شناسه خبر : 40754 لینک کوتاه
تاریخ انتشار:

کتاب

کلم بروکلی

 
 
 
 لارا واپنیار / نویسنده
 نازنین احسانی‌طباطبایی/ مترجم

«این یکی رو هم گرفتی انداختی یه گوشه خراب شد.» شوهر نینا هرازگاهی دسته‌ای کلم بروکلی زرد و پلاسیده از کشوی یخچال بیرون می‌کشید و همین را می‌گفت. آن را بین دو انگشت، روبه‌روی صورت جذابش می‌گرفت و از بوی بد گندیدگی، قیافه‌اش را کج و کوله می‌کرد.

نینا با چهره‌ای سرخ از خجالت، کلم بروکلی را از شوهرش می‌گرفت و در سطل زباله می‌انداخت. عذرخواهی می‌کرد و می‌گفت تمام هفته سرش شلوغ بوده و فرصت آشپزی نداشته است. نینا در محله مَنهَتن [نیویورک] کار می‌کرد. وقتی به خانه‌اش در بروکلین1 می‌رسید ساعت هفت‌ونیم و گاهی هشت شب می‌شد. نهایت کاری که از دستش برمی‌آمد این بود که برای خودش و شوهرش چند تا ساندویچ درست کند یا از یک سوپرمارکت روسی پیراشکی گوشت بخرد و آماده کند.

شوهر نینا گفت: «می‌فهمم، اما وقتی می‌دونی فرصت آشپزی نداری، چرا این همه سبزیجات می‌خری؟»

نینا با بی‌تفاوتی شانه‌ای بالا می‌اندازد. او به عشق سبزیجات خرید می‌کند.

درست نمی‌دانست از چه وقت چنین اشتیاقی در او ایجاد شد، شاید از دو سال پیش و از دومین روزی که به آمریکا آمد و با شوهرش از آپارتمان خواهرش در بروکلین بیرون آمدند تا برای اولین‌بار در نزدیک‌ترین مرکز خرید گشتی بزنند. خواهر نینا که 14 سال است در آمریکا زندگی می‌کند و خودش را آمریکایی می‌داند گمان می‌کرد که نینا برای دیدن فروشگاه‌ها بی‌تاب است. به او گفت: «برو برو! ولی هر چیزی رو نخر. برای دوام آوردن تو آمریکا باید دو تا قانون یادت باشه. اول: هیچ‌وقت از فروشگاه‌های گرون خرید نکن، مگه اینکه تخفیف‌های 50‌درصدی داشته باشن. دوم: از فروشگاه‌های ارزون چیزی نخر.»

در خیابان کسل‌کننده‌ای به نامام، نینا و شوهرش در فروشگاه‌هایی که همگی شبیه هم به نظر می‌رسند گشت می‌زدند و برایشان تفاوتی نداشت که آنها چه اجناسی دارند: مواد غذایی، وسایل الکترونیکی، پوشاک یا نرم‌افزار. از فروشگاهی وارد فروشگاهی دیگر می‌شوند و هربار صدای زنگوله بالای در است که به گوش می‌رسد.

صبح یکی از روزهای سرد و بی‌رمق ماه فوریه بود و نینا داشت بینی قرمزش را در یقه خزدار کت روسی‌اش فرو می‌برد. بازوی شوهرش را محکم گرفت و آهسته و با احتیاط از روی زباله‌های کف خیابان گذشت. تمایلی نداشت به آسمان تیره و گرفته یا تابلوهای رنگارنگ فروشگاه‌های اطراف نگاه کند. سرش گیج می‌رفت و کمی حالت تهوع داشت. بعد از پرواز، تمام شب را بیدار مانده و با خواهرش حرف زده بود. فقط یک فروشگاه نظرش را جلب کرده بود: یک بقالی کوچک چینی که میوه و سبزیجات را روی پایه‌های چوبی بیرون فروشگاه چیده بود. کپه‌های رنگارنگی از پرتقال، گوجه‌فرنگی و خیار که همگی تمیز و براق می‌درخشیدند. نینا نوشته کنار گوجه‌فرنگی‌ها را خواند: «آفتاب‌رس»2. تازه داشت انگلیسی یاد می‌گرفت و هر اصطلاح جدیدی برایش هیجان‌انگیز و پرمعنا بود.

«آفتاب‌رس» بوی خاک تیره و داغ از آفتاب ظهر تابستان را به یادت می‌آورد، زمین کوچک سبزی‌کاری و ساقه‌های سبز و خمیده بوته‌هایی پر از گوجه‌فرنگی‌های آبدار و رسیده. نینا می‌خواست به گوجه‌فرنگی‌ها دست بزند، شاید گرمای آفتابی را که بر آنها تابیده بود حس کند. داشت دستش را دراز می‌کرد که شوهرش دستش را کشید تا به فروشگاه دیگری بروند.

