تاریخ انتشار:
یافتن افرادی که به آینده دموکراسی در روسیه خوشبین هستند، دشوار است
خوشبینی خرس به آینده
نویسنده و تحلیلگر باسابقه روسیه، لئون آرون، با نگاهی دقیقتر و عمیقتر به موقعیت فعلی روسیه، دلایلی برای امیدواری دارد.
نویسنده و تحلیلگر باسابقه روسیه، لئون آرون، با نگاهی دقیقتر و عمیقتر به موقعیت فعلی روسیه، دلایلی برای امیدواری دارد. کتاب جدید آرون، راههایی به معبد: حقیقت، خاطرهها، ایدهها و آرمانها در ایجاد انقلاب روسیه 1991-1987، گردشی جذاب در ایدههای اصلی پشت سیاست گلاسنوست یا «ایجاد فضای باز» است که آغازگر آن میخائیل گورباچف آخرین رهبر اتحاد جماهیر شوروی سابق بود. آرون با بازبینی آثار روزنامهنگاران روسی، مورخان، چهرههای سیاسی و ادبی، و سایرین در آن دوران نشان میدهد گلاسنوست بیش از همه به افشا و نابودی دروغی میپرداخت که در حیات اتحاد جماهیر شوروی و ویرانی آن نقش داشت. گلاسنوست تمرینی درباره گفتن حقایق درباره استالین، درباره گولاک، درباره رفتار بد و وحشیانه رژیم اتحاد شوروی با سربازان خود در جنگ جهانی دوم، و بسیاری دیگر بود که از مفاسد پنهان برای مردم روسیه سخن میگفت و مجلات و روزنامههای تشنه حقایق را سیراب میساخت. بنا بر تفسیر آرون، بر اساس این اسناد، فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی نه به خاطر اقتصاد ناتوان و فرتوت آن یا شکست خوردن در جنگ افغانستان و یا ناآرامیهای ملل پیرامون آن، بلکه به دلیل انقلاب در
ایدهها با الهام گرفتن از اصول و گرایشات دموکراتیک بود. «ما به راهی میرویم که برگشتناپذیر است.» این را آرون به نقل از یکی از رهبران سیاسی گلاسنوست الکساندر یاکوولو در سال ۱۹۹۰ عنوان میکند. «غیرقابل بازگشت یعنی رهایی از افسانهها، کلیشهها، خودفریبی و خودپسندی که مغزهای ما و احساسات ما را برای چندین دهه مسموم ساخته بود.» آرون انقلاب روسیه سالهای ۱۹87-۱۹91 را با عنوان «برگشتناپذیر» قبول دارد، اما چیزی را که پوتین «بازسازی» میخواند بیانگر ضربهای کشنده به دموکراسی قلمداد میکند. برای آرون، به عنوان مدیر مرکز مطالعات روسیه در موسسه آمریکایی اینترپرایز برای تحقیقات در سیاستهای عمومی در واشنگتن، چشمانداز روسیه همانقدر که جاذبهای تحلیلی دارد، یک موضوع شخصی است. او در سال ۱۹۵۴ در خانوادهای از پزشکان یهودی در مسکو به دنیا آمد. در سال ۱۹۸۷ در موجی از مهاجرت یهودیان روسی که توسط کرملین برژنف اجازه ترک U.S.S.R را به دلیل بخشی از فشارهای سیاسی فعالانی در واشنگتن دریافت کرده بودند، به آمریکا مهاجرت کرد. او میگوید: «من کودکی بیش نبودم». او در این گفت و گو در مورد موضوع کتابش و نیز ارزیابی قابل بحث خود در
مورد شانس روسیه برای دموکراسی سخن میگوید.
شما در کتاب خود از عبارت رنجهایی عظیم برای توصیف آنچه در روسیه در سالهای ۱۹87-۱۹91 به عنوان یک انقلاب روی داده است، استفاده میکنید. چرا بر این اصطلاح اصرار دارید؟
به خاطر اینکه غیرقابل انکار است. بعد از این چهار سال، روسیه دارای یک سیستم اقتصادی متفاوت، یک سیستم سیاسی متفاوت و یک دولت متفاوت بود. اینها برای یک انقلاب کافی است.
آیا این انقلاب دموکراتیک بود؟
اجازه دهید آن را اینطور بیان کنم. این یک انقلاب دموکراتیک نبود، یک انقلاب دموکراتیزه بود.
