تاریخ انتشار:
نوشتاری درباره جریانهای کلاسیک در مارکسیسم
میراثخواران پدر
«انسانها خود تاریخشان را میسازند، اما نه آنگونه که خود مایلاند؛ آنان این کار را تحت شرایطی که مستقیماً از گذشته دادهشده انجام میدهند. سنت همه نسلهای درگذشته چونان کابوسی بر مغز زندگان سنگینی میکند.»
«انسانها خود تاریخشان را میسازند، اما نه آنگونه که خود مایلاند؛ آنان این کار را تحت شرایطی که مستقیماً از گذشته دادهشده انجام میدهند. سنت همه نسلهای درگذشته چونان کابوسی بر مغز زندگان سنگینی میکند.»1
کارل مارکس
مارکس را یکی از نوابغ قرن نوزدهم میلادی دانستهاند. این نه فقط از یافتههای تحلیلی و انتقادهای کوبنده مارکس از نظام سرمایهداری، بلکه از جریانهای فکری و سیاسی گستردهای که با الهامگیری از آرای او شکل گرفتهاند، نشأت میگیرد. به یقین، مارکس از معدود شخصیتهای تاریخ است که میراثی عظیم از خود برجای گذاشت؛ میراثی که مورد نزاع بسیار بوده و خونهای بسیاری، چه برای پشتیبانی از این میراث و چه برای ایستادگی در برابر آن، چه از خودی و چه از غیرخودی، چه در راه مقاومت در برابر وضع موجود و چه در راه تداوم بخشیدن به وضع موجود، بر زمین ریخته شده است. شاید در تاریخ مارکسیسم، هیچ چیز به اندازه تضادهای درونی جریانهای مارکسیستی جلب نظر نکند. این تقابلها و گوناگونیها نشانه پویایی اندیشههای کارل مارکس هستند و پنداری را که به شکلی مبتذل مارکسیسم را به چند نمونه شوروی، کوبا و کره شمالی محدود میکند، به چالش میکشند. البته، این مساله را که مارکسیسم، و بهطور کلی ایده نفی مالکیت خصوصی، به ویرانشهرهای توتالیتر میانجامد، میتوان ثابت کرد اما بهگونهای تماماً جدا از این رجزخوانی که «اگر مارکسیست هستید چرا نمیروید کره
شمالی!؟» متاسفانه یا خوشبختانه، رماننویسان غیرلیبرالی چون جرج اُرول و آلدوس هاکسلی، اولی برخاسته از جریان چپ دموکراتیک و دومی از جریانهای معنویتگرا و ضدمدرن، به اهمیت این نقد زودتر از لیبرالها پی بردند. هانا آرنت نیز تا حدی به محدوده چنین نقدی بر مارکسیسم وارد شده است. گوناگونیهای جریانهای مارکسیستی را میتوان برخاسته از این پرسشها دانست: آیا مارکس به سادگی یک جبرگرای اقتصادی است یا اینکه جایی برای اراده آزاد نیز در نظر میگیرد؟ (کائوتسکی و پلخانف در برابر لنین و لوکزامبورگ) مارکس تا چه اندازه تحت تاثیر هگل بوده است؟ آیا تاثیرپذیری او از هگل (یا کانت) محدود به دوره نخست فکریاش است یا در دوره بلوغ اندیشه او نیز مشهود است؟ (آلتوسر در برابر لوکاچ) آیا اندیشه مارکس، آنطور که خود او ادعا میکند، اندیشهای علمی است یا اینکه باید آن را اندیشهای اخلاقی پنداشت؟ (انگلس، کائوتسکی و آلتوسر در برابر برنشتاین) راه رسیدن به آرمانهای سوسیالیستی از اصلاحات گام به گام میگذرد یا از
مسیر پرتلاطم انقلاب؟ (برنشتاین در برابر لنین و لوکزامبورگ). اینها چند نمونه از پرسشهایی است که گوناگونی مارکسیسمها و مارکسیستها از آن سرچشمه میگیرد. در اینجا به معرفی سه جریان مهم در مارکسیسم کلاسیک، یعنی مارکسیسم ارتدکسِ انگلس و کائوتسکی، مارکسیسم انقلابی لنین و لوکزامبورگ و مارکسیسم تجدیدنظرخواه برنشتاین خواهیم پرداخت.