حالا دیگر نینا هر شنبه برای خرید سبزیجات خودش تنها به فروشگاه می‌رفت. شوهرش دوست داشت آخر هفته‌ها تا دیروقت بخوابد. نینا تا خیابان هشتادوششم رانندگی می‌کرد تا از آن بقالی چینی و فروشگاه‌های روسی بین بیِ پارک‌وِی3 و خیابان بیست‌وسوم خرید کند. فروشگاه‌ها همگی محصولات مشابهی را می‌فروختند، اما نینا دوست داشت همه آنها را بگردد تا شاید چیز شگفت‌انگیزی پیدا کند: مارچوبه سفید و کمیاب، انگور فرنگی در سبدهای پلاستیکی یا سیب‌زمینی‌های کوچک و جدید به شکل گردو. در روزهایی که چیز جدیدی وجود نداشت، مقایسه فروشگاه‌ها هنوز جالب بود. یکی، پیازهای بزرگ و سفت داشت، اما برگ کاهوهایش بی‌رنگ و پلاسیده بود. دیگری، سبزیجاتی تازه داشت ولی پیازهایش نرم و تیره و داخل کیسه‌های سربسته بودند.

نینا به‌محض پیاده شدن از ماشین و قدم گذاشتن در پیاده‌رو مفروش از برگ‌های کاهو، پوست‌های پیاز و گوجه‌فرنگی‌های له‌شده هیجان‌زده می‌شد. در فروشگاه‌ها بین ردیف‌ها راه می‌رفت و دستش را روی پوست گوجه‌فرنگی‌هایی می‌کشید که مثل مبلمانِ براق و واکس‌خورده نرم بودند. دستش را دور آووکادوها حلقه می‌کرد و پوست ناصافش را با کف دستش احساس می‌کرد. گاهی ناخنش را در پوست یک پرتقال فرو می‌کرد تا کمی عطر و عصاره‌اش بیرون بزند. به کیوی‌های پشمالو و تخم‌مرغی‌شکل و لوبیاسبزهایِ شبیه کرم دست نمی‌زد، اما دوست داشت به دسته‌های پَرمانندِ شوید و جعفری دست بکشد و کنگرفرنگی‌ها را که شبیه کاج‌های مخروطی نرم بودند فشار دهد.

ضربه‌ای ملایم به طالبی‌ها می‌زد، بعد با انگشت سبابه، آهسته روی هندوانه‌ها ضرب می‌گرفت و به صدای توخالی آنها گوش می‌داد. نینا بیش از هر چیز به بروکلی علاقه داشت. بوی چمن تازه بهار را می‌داد و با آن ساقه‌های سخت و محکم و تاج پرپشت از گلچه‌های سفت و دانه‌دانه شبیه درخت بود.

نینا هر هفته با سبزیجات دیگر یک دسته بروکلی هم می‌خرید. کیسه‌های قهوه‌ای بزرگ را در ماشین می‌گذاشت و اطمینان داشت که این هفته دیگر فرصت آشپزی دارد. بعدازظهر شنبه و تمام یکشنبه در راه بود. می‌خواست به‌محض رسیدن به خانه سبزی‌ها را شست‌وشو دهد و با آنها چیزی بپزد: شاید کوفته اسفناج ایتالیایی درست کند، یا پارسل‌های4 گریل‌شده کدو یا گراتن سه‌پنیره بروکلی.

اما وقتی نینا به خانه رسید در چرخه کارها افتاد. باید دوش می‌گرفت، موهایش را می‌پیچید و اگر وِز می‌کرد باید سشوار می‌کشید. چندین ژاکت و شلوار را امتحان کرد، آرایش کرد، دنبال لنگه جوراب شوهرش گشت، بلوزش را اتو کشید، چک کرد که اجاق گاز خاموش باشد و بعد در را قفل کرد. طولی نکشید که نینا دوباره خودش را در ماشین و در راه مهمانی دید، از آینه آفتابگیر نگاهی به خودش و شوهرش در صندلی راننده انداخت. شوهرش غرق در فکر بود و نینا با خودش گفت طبیعی است، چون دارد رانندگی می‌کند. از ظاهر خودش راضی نبود، موهایش با همه تلاشی که کرد هنوز وِز داشت، آرایش صورت گرد و مهربانش خوب به نظر نمی‌رسید و زیربغل ژاکت آنقوره آبی‌رنگش تنگ بود. لباس‌هایی که در تخفیف‌های 50‌درصدی می‌خرید همیشه یا مشکل سایز دارند یا مدل.

نینا در ماشین دیگر به سبزیجات فکر نمی‌کرد. آنها در طبقات یخچال، فشرده کنار هم بودند: گوجه‌فرنگی‌ها داشتند زیر کدوها له می‌شدند، کاهوها در کشوی سبزیجات گیر افتاده بودند و دسته کلم بروکلی که در کشو جا نمی‌شد در طبقه سوم برای خودش جا خوش کرده بود.

