اسفندیاریهای عصرما
تابستان نمیدانم چه سالی اما نوجوان بودم و هوا هم گرم بود. از پدرم اجازه گرفتم که به بازار بروم و فالوده بخورم. هنوزدو قاشق نخورده بودم که صدای همهمهای از بازار شنیدم. با کنجکاوی بیرون آمدم و دیدم جمعیت زیادی پشت سر هم حرکت میکنند و به طرفداری از «ملک منصور اسفندیاری» شعار میدهند. بازار را قبضه کرده بودند و بازاریان را مبهوت. من هم از خیر فالوده گذشتم و به دنبال جمعیت به راه افتادم. ملک منصور اسفندیاری و پدرش محمدجواد محتشمالممالک جزو رجال سیاسی محسوب میشدند و در کرمان طرفداران زیادی داشتند. به گمانم اسفندیاری سه یا چهار دوره نماینده مجلس شورای ملی شد.
در آن هوای گرم تا «تکیه میدان قلعه» در انتهای بازار کرمان پیش رفتیم. اسفندیاری پشت بلندگوی تکیه قرار گرفت. اول کلی به شاه و خاندان پهلوی درود فرستاد و پس از آن برنامههایش (وعدههایش) را اعلام کرد. قول داد خیابانهای شهر را آباد، بازار را پررونق و کرمان را شهر زیباییها کند. قول داد هیچ فقیری در کرمان نباشد و برای همه کسبوکار ایجاد کند. من پای صحبتهایش شهری را مجسم کردم با رودخانهای پرآب، پر از زمین بازی با کلی مغازه شکلاتفروشی.
آن روز به مردم شربت دادند و پس از آن، همه به خانهها و حجرههایشان برگشتند.
بعد از این بساط جذاب و قشنگ آرزو کردم زودتر بزرگ شوم تا بتوانم به اسفندیاری رای بدهم تا او بتواند شهرم را زیبا کند.
پسر محتشمالممالک آن سال موفق شد به مجلس راه پیدا کند و من که یکی از طرفدارانش بودم، به هیچکس اجازه نمیدادم علیهاش صحبت کند. مطمئن بودم او میتواند برای همکلاسیهای فقیرم نان و لباس مناسب تهیه کند، اطمینان داشتم میتواند چالههای خیابان سعدی را پر کند و آفت باغهایمان را از بین ببرد.
شاید باورتان نشود اما از روزی که گفتند پسر محتشمالممالک دوباره به مجلس شورای ملی راه یافته، هر روز مسیر کوچه و خیابان را به امید تغییر قدم زدم. به در و دیوار نگاه کردم و خیابان به خیابان گشتم، چند سال گذشت اما هیچ اتفاقی نیفتاد. نه چالهای را پر کردند، نه باغی سبزتر شد و نه فقیری به درآمد رسید. کرمان همان کرمان قدیم بود. از آن روزها همواره سوالی در گوشه ذهنم نقش بسته که هیچگاه پاسخ درستی برایش نیافتهام؛ چرا انتخابات در کشورما نتوانسته به روند توسعه کمک کند؟
امروز که جامعه را سرخورده از سیاست و ناامید از اصلاح میبینم بیشتر از گذشته به اسفندیاریهای زمانه خودم فکر میکنم. هنوز پاسخ آن سوال را نیافتهام اما آنچه همیشه نگرانم میکند، این است که آگاهی بخش بسیار بزرگی از جامعه ما در پنج دهه گذشته تغییر فاحشی نکرده است. وقتی ما تغییر نکنیم، اسفندیاریها هم خواهند بود. در ماجرای من و اسفندیاری، دو نکته مهم است. یکی اینکه تصورات شکلگرفته در ذهن من حتی فراتر از شعارهای او بود و من خیلی جلوتر از وعدههای او به دنبال شهر آرزوهای خودم بودم و دیگر اینکه اسفندیاری هم نتوانست یا نخواست یا نگذاشتند که به هیچ یک از وعدههایی که داده بود عمل کند. نهتنها او، که 10 نماینده پس از او هم نتوانستند.
کاش میشد انتظارهای خود را به درستی شکل میدادیم. بر آگاهی خود میافزودیم و حافظه بلندمدت خود را تقویت میکردیم. آنوقت ما فالوده خودمان را میخوردیم و اسفندیاریها هم با زور شربت و وعدههای دروغین وارد بازی سیاست نمیشدند.