هزینهکرد منابع اسرارآمیز
بررسی تبعات ایجاد رفاه بر مبنای منابع تجدیدناپذیر در گفتوگو با علیاصغر سعیدی
علیاصغر سعیدی میگوید: دولت رفاه، توازن میان سرمایه و نیروی کار را هم به صورت افقی، یعنی در طول زندگی، با ایجاد صندوقهای بازنشستگی و هم به صورت عمودی، یعنی توجه بیشتر به اقشار پایین جامعه برقرار میکند.
علیاصغر سعیدی، جامعهشناس و استاد دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران برای توضیح کارکرد نظامهای رفاهی که بر پایه مصرف منابع محدود بنا شده است، به نقل قولی از همایون کاتوزیان اشاره میکند که این منابع را منابع نامرئی و اسرارآمیز رفاهی توصیف میکند که دولتها آن را توزیع کرده و توزیع این منابع، موجب وابستگی طبقات اجتماعی به دولت میشود. سعیدی در بخشی از این گفتوگو با تجارت فردا به این نکته اشاره میکند که اگر سیاستمداران اغلب با شعار توزیع منابع محدود به مردم به کسب محبوبیت مبادرت ورزیدهاند، سیاستمداران واقعگرا هم نتوانستهاند از این منابع به صورت بهینه استفاده کنند.
♦♦♦
دکتر نیلی معتقد است رفاه حاصلشده در ایران بیشتر مبتنی بر هزینهکرد منابع محدود و تجدیدناپذیر کشور بوده است. این تعبیر از منظر جامعهشناسی چه معنا و مفهومی دارد؟
در مورد تحلیل جامعهشناختی توزیع منابع تجدیدناپذیر به اندازه کافی بحث شده است و تقریباً امری است که در مورد نفی آن، وفاق حاصل شده است. من شما را ارجاع میدهم به نظریه دولت رانتیر دکتر کاتوزیان و مرحوم دکتر حسین مهدوی. این دو تقریباً 40 سال پیش این مساله را نظریهپردازی کردند. پیش از انقلاب این درآمدها به نوعی استقلال غیرعادی اقتصادی و سیاسی برای دولت ایجاد کرد. به ویژه اینکه نوع منابع تجدیدناپذیر، به طور مشخص نفت و گاز، تقریباً کاملاً سرمایهبر بودند و نیازی به نیروی کار بومی نداشتند و مشارکت کار بومی هم در آن ناچیز بوده. اما اگر درآمد دولت از منابع تجدیدناپذیر مانند زغالسنگ، مس و طلا و شبیه به اینها بود، به دلیل آنکه، درآمد بین سرمایه خصوصی، دولتی و نیروی کار تقسیم میشد، از طریق ایجاد شغل به رشد اقتصادی منجر میشد و بالطبع افزایش رفاه را نیز در پی داشت. اما در مورد درآمدهای ناشی از نفت و گاز، چنین نیست و تنها دولت سرمایهگذاری میکند و این منابع تحت مالکیت دولت است. از طرفی به دلیل آنکه این نوع سرمایهگذاریها، وابسته به نیروی کار نیست، درآمد آن تماماً به دولت تعلق میگیرد. در نتیجه نیروهای مولدی درگیر نمیشوند. به قول دکتر کاتوزیان این منابع به صورت منبع نامرئی و اسرارآمیز رفاهی درآمدهاند که دولتها باید آن را توزیع کنند و همین امر طبقات اجتماعی را به دولت وابسته میکند. بنابراین، تاثیر اجتماعی توزیع مستقیم این نوع درآمدهای تجدیدناپذیر، طبقات اجتماعی را وابسته به دولت میکند. در حالی که اگر این درآمدهای مستقیم توزیع نشوند و با رشد اقتصادی شغل ایجاد کنند، این دولت است که به نیروی کار وابسته میشود. چرا که برای هزینههای اجتماعی و دفاعی باید از درآمدهای شاغلان و کارفرمایان مالیات بگیرد و در مقابل مجبور به پاسخگویی به آنهاست. در این شیوه، دولت اختیار عمل خود را از دست میدهد و برای هر هزینهای باید پاسخگو باشد. بنابراین، دولت ترجیح میدهد درآمدهای نفتی را به دلخواه خود خرج کند. پیش از انقلاب این نوع هزینهکرد، تنها به گروهی خاص اختصاص داشت؛ به این دلیل که دولت مشروعیت خود را از آنها میگرفت. گروهی که کلایانتالیست نام گرفته و دولت را احاطه کرده بودند. پس از انقلاب به دلیل آنکه دولت مشروعیت خود را از همه طبقات گرفته و میگیرد، دست به تقسیم مستقیم این درآمدها زده است. این رویه چنان پایدار شده که تغییر دادن آن در عین حال که نیازمند تغییر روحیهای است که میتوان آن را روحیه رانتیر نامید، به تغییرات اجتماعی نیز نیاز دارد.