مهمانی‌ها را پاولیک5، یکی از دوستان محل کار شوهر نینا، به راه می‌انداخت. چند سالی می‌شد که همسر پاولیک از او طلاق گرفته بود. پاولیک مردی سنگین‌وزن با ریش کم‌پشت زنجبیلی‌رنگ بود. شلوارهایی می‌پوشید که برایش تنگ بود و پیراهن‌هایی که به نظر، هیچ‌وقت تمیز نبودند. عاشق این بود که با شور و هیجان زیاد بخندد و با کف دست به پشت دوستانش بزند.

مهمانان در پیچ‌وخم خانه غبارگرفته پاولیک می‌پلکیدند، پایشان به مبلمان دست‌دوم گیر می‌کرد و روی تجهیزات الکترونیکی و روی مجلات و کتاب‌های قطور روسی سکندری می‌خوردند، پاول هم داد می‌کشید: «بی‌خیالِ شلوغ‌پلوغی!» به نظرِ نینا تنها نقش پاولیک به عنوان میزبان، فریاد زدن همین عبارت بود. مهمان‌ها با غذا و نوشیدنی خودشان از راه می‌رسیدند، ظروف پلاستیکی یک‌بارمصرف می‌آوردند، خودشان گیتار می‌زدند و از روی برگه‌های خودشان شعر می‌خواندند.

هیچ‌کدام از مهمانان پاولیک، شاعر یا موسیقیدان حرفه‌ای نبودند. کار بیشتر آنها برنامه‌نویسی کامپیوتر بود؛ شغلی که در آمریکا انتخاب کرده بودند. چون انتخاب این حرفه، از اثبات ارزش مدرک روسی‌شان در رشته‌های علمی و هنری، آسان‌تر بود و درآمد بیشتری داشت. بعضی‌هایشان، از جمله همسر نینا، نسبت به این شغل جدید نگاه تحقیرآمیزی داشتند و فکر می‌کردند کاری کسل‌کننده و کسر شأن آنهاست. وقتی کسی از آنها می‌پرسید چه کار می‌کنند با اکراه جواب می‌دادند: «برنامه‌نویسی کامپیوتر، مثل همه. اما قبلاً شغلم این نبود.» آنها ترجیح می‌دادند درباره هنر و موسیقی یا سرگرمی‌های هیجان‌انگیز مثل کوهنوردی، قایقرانی و عکاسی از غروب خورشید در آلاسکا صحبت کنند.

نینا هم برنامه‌نویس کامپیوتر بود، اما همیشه برنامه‌نویس کامپیوتر بوده. او از شعر و شاعری یا موسیقی چیز زیادی نمی‌دانست و استعداد یا سرگرمی پرهیجانی نداشت.

شوهر نینا او را این‌طور به جمع مهمانان پاولیک معرفی کرده بود: «همسرم، عاشق سبزیجات!» نینا از مهمانان پاولیک خوشش نمی‌آمد. مردهایی شلخته و نچسب بودند. بشقاب‌های کاغذی‌شان را از غذاهای سرد پر می‌کردند، مدام سیگار می‌کشیدند، بارها یک حرف را تکرار می‌کردند و در نظر نینا، همیشه موقع حرف زدن یک تکه ژامبون یا سوسیس از دهانشان آویزان بود.

زن‌ها، به غیر از یکی، دونفر، دلربا بودند، اما لطفی نداشتند. لاغر و امروزی بودند با موهایی لخت؛ دست‌هایی قوی با انگشتانی ورزیده از نواختن گیتار و پیانو داشتند؛ چشمانشان پر از شورِ شعرهایی بود که می‌خواندند و اصطلاحات رازآلودی داشتند که برآمده از فرسودگی درونی بود. همگی چیزهایی داشتند که نینا نداشت.

نینا تمام عصر را در گوشه مبل سفت و خشک پاولیک، دور از شوهرش و سایر مهمانان گذراند. آنها روی زمین کنار شومینه خاموش نشسته بودند. صدای خنده و آواز و کتاب‌خوانی‌شان در فضای خانه می‌پیچید، اما انگار به نینا نمی‌رسید. غذا و نوشیدنی را روی میز تاشو و زهوار‌دررفته کنار پنجره چیده بودند تا دم‌دست باشد. نینا گاهی سری به میز می‌زد. پر بود از غذاهای سرد، بشقاب‌های کاغذی، برش‌های نان و ترشی‌های شناور در ظرف‌های شیشه‌ای. چند بطری بازنشده از نوشیدنی‌های الکی هم همیشه بود. نوشیدنی یکی از لیوان‌های پلاستیکی روی فرش بژ‌رنگ ریخته و شکل درهم‌برهمی ساخته بود، طوری که در پایان مهمانی، کف خانه پاول طرحی فانتزی شبیه قالیچه‌های تُرک نقش بست.