اینها چه تفاوتی دارند؟
این دو تنها در میزان شدت و قطعیت تفاوت دارند. یک انقلاب دموکراتیک به ایجاد یک دموکراسی کارآمد میانجامد و یک انقلاب دموکراتیزه به استقرار یک دموکراسی ظاهری منجر میشود. این انقلاب از خواستهای حجم عظیمی از مردم نیرو میگیرد. نهادهایی نظیر پارلمان، انتخابات و مطبوعات آزاد به وجود میآیند، اما روح جامعه مدنی همچنان زیر فشار خردکننده تحجر قرار دارد و در نتیجه واژگونسازی این نهادها رخدادی است که به آسانی روی میدهد.
ما به بحثی که شما بازسازی پوتین نام نهادید میرسیم. نکته قابل توجه نخست این است که موضوع میخائیل گورباچف را که شما در کتاب خود بهعنوان قهرمان نیروی محرکه انقلاب 1991-1987 تجسم میکنید همچنان در روسیه به شکلی بسیار بحث برانگیز باقی مانده است. در واقع، بسیاری از روسها، به خصوص در میان نسلهای قدیمیتر، از گورباچف کراهت دارند.
من فکر میکنم که این ماهیت چنین انقلابهای بزرگی است. آنها دچار گسست عظیمی میشوند، و این برایشان دردناک است. نسلهای قدیمیتر خود را بدون زبان و فاقد هرگونه توانایی مییابند. انگار خود را در کشوری متفاوت مییابند. در داستان برادران کارامازوف داستایوفسکی، بحث مفتش بزرگ این است که مردم واقعاً آزادی را نمیخواهند. این نکته بسیار حائز اهمیت است. شما میتوانید در تاریخ، دسته بزرگی از آزادیخواهان را بیابید که در طول زندگیشان چندان از آنها قدردانی نشده است.
شما بااحتیاط در خاتمه کتاب خود -همانطور که در مورد بازسازی پوتین- اظهار میکنید از نظر شما این یک ضربه مهلک به روند دموکراتیزه شدن انقلاب ۱۹۹۱- ۱۹۸7 نیست.
این یک بازگشت از روند است، اما نابودی آن روند نیست. هر انقلاب بزرگی، به استثنای انقلاب آمریکا که متفاوت بود، مرحلهای به دنبال دارد که بهعنوان بازسازی خوانده میشود. لویی شانزدهم در سال ۱۷۹۳ گردن زده شد در حالی که جمهوری دموکراتیک کم و بیش پایدار فرانسه در سال ۱۸۷۰ ایجاد شده بود. بنابراین چنین انقلابهای بزرگی از میان انواع جابهجاییها و بازگشتها عبور میکنند، اما بهطور کامل از اصول خود عبور نمیکنند، و من فکر میکنم روسیه هم در چنین مرحلهای قرار دارد. این تصویر شگفتانگیز را دوتوکویل نشان میدهد که نهرها به زیرزمین میروند و پس از آن مجدداً به بالا برمیگردند. من فکر میکنم این دقیقاً همان اتفاقی است که روی میدهد. [الکسیس دوتوکویل درباره رژیم قدیمی و انقلاب فرانسه نوشت که: نهرها «در محیطهای جدید» به هم میپیوندند].
اما برخی از ناظران که از نزدیک اوضاع روسیه را زیر نظر دارند، نظیر نویسنده و روزنامهنگار ماشا گیسن که به تازگی کتابی تند به نام «مردی بدون چهره» درباره پوتین نوشته است، استدلال میکند روسیه به دوران اتحاد جماهیر شوروی بازگشته است.