این رویه در کشورهایی که اقتصاد رفاه را دنبال میکنند چگونه بوده است؟
اساساً تعریف دولت رفاه در کشورهای صنعتیشده، مجموعه اقداماتی است که دولت به منظور توازن بین نیروی کار و سرمایه انجام میدهد تا نابرابری را کاهش دهد. این اقدامات بیشتر در زمان بیکاری صورت میگیرد. پس از وقوع جنگ دوم جهانی، این سیاستها هم به دلایل اقتصادی، یعنی افزایش تقاضا از طریق پرداختهای دوران بیکاری و هم به دلایل سیاسی گسترش پیدا کرد. چرا که سیاستگذاران بر این عقیده بودند که علت ظهور فاشیسم، نبود سیاست اجتماعی بوده و مردم با وعدههای رفاهی به هیتلر و حزبش پیوستند. دولت رفاه به این معنی دولتی بود که صلح را با رفاه تضمین میکرد.
سیاستهای رفاهی متفاوتی در کشورهای مختلف به اجرا درآمد که عمدتاً سیاست بازتوزیع منابع نام دارند. اما غالباً مبتنی بر مالیاتگیری از نیروی کار و سرمایه است. سیاستهای رفاهی کشورهای اروپای شمالی با مکانیسم مالیات کار میکند اما آمریکاییها بیشتر از طریق صندوقهای تامین اجتماعی، یعنی مشارکت نیروی کار و مالیات به اعمال این سیاستها مبادرت میورزند.
به عبارت دیگر، دولت رفاه، توازن میان سرمایه و نیروی کار را هم به صورت افقی، یعنی در طول زندگی، با ایجاد صندوقهای بازنشستگی و هم به صورت عمودی، یعنی توجه بیشتر به اقشار پایین جامعه برقرار میکند.
در این صورت، چه تفاوتی میان اقتصاد سیاسی «بازتوزیع» در مقابل اقتصاد سیاسی توزیع رفاه مبتنی بر هدررفت منابع طبیعی و مالی وجود دارد؟
کشورهای بسیاری تقریباً مشابه آنچه در ایران رخ داده است، برای ایجاد رفاه، از منابع تجدیدناپذیر، بهره گرفتهاند. این نوع تامین رفاه یا تامین اجتماعی معمولاً بسیار با دستودلبازی صورت میگیرد. مثلاً زنان کارگر در این کشورها میزان مرخصی زایمان بسیار بیشتری از کشورهای اروپایی دارند. چنین کشورهایی که دولت رفاه رانتیر یا رفاه مبتنی بر منابع تجدیدناپذیر نام گرفتهاند، طبقات اجتماعی را وابسته به خود میکنند تا مشروعیت کسب کنند. دستهای هم هستند که این نوع رفاه را برای دولتسازی به اجرا میگذارند. دستهای دیگر نیز هدف ملتسازی را دنبال میکنند. مثلاً سیاست آموزش ابتدایی و متوسطه در دوره رژیم گذشته، بسیار پرهزینهتر از بسیاری از کشورهای اروپایی تمام میشد. چنانکه موضوع تغذیه رایگان هنوز در انگلستان هم مطرح نبود. تحلیلی که در مورد این نوع هزینهکرد میتوان ارائه کرد، این است که رژیم گذشته به دنبال ملتسازی از طریق آموزش زبان فارسی به مثابه عامل وحدتبخش بین اقوام مختلف ایرانی بود یا در تونس یا مصر رفاه جنبه دولتسازی و ملتسازی داشته است. بنابراین نوع توزیع منابع روی شکل نظام سیاسی تاثیر میگذارد. البته عدهای در مورد عکس این رابطه نیز بحث میکنند.