چندبار اولی که نینا و شوهرش به مهمانی‌های پاولیک می‌رفتند، نینا هم کنار دیگران مقابل شومینه می‌نشست. دوست داشت روبه‌روی شوهرش بنشیند تا موقع گیتار زدن صورتش را ببیند. سرش را تکان می‌داد و موهای تیره‌اش به چشم‌های نیمه‌بسته‌اش می‌خورد. گه‌گاهی که نگاهش به نینا می‌افتاد چشمانش از میان جنگلِ موهایش مثل دو شب‌تاب می‌درخشیدند. در آن لحظه‌ها نینا احساس می‌کرد شوهرش دارد فقط برای او می‌نوازد. انگار موسیقی نوازشش می‌کرد، مورمورش می‌شد و گلویش می‌گرفت.

به مرور نینا فهمید خودش تنها کسی نیست که شوهرش را در حال گیتار زدن تماشا می‌کند. زن‌های دیگر هم همان‌طور تماشایش می‌کردند. او می‌دید که وقتی نگاه گذرای شوهرش به آنها می‌افتد چطور نگاهشان برق می‌زند، درست مثل خودش! شاید آن زن‌ها هم فکر می‌کردند او دارد برای آنها گیتار می‌زند. گاهی هم نینا فکر می‌کرد گیتار زدن شوهرش برای آن زن‌ها بیشتر از حدی است که برای او می‌زند. وقتی نگاه زن‌ها به نینا می‌افتاد، حالش بد می‌شد، احساس می‌کرد دارد کش می‌آید و به زنی کسل‌کننده و بی‌استعداد با لباس‌هایی بدقواره و آرایشی زشت تبدیل می‌شود. او می‌دانست که آنها دارند از خودشان می‌پرسند چرا این مرد جذاب و بااستعداد با چنین زنی ازدواج کرده؟ خواهر نینا چنین سوالی در ذهنش نداشت و مدام به نینا یادآوری می‌کرد: «تو بلیتش بودی برای اومدن به آمریکا. مخالفتی که نداری؟»

نینا مخالفتی نداشت. حقیقت این بود که شوهرش همیشه می‌خواست مهاجرت کند، اما بدون خویشاوند نزدیک در آمریکا نمی‌توانست ویزا بگیرد. واقعیت داشت که نینا نمی‌خواست مهاجرت کند، اما به آرزوهای شوهرش تن داد. البته حقیقت نداشت که شوهر نینا فقط به همین دلیل با او ازدواج کرده و نینا را دوست ندارد. خواهر نینا از چیزی که نینا می‌دانست بی‌خبر بود. او نمی‌دانست که وقتی نینا برای عمل آپاندیس به بیمارستان رفته بود، شوهرش حتی یک دقیقه هم اتاقش را ترک نکرد. نینا به او اصرار می‌کرد که برود بیرون یک قهوه بگیرد و هوایی بخورد، اما او نرفت و پیش نینا ماند. دست نینا را محکم گرفته بود و هر بار که ناله‌ای می‌کرد فشارش می‌داد. خواهر نینا این را هم نمی‌دانست که شوهرش او را از پشت در به آغوش می‌کشید، صورتش را در موهای نینا فرو می‌برد و زمزمه می‌کرد: «هیچی مثل این نیست، هیچی تو دنیا.» می‌توانست بینی تیز، نفس‌های گرم و چشم‌های خیسش را پشت گردنش حس کند. خواهر نینا نمی‌دانست که او اغلب، وقت عشق‌بازی با نینا حرف‌های همیشگی داشت.

بعد از مهمانی که به خانه می‌آمدند، نینا می‌رفت در تخت کنار شوهرش کتابی دست می‌گرفت و تازه خیالش راحت می‌شد. کمد کنار تختخواب نینا پر بود از کتاب‌های آشپزی که با تخفیف 50‌درصدی از کتابفروشی بارنز اَند نابل6 خریده بود. موقع مطالعه به پشت دراز می‌کشید و کتاب را روی شکمش می‌گذاشت. پیراهن خواب ساتنش را هم در تخفیف 50‌درصدی ویکتوریا سیکرت7 خریده بود. وقتی مجله را ورق می‌زد از صدای صفحه‌های نازک کاغذ گلاسه که به پیراهن کشیده می‌شد خوشش می‌آمد، حسش مثل وقتی بود که کف پایش را روی پاهای پشمالوی شوهرش می‌کشید. از دیدن عکس‌های خورش بامیه و گوجه‌فرنگی در کاسه‌های سفالی روستایی و سبدهای سبزیجات تازه با پس‌زمینه‌ای از چمنزار یا باغ‌های زیتون به وجد می‌آمد. کتاب آشپزی محبوبش، «غذاهای ایتالیایی: مزه‌های بهشتی»8، عکس‌هایی از فرآیند آشپزی هم داشت. در آن عکس‌ها دست‌هایی لطیف با پوستی روشن و ناخن‌هایی مرتب، با سبزیجات کارهای جادویی می‌کردند. شبیه دست‌های نینا بودند، او هم در خیالش آنها را دست‌های خودش می‌دید که حلقه‌هایی از استریپ‌های9 هویج را با مهارت درست کرده است. خودش را می‌دید که آن مواد سفت را داخل فلفل‌های دلمه‌ای فشار می‌دهد، سبزی‌ها را پاک می‌کند، کلم بروکلی‌ها را بُرش می‌زند و نخودسبزها را روی میز پخش می‌کند. نینا وقتی به کلمات موردعلاقه‌اش در دستور آشپزی می‌رسید لب‌هایش را حرکت می‌داد تا شکل همان کلمه را به خود بگیرند: «با قلم‌مو روغن زیتون بمالید»، «وقتی جوش آمد بگذارید آرام بپزد»، «خمیر را چانه کنید»، «پوست بگیرید»، «خرد کنید»، «برش دهید»، «له کنید». وقتی کتاب را کنار می‌گذاشت و دراز می‌کشید هنوز داشت کلمات را تکرار می‌کرد.