روسیه دارای احزاب سیاسی است، دارای رهبران مخالف و دارای رسانههای مخالف است. در حال حاضر آنها به حاشیه رانده شدهاند و مورد آزار و اذیت قرار میگیرند، اما اکنون ما چیزی معادل حزب کمونیست در اتحاد جماهیر شوروی نداریم، مسائل و حواشی پشت پرده آهنین وجود ندارند و از همه مهمتر اقتصادی نداریم که بهوسیله دولت کنترل شود. برخی آزادیهای اساسی وجود دارند که به وسیله انقلاب ایجاد شدهاند و نه پوتین و نه هیچکس دیگری قادر نیست آنها را دور بیندازد؛ بهطور خلاصه تصور رژیم پل پوتی در روسیه دشوار است. از سوی دیگر، آزادیهای فردی وجود دارند. شما هر کاری که بخواهید میتوانید انجام دهید، شما میتوانید هرچه را میخواهید به زبان آورید، شما میتوانید هر رنگی را که میخواهید بپوشید. آزادی سفر به خارج از کشور وجود دارد، و آزادی کار در خارج از کشور. البته مخالفان اجازه ندارند در تلویزیون دولتی حضور یابند، که برای قدرت پوتین کلیدی است. اما آنها در اینترنت حضور دارند. آنها وجود دارند، در خیابانها قدم میزنند و مردم اجازه دارند دور هم جمع شوند و تظاهرات کنند.
اینگونه نیز میتوان استدلال کرد که این «نهرهایی» که در دوره 1991-1987 شکل گرفته است، همگی خالص نبودند. به طور ویژه ناسیونالیسم روسی وجود دارد، یورش مردسالارانه در نظام شوروی بر مبنای نوستالژی کهن روسیه تزاری که بهطور کامل از محور دموکراتیکی که تمرکز شما در این کتاب است فاصله دارد.
این نقدی منصفانه است، اما شما نمیتوانید با آن همه چیز را پوشش دهید. ایده من پوشش دادن رادیکالترینها در انقلاب روسیه بود، چه از لحاظ ایدئولوژیک و چه از نظر اخلاقی. من از دیگران برای کامل کردن این تصویر دعوت میکنم.
اما در حال حاضر، هنوز مشخص نیست که مخالفان پوتین چقدر دموکراتیک هستند. الکسی ناوالنی در گذشته یک راهپیمایی با شعار «روسیه برای روسها» ترتیب داد. شعاری که به نظر میرسد حذف حقوق کامل اقوام غیرروس در فدراسیون روسیه امروزی معنی میدهد.
چیزی که ناوالنی میگوید این است که ما باید برخلاف امپراتوری اتحاد جماهیر شوروی، دولت- ملت روسیه را بهکار ببریم. اینکه چقدر در این مورد صادق است یک مساله جداگانه است. به نظر من، در این مورد کمی در غرب اغراق شده است: ناسیونالیسم، ناسیونالیسم روسی، ما از آن هراس داریم. من تصور نمیکنم که ما یک رهبر بهلک هاندردز در وجود ناوالنی داشته باشیم. (بهلک هاندردز، به برخی گروههای ناسیونالیست افراطی و ضدسامی اطلاق میشود که در اوایل قرن۲۰ میلادی در روسیه فعال بودند)». آنچه برای من شگفتانگیز و لذتبخش است، حساسیتهای اخلاقی این تظاهراتکنندگان جدید است. گاهی اوقات به معنای واقعی کلمه، شعارها و انگیزهها و خواستههای دورهای را میبینیم که در این کتاب توضیح دادهام.
من مطمئن هستم که رژیم «پوتین» از این جنبش میترسد؛ جنبشی که من فکر میکنم یک جنبش حقوق مدنی است که از طبقه متوسط برخاسته است. به این خاطر بسیار تهدیدکننده است چون یک جنبش اخلاقی است. شما نمیتوانید آنها را تطمیع کنید، یا به فساد بکشانید.
خوشبینی شما در مورد چشمانداز دموکراتیک روسیه بر اساس اتفاقاتی است که بر روی زمین و در جاهایی خارج از مسکو روی میدهد.
در ژوئن گذشته در سال ۲۰۱۱، من سه هفته و نیم در روسیه به سر بردم. در ۹منطقه زمانی و طی ۴۷۰۰ مایل از شهر ولادیاستک تا کالینینگراد، به مصاحبه با شش تن از رهبران جنبشهای مردمی پرداختم. اینها چشمان من را کاملاً باز کردند. یکی از پاسخدهندگان به من گفت: «ما با مقامات یک رابطه عملگرا داریم. هنگامی که حق با آنها باشد، ما از آنها حمایت میکنیم، هنگامی که در اشتباه هستند، ما به آنها این اشتباه را گوشزد میکنیم. هنگامی که لازم است از آنها انتقاد میکنیم و در صورت لزوم، به مخالفت با آنها برمیخیزیم». این یک گسست کامل از سنتهای ملی است که در آن شما یا به تحسین دولت میپرداختید و یا از آن متنفر میشدید. این همه چیزی است که شهروند جدید را بهوجود میآورد. در اینجا جزایر منفرد ایجاد میشوند تا به مرور به هم پیوسته و مجمعالجزایر را تشکیل دهند.