البته مشارکتی شدن جوامع یا فعالیت آنها بر اساس مکانیسم مالیات به ساختهای آن جامعه بازمیگردد. برای مثال در کشورهای اروپای شمالی که هنوز دولت رفاهی فراگیر دارند، مسوولیت اجتماعی در سطح بالایی قرار دارد و مردم به سیاستمدارانی روی میآورند که جامعهگرا بودهاند. سوئیسیها نسبت به انگلیسیها احساس مسوولیت اجتماعی بالاتری دارند. البته برخی هم دلیل پایداری نظام رفاهی مبتنی بر مالیات در این کشورها را به بازار محدود و اقتصاد کوچک آنها نسبت میدهند. در نروژ آگاهی بیننسلی بسیار قوی است و نمیگذارد همه منابع تجدیدناپذیر که متعلق به نسلهای آینده است صرف نسل کنونی شود.
بنابراین آیا ساخت اجتماعی جامعه ایران به شکلگیری نظام رفاهی مبتنی بر مصرف منابع محدود کمک کرده است؟
فکر میکنم ارائه یک تحلیل تاریخی کمک میکند تا بدانیم از کجا حرکت کردیم و به کجا رسیدهایم. پس از وقوع انقلاب از یک مدل یا نظام رفاهی حداقلی به سمت یک نظام رفاهی حداکثری و فراگیر حرکت کردیم. فلسفه این گذار را در مفهوم انقلاب میتوان دید. درک مردم از نابرابری تغییر کرده بود و دولت ناچار بود این راه را برود و برای این تغییر الگوی رفاهی تنها از منابع تجدیدناپذیر استفاده کرد. تامین رفاه در ایران، بعد از انقلاب مشروطیت تا سال ۱۳۵۷ از نقطه رفاه بدون تامین آغاز شد و به الگوی حداقلی در زمان انقلاب اسلامی رسید. در واقع، نظام رفاهی زمان انقلاب را با استفاده از الگوهای موجود رفاهی میتوان نظام رفاهی حداقلی نامید؛ چرا که در این الگو تامین رفاه اجتماعی را خانواده، انجمن خیریهها و افراد خیر که عمدتاً بازاری بودند و از طبقه متوسط جدید یا قدیم تشکیل میشدند بر عهده داشتند و البته بازار اقتصادی یعنی شاغلان نیز در این نظام نقش داشتند. دولت نیز زمانی مداخله میکرد که با مساله حیاتی روبهرو میشد مانند زمان وقوع مخاطرات طبیعی یا زمانی که دیگر این نهادها و افراد حضور نداشتند. البته سازمانهای وابسته به خانواده سلطنتی هم بودند که با کمکهای موقتی مشروعیت میخریدند.
سوالی که اینجا پیش میآید این است که به نظر میرسد وضع هزینه کردن درآمدهای نفتی پیش از انقلاب با بعد از انقلاب هم متفاوت بوده است؟
من فکر میکنم بخشی از درآمدهای نفتی تا اوایل دهه ۱۳۵۰ به طبقهای میرسید که نزدیک به رژیم بودند. بخشی از درآمدها نیز از طریق رشد اقتصادی بازتوزیع شد که به کاهش فقر منجر میشد. اما پس از انقلاب، ایران طی چهار دهه به تدریج از این نوع نظام رفاهی فاصله گرفت. اولاً با ورود تمامعیار دولت به عرصه مسائل رفاهی تقریباً چیزی از نظام سنتی رفاه باقی نمانده است. نهادهای سنتی نیز تقریباً کارکرد خود را در زمینه تامین رفاه جامعه از دست دادهاند. البته برخی استدلال میکنند که دولت زمانی مداخله کرده که این منابع، رو به اضمحلال گذاشته بود. اما من شواهدی در این زمینه نمیبینم. دکتر نیلی به ابعاد اقتصادی این توزیع بیرویه منابع محدود اشاره کردهاند اما ابعاد اجتماعی توزیع مستقیم منابع تجدیدناپذیر فاجعهبارتر بوده. بعد از اضمحلال منابع سنتی رفاه، نوبت به تضعیف مسوولیت اجتماعی رسید و جای مسوولیت اجتماعی مردم را نهادهای دولتی گرفتند. در بیشتر کشورها این گذار رخ داده است اما نه با توزیع ناکارآمد منابع. بنابراین، از پیش از انقلاب، رفاه