شوهر نینا پایان تابستان او را ترک کرد، درست وقتی که گوجه‌فرنگی‌ها و هلوها همه میوه‌فروشی‌های خیابان هشتادوششم را پر کرده بودند. خواهر نینا درِ یخچال را که باز کرد لبریز از میوه و سبزیجات بود.

خواهر نینا داشت می‌گفت: «هفته پنجم [بارداری] از همه بدتره. چهار هفته اول هنوز حسش نمی‌کنی، بهت‌زده‌ای، ولی درد نداری. انگار بی‌حسی، اما هفته پنجم ... خودتو برای هفته پنجم آماده کن.» بعد خم شد تا خوراکی‌هایی را که آورده بود داخل یخچال بگذارد.

با چهار کیسه بزرگ و پر از خوراکی‌های یک فروشگاه روسی آمده بود تا به نینا روحیه بدهد. نینا سرحال نبود، پشت میز نشست و به کمر پهنِ خواهرش نگاه کرد. با خودش فکر کرد اگر با پُتک به آن بکوبی صدایی بلند و طنین‌انداز می‌دهد، انگار که از چوب باشد. طبقه‌های یخچال به سرعت پر شدند: پاکت‌های آب انگور (نینا با خودش گفت: آب انگور جانم را نجات داد. وقتی وولودیا10 ترکم کرد فقط با آن زنده ماندم)، پنیر خامه‌ای، پنیر محصول مزرعه11، پنیر نرم، پنیر سوئیسی، نان، ترشی و کمپوت گیلاس.

خواهرش با فریاد گفت: «نینا! این چیه؟» و کشوی سبزیجات را بیرون کشید. روی گوجه‌فرنگی‌های گندیده، میان پوست‌های چاک‌خورده، کپک‌های سفید در حال رشد بودند؛ هلوها پر از لک‌های قهوه‌ای بودند؛ کلم‌های سبز، لزج و سیاه شده بودند. خواهر نینا با غرغر گفت: «حسابی اینجارو کردی قبرستون سبزیجات!» و بعد کشو را در سطل آشغال خالی کرد. سبزیجات با صدای چِلپ‌چِلپ به میان زباله‌ها می‌ریختند.

تا مدتی بعد از رفتن خواهر نینا کمی بوی گندیدگی در یخچال به مشام می‌رسید. برایش ناخوشایند هم نبود. بوی یک آشپزخانه دنج و معمولی بود. بوی سوپ سبزیجاتی که قرار بود روی اجاق آهسته بپزد، به همان روشی که مادرش می‌پخت.

برخلاف پیش‌بینی خواهرش، نینا در هفته پنجم درد شدیدی نداشت. فقط خیلی بی‌رمق بود. احساس می‌کرد در نقاهت یک بیماری جانفرسا به سر می‌برد. سعی کرد تا حد ممکن کارهای خانه را کنار بگذارد. دیگر سبزیجات هم نخرید. همچنان بعد از کار، کتاب آشپزی می‌خواند. اما به حدی توانش کم شده بود که فقط فهرست‌ها را می‌خواند. انگشتش را روی صفحه‌های نرم و ردیف کلمه‌های کوچک و خوانا می‌چرخاند. خواندنِ عبارت‌های ساده، آسان بود: «گراتن بروکلی ...، ماکارونی با ...، پِنه با ...». شوقی برای دیدن دستور پخت‌ها نداشت. از عنوانی به عنوان دیگر می‌رفت: «بادمجان: مرغ را با پیاز آب‌پز کنید ...، گوجه‌فرنگی ...، وقتی پخت ...،»، «کدو سبز با قارچ: ابتدا تفت دهید ...، پوره برنج جاسمین12 با ...، سوپ ...، شکم‌پر...».