مارکسیسم به مثابه شناخت علمی یقینی: انگلس و کائوتسکی
در نیمه دوم دهه 60، اندیشه علمی اروپا تحول چشمگیری پیدا کرد. اندیشه تکاملگرایانه داروین بر علوم طبیعی چیرگی یافت و توسط هربرت اسپنسر وارد عرصه علوم اجتماعی شد. انگلس نیز در هیجان صاحبنظران عرصههای مختلف دانش بشری بر اثر رشد علوم طبیعی، سهیم بود. او در سخنرانی خود در مراسم خاکسپاری کارل مارکس گفت «همانطور که داروین قانون پیشروی طبیعت ارگانیک را کشف کرد، مارکس نیز کاشف قانون پیشروی تاریخ بشری بود.»2 او در واپسین آثار خود، از جمله «آنتی دورینگ»، به ارائه تفسیری مبتنی بر علمباوری (scientism) از اندیشه مارکس پرداخت. به باور لشک کولاکفسکی، انگلس در آثار علمباورانه خود، برخلاف آثار مارکس، به مسائل سنتی فلسفه، از جمله تقابل میان ایدهآلیسم و ماتریالیسم و مساله علیت و تغییر، میپردازد.3 انگلس دیالکتیک را «مطالعه تمامی اشکال حرکت یا جنب و جوش در طبیعت، تاریخ انسانی و اندیشه» میدانست. «قوانین دیالکتیک از تاریخ طبیعت و جامعه بشری منتزع میشوند. زیرا آنان چیزی جز کلیترین قوانینِ این
دو جنبه پیشروی تاریخی، و همینطور پیشروی خود اندیشه، نیستند.»4 میراث مارکسیسمِ علمباورانه انگلس به کارل کائوتسکی رسید. کائوتسکی باور به ضرورت تاریخیِ عینی را بنیان مارکسیسم میدانست. به باور کولاکفسکی، «اصل جبر مطلق و این باور که تاریخ امتداد تاریخ طبیعی است... سبب شد که کائوتسکی از مساله آگاهی انسانی تفسیری یکسره طبیعتگرایانه ارائه دهد.»5 به نظر پاتریک گود، کائوتسکی به «ماتریالیسم طبیعی-علمی، به ویژه ماتریالیسم کسانی چون بوکله، هَکِل و داروین، گرایش داشت.»6 درک کائوتسکی از مارکسیسم به مثابه یک نظریه ماتریالیستی جبرگرایانه به مجادلههای گستردهای میان او و کسانی که مارکسیسم را نظریهای انقلابی میدانستند، انجامید.
مارکسیسم به مثابه نظریه انقلابی: لنین و لوکزامبورگ
در نوامبر 1917، انقلابیهای بلشویک به رهبری ولادیمیر ایلیچ لنین، دولت موقت کرنسکی را خلع کردند. وقوع انقلاب سوسیالیستی در یک کشور عقبافتاده، تردیدها و پرسشهای بسیاری را درباره اندیشههای کارل مارکس برانگیخت. چهرههای برجسته اندیشه مارکسیستی به موضعگیری نسبت به این انقلاب دست زدند. دو چهره شاخص مارکسیسم آلمانی، کارل کائوتسکی و رُزا لوکزامبورگ، به مخالفت با انقلاب و مجادله با نظریهپرداز و رهبر آن، لنین برخاستند. در داخل روسیه نیز گئورگی پلخانف، کسی که بیشترین نقش را در آشنایی لنین با مارکس داشت، با انقلاب اکتبر مخالفت کرد. لنین بخش عمده فعالیتهای نظری و راهبردی خود را به تفسیر و تعدیل اندیشههای مارکس بر اساس شرایط تاریخی روسیه اختصاص داد. لنین بیش از هر جا در «چه باید کرد: پرسشهای سوزان جنبش ما» به بررسی لوازم انقلاب در روسیه پرداخت. لنین در این کتاب آرای مارکس را با افکار لویی بلانکی، شورشی سوسیالیست فرانسوی درآمیخت. لویی بلانکی اعتقاد داشت برای تحقق انقلاب سوسیالیستی، ایجاد گروه کوچکی از انقلابیهای حرفهای به منظور دسیسهچینی و خرابکاری ضدرژیم حاکم لازم است. لنین در چه باید کرد؟ ایده حزب پیشرو را