دولتی بهشدت گزینشی بود و افرادی که واجد شرایط حمایت قرار میگرفتند و وابسته میشدند، دچار بحران مشروعیت میشدند؛ هر چند که کمکها دائمی نبود. اما همان دریافت مزایای اندک از دولت نوعی انگ اجتماعی را در پی داشت و افراد، بیشتر راغب بودند با سیلی صورت خود را سرخ نگه دارند. اما با ورود دولت به حوزه تامین رفاه، به دلیل آنکه مردم منابع دولتی را از خودشان میدانند گرفتن این منابع هیچ انگی برای آنان ندارد. چه آنکه، رئیسجمهور پیشین یارانهها را پول امام زمان توصیف میکرد. وقتی چنین تفسیری ارائه میشود، دریافت این یارانه، حتی اگر مستحق هم نباشی، ثواب دارد. در حالی که در کشورهای با یک دولت رفاه پیشرفته، هر دریافتی از سوی افراد غیرمستحق نهتنها جرم است بلکه انگ اجتماعی در پی دارد. جالب اینجاست که این انگ اجتماعی باعث میشود مردم فقیر هم به دنبال کار بروند تا مجبور نشوند به سازمان تامین اجتماعی مراجعه کنند. در فرهنگ ما نیز در گذشته انسان بیکار بیآبرو تلقی میشد.
عارضه مشترکی که دولتها و البته سیاستمداران در ایران کم و بیش به آن دچار بوده و هستند، این است که آنها سعی کردهاند، با مصرف این منابع محدود یا سردادن وعدههایی مبتنی بر مصرف این منابع برای خود محبوبیت کسب کنند. ریشه این عارضه در کجاست؟
واقعیت این است که کسانی نزد مردم محبوب میشوند که شعار توزیع منابع محدود را بدهند. اما نمیتوان گفت مردم هر بار که این شعارها را میشنوند فریب میخورند، بلکه مردم چنین سیاستمدارانی را به خود نزدیکتر میدانند و آنها را با رقبایشان مقایسه میکنند که چنین شعارهایی را سر نمیدهند. مساله در نظر آنها این است که سیاستمداران واقعگرا هم نتوانستهاند از این منابع به صورت بهینه استفاده کنند. در نتیجه اتفاقاً این گرایش مردم عقلانیتر است. عدهای از اقتصاددانان مطرح کرده بودند که اگر منابع نفتی را از ابتدا تا به حال مستقیماً تقسیم کرده بودیم شاید نتایج بهتری داشت. بنابراین نمیتوان به راحتی مردم را فریبخورده تصور کرد.
اما علت محبوب نبودن سیاستمداران واقعگرا چیست؟
شاید یکی از علل محبوب نبودن سیاستمداران شکست برنامههایشان باشد. از میان سه چهره نسبتاً واقعگرا، یعنی مرحوم آقای هاشمی، آقای خاتمی و دکتر روحانی، آقای خاتمی موفقتر بودند. اما یکی از مهمترین دلایل موفقیت ایشان شرایط اقتصادی بود. سیاستمداران واقعگرا باید فرصت کافی برای اجرای برنامههایشان را داشته باشند، یا در وضع مناسبی روی کار آمده باشند و مورد اعتماد قرار گیرند. به طور مثال، مرحوم آقای هاشمی درست بعد از جنگ برنامههای تعدیل اقتصادی را شروع کردند یا دکتر روحانی موقعی کار را شروع کردند که برنامه هدفمندی به بدترین شکل خود اجرا شده بود.
در نهایت آیا سیاستمداران حاضر به دست کشیدن از مصرف بیمحابای منابع طبیعی خواهند شد؟
درآمدهای نفتی، اختیار عمل وسیعی به این نوع سیاستمداران میدهد. از سوی دیگر دولتها همواره چشمشان به قیمت این منابع در بازار جهانی است و تا قیمت بالا میرود شروع به مصرف آن میکنند و تا قیمتها کاهش مییابد، آنها به مالیات روی میآورند و البته همه مشکلات را به گردن بازار بینالمللی میاندازند. در عین حال نیز از بودجههای عمرانی میکاهند. این رویه، ماجرای تقریباً نیمقرن مصرف منابع محدود در ایران بوده است.