این جنبش جامعه مدنی، موقعی برای شما شروع شد که احساس کردید مثل جزر و مد دریا همهچیز را در خود فرو خواهد برد؟
در این زمینه اجماعی وجود دارد که روسیه در سالهای ۲۰۱5-۲۰۱4 باید کمربندهای خود را محکم ببندد. وعدههای بیش از حد دولت صرف هیچ و پوچ شده است. صندوق بازنشستگی تقریباً ورشکسته است، سیستمهای آموزشی و بهداشت در آشفتگی به سر میبرند. چه بسیار که به سرقت رفته و چه بسیار که بر باد رفته است. همه اینها میتواند به ایجاد رخدادی که میتوان آن را توفان کامل نامید بینجامد. وفاداری اخلاقی بسیار کمی به این سیستم وجود دارد. وفاداری واقعی در سیستم اتحاد جماهیر شوروی وجود داشت. پوتین یک رژیم بسیار کامیاب و یک روسیه بسیار مرفه، اما به همان میزان یک روسیه بهطور کامل بدگمان ایجاد کرده است. این یک شمشیر دولبه است.
آیا به نظر شما پوتین این دوره ششساله را مقدمه دوره 12ساله ریاستجمهوری خود میداند و این را یک روند به حساب میآورد؟
کاملاً. او در واقع خود را برای 12سال در این مقام میبیند. دو دوره ششساله. من نمیتوانم ببینم که او چگونه این 12سال را به سر خواهد برد، من حتی مطمئن نیستم که او قادر باشد این دوره ششساله را طی کند. او سوار یک ببر شده است.
و در دوران پس از پوتین، در صورت فرارسیدن، سیستم همچنان میتواند مانند دوران او، سرشار از انواع دستگاههای امنیتی باشد؛ همانطور که در مصر در دوران پس از مبارک، سیستم هنوز به میزان زیادی به ارتش بهعنوان یک ستون حمایتی نیاز دارد.
یکی دیگر «نظیر پوتین» میتواند در جامعه روی کار بیاید. اما من فکر میکنم آن موقع جامعه بسیار قویتر خواهد بود، خیلی بهتر خود سازمانیافته است و خیلی بیشتر به نخبگان بیاعتماد.
مضمون هستهای کتاب شما در مورد نقش اساسی است که خاطرهها میتوانند در یک جامعه در حال استقرار دموکراتیک بازی کنند. اما در تضاد با روسیه پس از فروپاشی شوروی، برای مثال آلمان، در مورد بازبینی مجدد پلیدیهای گذشته کاملاً بیرحم عمل میکند. جدای از دورهای که شما در کتاب خود توصیف میکنید، به نظر نمیرسد در روسیه چنین اتفاقی روی داده باشد. به صراحت، درباره این ارتباط بین حافظه تاریخی و پتانسیل بالقوه برای دموکراسی چه توضیحی دارید.
آلمان این کار را بهطور واقعی تا زمان ویلی برانت در دهه۱۹۷۰ آغاز نکرد؛ که30سال از سقوط نازیسم گذشته بود. نغمه استالینزدایی در این جنبش بسیار برجسته است، «منظور مخالفان امروز ضدپوتین است». من فکر میکنم به این روش یا روشی دیگر، آنها در برخی نقاط، با درک ملودی گلاسنوست در بیست و اندی سال پیش به تفاهم خواهند رسید. بدون کفاره ملی برای جنایات استالینیسم، روسیه هرگز کامل نمیشود. روحش هرگز التیام نمییابد. همواره این وسوسه وجود دارد که این نوع تعاریف بیمار از نوستالژی، به عظمت بر مبنای دیکتاتوری و استبداد ببالند، به خاطر اینکه هزینههای واقعی آن وقایع هرگز بهطورکامل افشان شده و مورد بررسی قرار نگرفته است. تا اینها از کلاس اول تا دهم برای دانشآموزان تدریس نشود، نمیتوان گفت به بخشی از آگاهی ملی تبدیل شده است.
دیدگاه تان را بنویسید