگی غیرعادی به نسبت شهروندان نیستند. اغلب خودشان با سیستمهای حملونقل عمومی رفت و آمد میکنند، خودشان خرید میروند و همینطور باقی امور. در ایران اما حتی همین الان کسانی با مسوولیتهای نهچندان مهم مثل اعضای شورای شهر و رئیس اداره فلان شهر کوچک هم از روز اول مسوول شدنشان یک ماشین و یک راننده اختصاصی در اختیارشان است و زندگی ایزوله و دور از روال عادی را شروع میکنند.
این مدل زندگیِ غالبأ شدیداً حفاظتشده البته برای مسوولان ایرانی از همان اولین سالهای پس از پیروزی انقلاب و به دلیل فضای ملتهب و پر از ترور و بمبگذاری آن سالها شروع شد، ولی روال عوض نشده و هنوز همان است که بود.
نجفی را شاید بتوان یکی از قربانیان این سبک زندگی دانست. اگر بپرسید چرا و چطور، پاسخش احتمالاً چنین چیزی است که در ادامه آمده.
او پس از برگشتن از آمریکا بلافاصله در ایران مسوولیت گرفت و زندگیاش در رده مسوولان تحت حفاظت، آغاز شد. یعنی 29ساله بود که روال زندگی در قامت مسوول و بیارتباط با زیست عادی شهروندی را شروع کرد و در همه این حدود 40 سال هم روزگارش به همین منوال گذشت، همیشه و همهجا با محافظ و خدم و حشم، همیشه و همهجا با ماشین و یک راننده در اختیار و... .
تصور یک عمر زندگی این مدلی چندان سخت نیست، میتوان حدس زد که نهفقط نجفی بلکه همه دیگر مشابهان او که از اول جوانیشان مدیر رده بالای حکومتی شدند و این روالشان همچنان ادامه دارد، در این سالها یکبار نشده و نخواستند یا نتوانستند مثل یک شهروند عادی سر صف نانوایی حاضر شوند، به بانک یا فلان اداره دولتی بروند و پیگیر کار یا باز کردن حساب بانکیشان شوند، در میوهفروشی و بقالی محل سر کیفیت میوه و کره و پنیرِ خوب یا بد بحث کنند، تاکسی بگیرند، در خیابانها و پیادهروها و پارکهای شهر با دوستانشان قدم بزنند و قراری بگذارند، عادی مسافرت کنند و هزار و یک مثال دیگر که از خلال آن خم و چم زیست اجتماعی با مختصات ایرانیاش را درک کنند و از همه مهمتر آدم ببینند و آدمشناس شوند و... .
چون همیشه کسانی دم دستشان بود که برایشان کار بانکی و اداری را انجام دهند، از بقالی و نانوایی خرید بکنند و قرار و مداری را ردیف کنند و... اما قدم زدن و تنه به تنه زندگی زدن در کف خیابان را فراموش کنید. تجربه زندگی و شناخت از آدمها، کشف راست و دروغ و رفیق و نارفیق، مزه کردن طعم عشق و خیانت و صد ویژگی و خصلت اجتماعی دیگر که جز با زندگی عادی در بین مردم و بدون فیلترهای عنوان و مسوولیت و لایه حفاظتی و... به دست نمیآید و هیچ کاتالیزور و کلاس درسی نیست که بشود آنها را جز از همین راه در آن آزمود و فهمید.
بسیاری از آنها را که -مثل نجفی- این مدل زندگی کردهاند، حتی به دلیل آنکه در همه این سالها با ماشین و راننده اختصاصی در سطح شهر اینسو و آنسو رفتند و آمدند، اگر یکبار به تنهایی در یکی از خیابانهای همین شهری که سالها مدیر ردهبالای آن بودند، رها کنید و قرار باشد خودشان راهشان را پیدا کنند حتماً گم میشوند و دست و پایشان را هم گم میکنند. نه که لزوماً بیدست و پا باشند، نه، بلکه چون ندیدند و نه زیستند بدیهی است که ندانند.
حالا تصورش را بکنید چنین کسانی با چنین مدل زیستی، آنچه قرار است با آن محک بخورند و مواجه شوند نه پیدا کردن یک آدرس، که آزمونهای پیچیده وابسته به هزارتوهای انسانی و عاطفی باشد. آزمونی که یادگرفتنش هیچ راهی جز تجربه کردن مستقیم یا با شناخت و دیدن آدمها و زندگیهایشان، شکستها و موفقیتهایشان و عشق و خیانتهایشان ندارد. تردید نمیشود کرد که با چنان سابقه و پیشینهای رد شدن در چنین آزمونی ردخور ندارد.
حالا فرضیه بدبینانهتر را هم وسط بیاورید تا راحتتر بشود حدس زد آنها که از جنس محمدعلی نجفیاند چقدر میتوانند آسیبپذیر و قابل انهدام باشند. فرضیه اینکه کسانی عامدانه و با شناخت از همین سرگذشت و سبک زیستِ پر از ندانستنها و نزیستنها، سناریویی را برایشان بنویسند که پایانش معلوم باشد. مثل پایان محمدعلی نجفی که این روزها در زندان ایام ویرانیاش را میگذراند.