بیآیندگان
چرا نگران آینده فرزندانمان هستیم؟
تصور کنید یک مهندس، ساختمانی ساخته که بعد از پنج سال بیدلیل فرو میریزد و سبب مرگ یا آسیب دیدن کسی میشود. میتوان از او شکایت کرد، غرامت خواست یا حتی او را به زندان انداخت. یا فرض کنید یک جراح بر اثر خطای پزشکی به سلامتی یک بیمار آسیب جدی بزند. قانون میتواند او را به پرداخت خسارت وادارد، یا حتی حکم زندان برایش صادر کند. مثالهایی از این دست بیشمارند؛ در جهان واقعی هر کس در برابر تصمیماتی که میگیرد یا کاری که انجام میدهد مسوول است. این قاعده اما این روزها یک استثنا دارد؛ شما مسوول تصمیمات خود هستید مگر آنکه سیاستمدار باشید!
تصور کنید یک مهندس، ساختمانی ساخته که بعد از پنج سال بیدلیل فرو میریزد و سبب مرگ یا آسیب دیدن کسی میشود. میتوان از او شکایت کرد، غرامت خواست یا حتی او را به زندان انداخت. یا فرض کنید یک جراح بر اثر خطای پزشکی به سلامتی یک بیمار آسیب جدی بزند. قانون میتواند او را به پرداخت خسارت وادارد، یا حتی حکم زندان برایش صادر کند. مثالهایی از این دست بیشمارند؛ در جهان واقعی هر کس در برابر تصمیماتی که میگیرد یا کاری که انجام میدهد مسوول است. این قاعده اما این روزها یک استثنا دارد؛ شما مسوول تصمیمات خود هستید مگر آنکه سیاستمدار باشید!
سیاستمداران میتوانند پیدرپی اشتباه کنند، مدارک و شواهد علمی را نادیده بگیرند و با تصمیمات نادرست و دور از عقلانیت منابع، سرمایهها و فرصتها را به باد بدهند. میتوانند به زندگی شهروندان آسیبهای مالی و جانی وارد کنند، میتوانند با سیاستگذاریهای خلقالساعه و بیخردانه آینده ما و فرزندانمان را تباه کنند، پاسخ ندهند، شفاف نباشند، درگیر فساد شوند... اما همچنان آزادانه بگردند و خطاهایشان را تکرار کنند تا روزی که دوران مسوولیتشان به پایان برسد. پس از آن هم احتمالاً به سفرا، مشاوران و لابیگران قدرتمند شرکتهای بزرگ تبدیل میشوند!
این تصویر هولناک خواهد بود اگر فرزندی داشته باشید. در حالی که خودتان در میانه چالشها و بحرانها و معضلات ریز و درشت برای بقا در حال جنگیدن هستید باید برای آینده نامعلوم فرزندتان هم بجنگید. فرزندانی که معلوم نیست میراثدار کدام یک از مشکلات نسل پیش از خود هستند و خود با چه معضلات جدیدی روبهرو خواهند شد.
هراس از کمخردی یا منفعتطلبی سیاستمداران تنها منشأ نگرانیهای ما نیست. پژوهشگران معتقدند کیفیت زندگی بشر در قرن حاضر، به دلیل ذهنیتهای پر از هراس به خطر افتاده است. در هر لحظه افراد با رویدادها یا اخبار نگرانکننده مواجه میشوند که خبر از ناامنی جهان میدهد. دنیا در ذهن مردم بهجای خطرناکی تبدیل شده که سیاستمداران فاسد آن را میگردانند، منابع رو به پایان است، اخلاق و انسانیت در حال سقوط آزاد و اعتماد و امید در حال زوال. بدین ترتیب ویژگی دنیای امروز انتشار گسترده خطراتی است که خود سبب شکلگیری «فرهنگ ترس» شدهاند: ترس از آینده. این ترس مهمترین عاملی است که فرهنگ امید و رویای زندگی در یک جامعه مطلوب را به عقب میراند. البته ترس احساس جدیدی نیست اما به نظر میرسد ماهیت آن در دهههای اخیر تغییر پیدا کرده است. مثلاً تا پیش از این طبیعت مهربان بود اما حالا آنقدر آسیب دیده که با بشر سر ناسازگاری گذاشته است. ابداع تکنولوژیهای اطلاعاتی و ارتباطاتی هم بهرغم امیدهایی که با خود به ارمغان آورده، تنشها و ترسهای زیادی را میهمان روح و روان مردم کرده است.
در دنیایی که پر از هراس است و همه ما از عدم قطعیتها و خطرات پیرامون خود باخبریم تنها حلقه نجاتی که میتواند امید را به قلبهایمان بازگرداند احساس توانمندی است، توانمندی برای کنترل بر زندگی و شرایط پیرامونی. این احساس نیز تنها در جامعهای شکل میگیرد که با آرامش و برابری اداره میشود و مبتنی بر ارزشهای اصیل نظیر برابری، عدالت اجتماعی، آزادیهای فردی و ثبات اقتصادی و سیاسی است. اما کدام یک از این پیشنیازها برای احساس توانمندی فراهم است؟ نسلی که در رتق و فتق امور خود درمانده، حالا نگران آن است که نمیتواند آیندهای آرام و مطمئن برای فرزندانش رقم بزند.