پیش کشید. این حزبِ انقلابیِ پیشرو وظیفه «رهبری همه طبقات استثمارشده در انقلاب دموکراتیک» را بر عهده دارد.7 به عبارت دیگر، نظریه و راهبرد انقلابی لنین، نخبهگراست. شاید بتوان مهمترین دستاورد نظری لنین را برای مارکسیسم، نظریه امپریالیسم او در کتاب امپریالیسم به مثابه «واپسین مرحله رشد سرمایهداری» دانست. به طور خلاصه، لنین ریشه پیدایش امپریالیسم را در عبور سرمایهداری از وضعیت رقابتی به وضعیت انحصاری میبیند. «این نوع سرمایهداری در آغاز قرن بیستم، هنگامی که اقتصادهای پیشرفته، زیر سلطه داراییهای تحت کنترل بانکهایی که خودشان در چنگ کارتلها یا تراستها بودند، درآمدند ... شکل گرفته است.» سرمایهداری انحصاری به جای صادرات کالا، سرمایه صادر میکند؛ سرمایه اضافهای که نمیتوان آن را در داخل استفاده کرد.8 لنین دانش نظری و راهبرد سیاسی را با هم ترکیب کرد. مشهور است که در دوره اوج انقلاب او در کتابخانهاش مشغول مطالعه «دانش منطق» هگل بود.
رُزا لوکزامبورگ، مارکسیست آلمانی لهستانیتبار با وجود باور به ضرورت فروپاشی سرمایهداری، بر لزوم عمل انقلابی برای تحقق این فروپاشی اصرار داشت. از مفاهیم مرکزی اندیشه انقلابی لوکزامبورگ، مفهوم «خودانگیختگی» است. تجسم خودانگیختگی برای لوکزامبورگ، «اعتصاب عمومی» بود.9 از دیگر مسائل کلیدی در اندیشه انقلابی رزا لوکزامبورگ، مساله آگاهی بود. به باور او، مارکس نهتنها انقلاب پرولتری و سقوط سرمایهداری را پیشبینی کرده بود، بلکه لازمه تحقق انقلاب این بود که این پیشبینی به بخشی از آگاهی پرولتاریا بدل شود.10 لوکزامبورگ مجادلات بسیاری را با ادوارد برنشتاین، از اعضای برجسته حزب سوسیال دموکراتیک آلمان انجام داد.
سوسیالیسم به مثابه ضرورت اخلاقی: برنشتاین
ادوارد برنشتاین، به همراه ژان ژورسِ فرانسوی، شاخصترین چهره سوسیالیسم دموکراتیک در اروپای اوایل قرن بیستم بود. از جهتی، میتوان برنشتاین را ماندگارترین نظریهپرداز سوسیالیست دانست. اندیشههای اصلاحخواهانه او در دل احزاب سوسیال دموکراتِ اروپای معاصر باقی مانده است. با این حال، بزرگترین تفاوت سوسیال دموکراسی برنشتاین و سوسیال دموکراسی معاصر این است که برنشتاین، با وجود میانهروی راهبردی، در هدف رادیکال بود؛ به بیانی دیگر، برنشتاین به آرمانشهر کمونیستی تا حد زیادی باور داشت اما راه رسیدن به آن را نه در انقلاب که در اصلاحات گام به گام میدید. برنشتاین در نوشتههای اولیه خود نمیپذیرفت که اصول اساسی مارکسیسم را رد میکند.11 با این حال، تعدیلهای او در مارکسیسم تا جایی پیش رفت که مبارزه طبقاتی را به مثابه سازوکار تحول سرمایهداری به سوسیالیسم بیمعنا میدانست. برنشتاین ضرورت علمی سقوط سرمایهداری را به گونهای که مارکس پیشبینی کرده بود، نفی کرد. او برخلاف بسیاری از مارکسیستها که