پخش صدای بمِ پاولیک از پیام‌گیر تلفن، حال خوش نینا را به هم ریخت. داشت دستور پخت کنگرفرنگی را می‌خواند. از چند هفته پیش زنگ تلفن را خاموش کرده بود و تازه داشت به پیام‌های آن دستگاه قدیمی اعصاب‌خردکن گوش می‌داد. بیشتر پیام‌ها از طرف خواهرش بود، می‌خواست بداند که آیا نینا خوب غذا می‌خورد یا نه و جدیدترین خبرش این بود که شوهر نینا را که مقداری شاه‌ماهی خشک دستش بوده در ساحل برایتون دیده است که داشته به سمت بوستون، محل سکونت جدیدش، می‌رفته. به نظرش آمد که صدای خواهرش دور و کمی غیرعادی است. صدای پاولیک او را از جا پراند، داشت فریاد می‌زد: «هی! نینا! خونه‌ای؟» سر ضرب به در ورودی نگاه کرد. باورش نمی‌شد که صدای پاولیک را دارد از داخل آن جعبه پلاستیکی روی دیوار [آیفون] می‌شنود. بعد صدای پاولیک خیلی آهسته شد، کلماتش را به سختی می‌شنید، مثل اینکه پاولیک داشت می‌گفت: «خودتو قایم نکن!»

خانه پاولیک تغییر کرده بود. نینا تا قدم به پذیرایی گذاشت این تغییر را حس کرد، اما نمی‌فهمید چه چیزی تغییر کرده. آن میز قراضه هنوز روی همان فرش لکه‌دار بود، مجله‌های قدیمی داخل شومینه بودند، هیکل پهن پاولیک از شدت خنده تکان می‌خورد و کاناپه خالی انتظار نینا را می‌کشید. همه چیز سر جایش بود، اما بی‌بروبرگرد چیزی تغییر کرده بود. نینا به این نتیجه رسید که «خانه بزرگ‌تر شده» و بعد رفت روی کاناپه نشست. خانه پاولیک فضای بزرگ‌تر و هوای بیشتری نسبت به گذشته داشت.

زنی لاغراندام و دلنشین گیتار می‌زد و آوازی درباره راهی کوتاه در میان پیچ‌وتاب درختان جنگل می‌خواند. نینا از آهنگ خوشش آمد. وقتی تمام شد، آن زن گیتار را به کناری گذاشت و به سمت میز غذا رفت. ژاکت پشمی آبی‌رنگ با جیب‌هایی شل به تن داشت. هیچ چیز خارق‌العاده‌ای در او نبود. مردی با موهای کم‌پشت و ریش مرتب جوگندمی گیتار را در دست گرفت. نگاه نینا از آرنج متحرک مرد که از آستین مخمل کبریتی کهنه‌اش بیرون زده بود به سمت شانه‌های قوزکرده و سپس موهای چربش رفت. نینا متوجه شد که ظاهر نامرتب مرد از روی مُد نیست، بلکه نشانه تنهایی و بی‌تفاوتی است. نینا دید زن‌هایی که دور مرد حلقه زدند درست همان‌طوری به مرد نگاه می‌کنند که به شوهر او نگاه می‌کردند. زن‌هایی خسته و تنها بودند، مثل خودش. هیچ افسونی نداشتند. نینا دریافت او تنها کسی نیست که بیرون حلقه نشسته، فقط چند نفر آنجا روی زمین بودند. بقیه داشتند دور خانه پاولیک پرسه می‌زدند. چندنفری را دید که این طرف و آن طرف ساکت و تنها روی صندلی، روی یک جعبه قدیمی، لب طاقچه پنجره نشسته بودند یا در خانه می‌پلکیدند. گاهی هم جلوی هم سبز می‌شدند و سر صحبتشان باز می‌شد. صحبت‌هایی از سر ناچاری، اما امیدوارانه. مثل حرف‌هایی که نینا هم خودش داشت می‌زد.

مردی که مقابل نینا آن سوی کاناپه نشسته بود پرسید: «شما عاشق سبزیجاتی؟» نینا به نشانه تایید سری تکان داد. مرد ادامه داد: «فکر کنم از یکی شنیده بودم. دوست داری با سبزیجات آشپزی کنی؟» نینا دوباره سر تکان داد. مرد ادامه داد: «می‌دونی، منم خودم عاشق سبزیجاتم، ولی همسرم از آشپزی من بدش می‌آد.» مرد چشمانش را دایره‌وار چرخاند و نینا لبخند زد. او مردی کوتاه‌قامت با موهای قرمز زنگاری بود و چهره‌ای رنگ‌پریده داشت. تکه‌ای کوچک از یک دستمال کاغذی خونی هم به گردنش چسبیده بود.

نینا پرسید: «شما هم مثل بقیه برنامه‌نویس کامپیوتر هستین؟» مرد با لبخندی تایید کرد. «از اولش برنامه‌نویس بودین؟»

«معلم فیزیک دبیرستان بودم. نمی‌تونم بگم دلم برای اون شغل تنگ شده. دانش‌آموزها من‌رو مضطرب می‌کردن.»

نینا خندید. با آن مرد راحت حرف می‌زد. به چشمانش که داشت می‌خندید نگاه کرد و بعد به دستانش. انگشتانی کوتاه و سفید داشت و موهای پشت دستش قرمز بود. با خودش فکر کرد اگر دست این مرد اتفاقی به او بخورد چه حالی می‌شود! نینا دانه‌های ریز عرق را از کنار بینی‌اش پاک کرد. او مردی متاهل و عجیب بود و جذابیتی نداشت.