مردم و فرهیختگان در تغییر این پارادایم اقتصاد سیاسی چه نقشی میتوانند ایفا کنند؟
در این پارادایم مردم هیچ مشارکتی ندارند. تنها انتظار دارند کسی بیاید و این منابع را بین آنها توزیع کند و وضع آنها را بهبود دهد. در حقیقت نمیتوان آنها را مقصر دانست. بسیاری از عناصر ساخت اجتماعی بیرون از اختیار و اراده آنها شکل گرفته است. نمیخواهم نقش اراده و تصمیم مردم را کمارزش جلوه بدهم اما فرصتی برای اعمال اراده آنها در این زمینه، کمتر پیش آمده است. در مقابل من نقش فرهیختگان به ویژه اقتصاددانان و جامعهشناسان را مهم میدانم. معرفتشناسی اقتصاددانان اجازه نمیدهد به ابعاد اجتماعی مساله توجه کنند. نگاه اقتصاددانان معمولاً به جامعه نیست و از نظر آنها ساخت اجتماعی، روابط و تعاملات اجتماعی، شبکه روابط اجتماعی، فرهنگ، نهادها و تاریخ نقشی در کنشهای اقتصادی ندارد. از نظر آنها، حتی از نظر نهادگرایان اقتصادی، کنش اقتصادی است که تمام ارکان اجتماع را از جمله فرهنگ و ساخت اجتماعی میسازد. از نظر آنها، اگر رشد اقتصادی بالا باشد رفاه هم وجود دارد و مردم دیندارتر و دارای خانواده منسجمتر و روابط اجتماعی مناسبتر هستند. این انگارهها، بسیار شبیه تفسیر مارکس از اقتصاد است؛ از نظر او نیز اقتصاد زیربناست. واقعیت معرفتشناسی آنها همین است. در مقابل جامعهشناسان ایرانی اصلاً توجهی به اقتصاد ندارند و همه چیز را در فرهنگ و ساخت اجتماعی میبینند. نگاه کنید هیچ نظر و صدایی در این بحران اقتصادی از آنها شنیده نمیشود و هیچ راهحلی نیز ندارند. اگر هم راهحلی ارائه کنند بیشتر شبیه سیاستهای پوپولیستی است؛ مانند مخالفت با طرح اشتغال فارغالتحصیلان، مساله دستفروشی، کودکان کار و... . حتی در آمریکا جامعهشناسی اقتصادی چنان رشد کرده که در مراکز اقتصادی مانند سیلیکونولی از نتیجه تحقیقات آنها استفاده میشود. به طور مثال آنها نشان دادهاند که آنچه موجب رشد مناطق اقتصادی و صنعتی میشود، لزوماً ارتباطی با متغیرهای اقتصادی ندارد؛ به ویژه در مناطق صنعتی، بلکه روابط غیررسمی و شبکه روابط اجتماعی باعث رشد شده است. این را با مقایسه دو منطقه سیلیکونولی با روت ۱۲۸ دریافتهاند. یا تحقیقی انجام شده است که نشان میدهد افراد شغل خود را از طریق پیوندهای ضعیف پیدا میکنند، برای مثال با اطلاعاتی که از شبکه روابط دوستی کسب میکنند. یا نتایج تحقیق دیگری نشان داده، فرهنگ و درک مردم از ارزشها در فروش انواع بیمهها موثر بوده. از اینرو وقتی در آمریکا چنین گرایشهایی وجود دارد چرا نباید از جامعهشناسان در حل معضلات اقتصادی یاری گرفت. برای مثال، در ایران، اکثریت قاطع بنگاههای اقتصادی خانوادگی هستند اما به این مساله توجه نمیشود که چرا عمر این بنگاهها به اندازه عمر سرپرست خانواده است؟ یا چرا در این بنگاهها مساله خطر اخلاقی، اعتماد، اشتغال افراد غیرعضو و مسائل بسیار از رشد بنگاه جلوگیری میکند یا میتوان از آنها برای گسترش بنگاه و اشتغالزایی استفاده کرد. این عوامل اجتماعی را اقتصاددانان دستکم میگیرند. در بحث مصرف منابع محدود هم وضع به همین صورت است.