دموکراسی پارلمانی را صرفاً به عنوان یک ابزار مبارزاتی میپذیرفتند، به آن چونان یک ارزش اخلاقی مطلق باور داشت.12 به باور برنشتاین، سوسیالیسم نه یک ضرورت علمی، بلکه ضرورتی اخلاقی است که در صورت عدم تحقق آن بشریت به سوی بربریت گام برمیدارد؛ با این وجود، هیچ تضمینی برای پیروزی سوسیالیسم نیست. شباهتِ هرچند سطحیِ سوسیالیسم برنشتاین و مارکسیسم لوکزامبورگ در این است که برخلاف جبرگرایان اقتصادی، هر دو به نقش عملورزی و مداخله سیاسی در فرآیند تحولات اقتصادی- اجتماعی بها دادند؛ حال یکی به شکل اصلاحی و دیگری به شکل انقلابی. به طور خلاصه، میتوان گفت مارکسیسم برنشتاین صرفاً حاوی آرمانهای اخلاقی مارکس در مقام یک مصلح اجتماعی است و اثری از بنیانهای هستیشناسی اجتماعی و معرفتشناسی مارکس در آن دیده نمیشود. به بیانی دیگر، سوسیالیسم برنشتاین را میتوان بازگشت از سوسیالیسم علمی مارکس و انگلس به سوسیالیسم آرمانی-تخیلی افرادی چون هنری سنسیمون و رابرت اُوِن دانست. سوسیالیسمی که آثار آن امروزه در نظامهای رفاهی اسکاندیناوی دیده میشود.
آرنت مقدمه یکی از آثار خود، «میان گذشته و آینده»، را با این گزینگویه از رُنه شار، شاعر فرانسوی آغاز میکند: «میراث ما بیهیچ وصیتی برای ما به جای گذاشته شده است.» 13 آرنت از این گزینگویه برای شرح وضعیت اروپاییانِ پس از جنگ جهانی دوم استفاده کرد؛ وضعیتی که در آن دیگر معیارهای سنتی و رایج برای سنجش و تحلیل امور کارایی ندارند. در مورد مارکس نیز باید گفت که میراثِ پدر کارل بیوصیت برای فرزندانش رها شده است. سنت مارکسِ مرحوم در حالی بر مغز مارکسیستهای زنده سنگینی میکند که زندگان وصیتنامه معتبری برای بهرهبرداری از سنت پدر ندارند.
منابع:
1- Marx, Karl (1852) , "Eighteenth Brumaire of
Louis Bonaparte" in The Marx-Engels Reader (1978) ,
edited by Robert C. Tucker, New York: W. W. Norton & Company, Inc., p. 595.
2- Engels, Friedrich (1883) , "Speech at the
Graveside of Karl Marx" in ibid, p. 681.
3- کولاکفسکی، لشک (1389)، جریانهای اصلی در مارکسیسم (جلد یکم)، ترجمه عباس میلانی، تهران: نشر دات، ص. 439.
4- Engels, Friedrich, Dialectics of Nature, PDF
version at Marxists.org, p. 18.
5- کولاکفسکی، لشک، همانجلد (جلد دوم)، ص. 53.
6- Goode, Patrick, "Karl Kautsky" in A Dictionary of Marxist Thought (2001) , edited by Tom Bottomore & others, Massachusetts: Blackwell, pp. 280-281.
7- McLellan, David, Marxism after Marx: An
Introduction (1998) , London: Macmillan Press Ltd., p. 95.
8- Ibid, p. 103.
9- Ibid, p. 50.
10- کولاکفسکی، لشک، همان (جلد دوم)، ص. 98.
11- Johnstone, Monty, "Eduard Bernstein" in A
Dictionary of Marxist Thought (2001) , pp. 51-52.
12- پولادی، کمال (1389)، تاریخ اندیشه سیاسی در غرب: قرن بیستم، تهران: نشر مرکز، ص. 20.
13- Arendt, Hannah, Between Past and Future (1961) , New York: The Viking Press, p. 3.
دیدگاه تان را بنویسید