نینا پرسید: «خب، سبزیجات مورد علاقه شما چیه؟»

«فکر کنم رازیانه. طعم فوق‌العاده‌ای داره. من‌رو یاد سیب وحشی می‌اندازه و جالبه که بوی چوب تازه اره‌شده رو می‌ده. شما رازیانه دوست داری؟»

نینا با سر تایید کرد. از رازیانه خوشش می‌آمد: پوستی جالب و کمی ناهموار داشت. سنگین بود با دانه‌هایی سبز و عجیب که معلوم نیست از کجا درآمده‌اند. اما نینا هیچ‌وقت امتحانش نکرده بود، پس گفت: «من از بروکلی خوشم می‌آد.»

«اوه! بروکلی! از روش پخت چینی‌ها برای بروکلی خوشم  می‌آد. شما چطوری درستش می‌کنی؟» مرد با آن تکه دستمالی که به گردنش چسبیده بود قابل اعتماد به نظر می‌رسید. می‌خواست رازش را با او در میان بگذارد.

نینا گفت: «من هیچ‌وقت با بروکلی یا سبزیجات دیگه چیزی درست نکردم.»

شنبه بعد، بهترین قسمتش برای نینا خریدن ابزار آشپزی بود. مردی که نینا در مهمانی دید پیشنهاد داده بود: «بیا یه قرار آشپزی بگذاریم.» قرار آشپزی! نینا مطمئن بود که یک وقتی در گذشته به همین اندازه هیجان‌زده شده، اما یادش نمی‌آمد چه وقت. به فروشگاه زنجیره‌ای مکیز13 رفت و برای اولین‌بار قانون تخفیف 50‌درصدی را زیر پا گذاشت. دو ماهیتابه دسته‌دار خیلی گران، یک دست قابلمه استیل، یک بخارپز و یک قاشق چوبی با دسته کنده‌کاری‌شده خرید. صندوقدار پرسید: «می‌خواین به صورت هدیه عروسی بسته‌بندی بشه؟»

در میانه‌های راه برگشت به خانه، نینا به این نتیجه رسید که هنوز به اندازه کافی خرید نکرده. چاقو! او چند چاقو، یک تخته و یک آبکش، و خدا می‌دانست، شاید هم چند چیز دیگر، لازم داشت. ماشین را به سمت خیابان اِم، محل شکستن قانون «خرید نکردن از فروشگاه‌های ارزان» منحرف کرد. دو دست چاقو، دوتا تخته، یکی چوبی و یکی پلاستیکی، یک آبکش، یک چاقوی منحنی برای بریدن گریپ‌فروت (چون خیلی بامزه بود)، یک پوست‌کَن سبزیجات، یک دست کاسه استیل و دوتا پیشبند با عکس قارچ‌های وحشی و پس‌زمینه زرد خرید. در فروشگاه بعدی روغن زیتون، فلفل سیاه، فلفل قرمز تند و یک شیشه ادویه‌های خشک به رنگ سبز تیره با برچسبی از نوشته‌های چینی خرید.

ساعت دو و نیم بعدازظهر، نیم‌ساعت مانده به رسیدن آن مرد، نینا همه چیز را حاضر کرده بود. ماهی‌تابه‌های براق و قابلمه‌ها روی اجاق گاز جلوه‌گری می‌کردند. کاسه‌ها، آبکش، تخته‌ها و چاقوها را هم وسط پیشخوان آشپزخانه چیده بود: «غذاهای ایتالیایی: مزه‌های بهشتی.» نینا آشپزخانه‌اش را به دقت نگاه کرد و تلاش کرد بر هیجان زیادش غلبه کند.

مرد سر وقت آمد، حتی کمی زودتر. پنج دقیقه به سه در راهروی ورودی خانه نینا در حال درآوردن کت چرمی ضخیم و کلاهش بود که از قطره‌های باران مرطوب شده بودند. بوی چرم خیس می‌داد. یک بطری شراب و یک نان باگت را در پاکت کاغذی نم‌کشیده به دست نینا داد.

مرد گفت: «همیشه تو فیلم‌ها وقتی یه مرد یه نون باگت و یه بطری شراب می‌ده دست یه زن، خیلی شیکه، مگه نه؟»

نینا سرش را به نشانه موافقت تکان داد. مرد از آن چیزی که نینا به یاد داشت بدریخت‌تر بود. حافظه نینا لکه‌های قرمز روی صورتِ رنگ‌پریده‌اش را ثبت نکرده بود، ابروها و مژه‌هایش را پررنگ‌تر، اندامش را باریک‌تر و قدش را چهار، پنج سانتی بلندتر دیده بود. از اینکه او را در خانه خودش می‌دید متعجب بود، به‌خصوص در آن راهرو باریک که همه چیز خودمانی و سر جایش بود. مرد، مثل تکه اثاث ناجوری بود که کنار مبلمان خانه بگذاری. نینا سریع او را به آشپزخانه برد.

مرد در حالی که داشت کتاب آشپزی ایتالیایی را ورق می‌زد پرسید: «امروز بروکلی درست می‌کنیم؟» دست‌هایش را تازه شسته بود و هنوز بوی صابون نینا را می‌داد.

 نینا زیر لبی گفت: «آره، بروکلی» و بعد شک ترسناکی به جانش افتاد که با باز کردن درِ یخچال تبدیل به یقین شد. فراموش کرده بود سبزیجات بخرد.

سریع و عصبی کشوی سبزیجات را به امید معجزه‌ای بیرون کشید. تروتمیز و خالی بود. خواهر نینا با همان سختگیری‌اش با حوله آشپزخانه و مواد شوینده داخلش را دستمال کشیده بود. فقط یک پوست نازک پیاز بین کشو و طبقه بالا چسبیده بود. نینا به سمت مرد برگشت و به کشوی خالی اشاره کرد. نمی‌توانست حرف بزند، انگار کسی داشت گلویش را فشار می‌داد. همه چیز ناامیدکننده و پوچ به نظر می‌رسید. وسایل آشپزخانه روی پیشخوان آماده و کشوی سبزیجات برهوت بود. یک غریبه تمام‌عیار هم وسط آشپزخانه منتظر آشپزی بود. نینا دیگر هیچ توانی نداشت. همان‌جا ایستاده بود و پیشانی‌اش را به لاستیک سردِ درِ یخچال فشار می‌داد.

مرد گفت: «می‌خوای برم فروشگاه؟» نینا سرش را تکان داد. در آن لحظه همه چیز برایش بی‌معنا شده بود. می‌دانست که فایده‌ای ندارد.

یک دسته بروکلی بین طبقه سوم و بدنه یخچال گیر کرده بود. پشت و رو شده بود و گلچه‌هایش نزدیک طبقه پایین بود. اول مرد آن را دید و به نینا نشانش داد. بروکلی زرد یا لزج نبود. در آن چند هفته بین طبقات، فقط تیره‌تر و خشک‌تر شده بود. اگر چند هفته دیگر می‌ماند مامان‌بروکلی می‌شد! بوی بدی نداشت، در واقع هیچ بویی نمی‌داد.

مرد گفت: «مطمئنم که هنوز می‌تونیم بپزیمش.»

نینا آب سرد را روی گلچه‌ها باز کرد و بعد، دسته بروکلی را محکم تکان داد. دانه‌های ریز سبز بیرون ریختند. ساقه را برید و هر گلچه را از پایه جدا کرد. شیفته آن بود که ببیند هر تکه چطور به یک دسته بروکلی کوچک و جدید تبدیل می‌شود. پوست ساقه را گرفت و آن را به صورت تکه‌های ستاره‌ای‌شکل و صاف برش زد. در پخت‌وپز یک چیزهایی با رویاهای آشپزی‌اش فرق داشت و یک چیزهایی هم همان‌طور بود که خیال می‌کرد. بعضی‌هایش دلسردکننده بود و بعضی‌هایش از آنچه فکرش را می‌کرد بهتر درآمد. بعد، وقتی بروکلی داشت روی اجاق زیر درِ برّاق قابلمه می‌جوشید، مرد به نینا پیشنهاد کرد یکی از صندلی‌های آشپزخانه را کنار اجاق گاز بیاورد و روی آن بایستد. به او گفت: «برو روش واستا و نفس بکش. هوای گرم به سمت بالا می‌ره. قوی‌ترین رایحه باید درست نزدیک به سقف باشه.»

نینا روی صندلی ایستاد. چیزی نمانده بود که موهایش به سقف بخورد. چشم‌هایش را بست، صورتش را بالا گرفت. پره‌های بینی‌اش را باز کرد. بوی گرم بروکلی به سمت بالا آمد، صورتش را نوازش کرد و تمام وجودش را دربر گرفت.

پی‌نوشت‌ها:

1- Brooklyn

2- Sunripe

3- Bay Parkway

4- Parcel: بسته‌های کوچکی از غذا که داخل نان یا خمیر می‌پیچند.

5- Pavlik

6- Barnes & Noble

7- Victoria’s Secret

8- Italian Cuisine: The Taste of the Sun

9- برش زدن سبزیجات به صورت نوارهای باریک.

10-Volodya

11- محصولاتی که مستقیم توسط کشاورزان به فروش می‌رسد.

12- برنج جاسمین (یاسمین)، دانه‌بلند و معطر است و معمولاً در کشورهایی مانند تایلند، لائوس، کامبوج و جنوب ویتنام کشت می‌شود. دلیل نامگذاری این برنج، رنگ آن است که مانند گل یاسمن، سفید است.

13- Macy’s

پربیننده ترین اخبار این شماره

پربیننده ترین اخبار تمام شماره ها