نسل پرچالش
رفاه هر جامعه به موفقیت و توانایی نسلهای مختلف برای مشارکت در جهت منافع عمومی بستگی دارد. اما به نظر میرسد این روزها، نسل جدید که برخی آنها را نسل هزاره مینامند برای موفقیت با موانع متعددی روبهروست. مشکلات این نسل - نسلی که غالباً در دهههای 70 و 80 به دنیا آمدهاند- آنقدر مهم است که به سوژه جذابی در مطالعات جامعهشناسی تبدیل شده است. یک جستوجوی ساده در اینترنت یا شبکههای اجتماعی کافی است تا ببینید آنها را با چه صفاتی توصیف میکنند؛ بیاحساس، بدون تعهد، بیمسوولیت، خودخواه، سطحی، حق به جانب و ناشکیبا. معلمان و مدرسان از بیانگیزگی آنها برای آموختن به ستوه آمدهاند. بازاریابان به خوبی میدانند به عنوان مصرفکننده چگونه آنها را به بازارها جذب کنند اما مدیران در جذب و نگه داشتن آنها به عنوان نیروی کار چندان موفق نیستند. در دورهمیهای خانوادگی هم، پدران و مادران و بزرگترها به سختی میتوانند دریابند که این نسل از زندگیشان چه میخواهند و چه برنامهای برای آینده دارند.
این داستان اما، چندان هم تازه نیست. «نسل جدید» همیشه یکی از دغدغههای اندیشمندان جوامع بودهاند. 500 سال پیش از میلاد مسیح هم سقراط، آنها را عاشق زندگی تجملاتی، بیمبالات، بدرفتار و متعارض با والدین و معلمان توصیف کرده است! نسلی که ادبیات روانشناسی دهههای قبل نیز آن را مردد، بیثبات و بیانگیزه میخواند. واقعیت آن است که نسل هزاره بیش از اسلاف خود با کلیشههای منفی شناخته میشود. اما فراتر از این کلیشهها، توصیف ویژگیهای فردی و سبک زندگی اجتماعی آنها چندان هم ساده نیست.
پول یکی از مهمترین دغدغههای آنهاست؛ اما برای به دست آوردنش تمایل چندانی به تلاش ندارند! اغلب آنها در یافتن شغل با مشکل مواجهاند. هنوز با والدین خود زندگی میکنند. برای کسب درآمد کافی و شروع یک زندگی مستقل با موانع زیادی روبهرو هستند. سطح انتظاراتشان اغلب بالاست و مهمتر از این همه اهل دوراندیشی و پسانداز و سرمایهگذاری هم نیستند زیرا طعم خوشیهای کوتاهمدت را به کسب منافع بلندمدت ترجیح میدهند.
این نسل در زیستبوم جدید خود، علاوه بر مشکلات موروثی! و ویژگیهای منحصر به فرد، با دستاندازهای دیگری هم در مسیر موفقیت روبهرو شده است. نسل جدید، در روزگار نااطمینانی و بحران بزرگ میشوند و همه چیز را از محیط زیست و آموزش گرفته تا سیاست و اجتماع، بحرانزده تجربه میکنند. شاید بهتر باشد بگوییم «رفاه» آنان دستخوش بحران شده است. رفاهی که الزاماً با تکنولوژی فراهم نمیشود.
آنگونه که جامعهشناسان میگویند گرچه این مشکلات و بحرانها مبتلابه تمامی گروههای سنی است اما تاثیری که بر نسل نوجوان و جوان دارد - چه در حال حاضر و چه در بلندمدت- ویژه است. فرزندانِ خود را در محیط اقتصادی کنونی تصور کنید؛ سیاستگذاریها اغلب به ضرر آینده آنهاست، منابع رو به نایابی گذاشته، حال محیط زیست خوب نیست، کیفیت زندگی و استانداردهای همه چیز در حال سقوط است و خانواده و جامعه دستخوش تغییرات عمیقی شده است. دشوار نیست که دریابید چرا نسل جدید نگران و نسل قدیم نگرانتر است. هراس ما از آینده نسل بیآینده، بیدلیل تشدید نشده است.
دستاندازهای اقتصادی
فرزندان ما دیر یا زود وارد بازار کار خواهند شد، بازار کاری که همین حالا هم از رونق افتاده است. خیلیها مدتهاست پشت درهای آن منتظر ایستادهاند. در شرایطی که بسیاری از مشاغل در حال از بین رفتن است و نظام آموزشی به دلیل نداشتن چشمانداز روشن و نبود آیندهنگری دقیق از تطابق با این بازار کار در حال تحول عقب مانده. عجیب نیست که سهم فارغالتحصیلان دانشگاهی از نرخ بیکاری در کشور به 5 /40 درصد رسیده است.
در تاریخ مدرن، خانوادهها همواره فرزندان خود را تشویق میکردند تا تحصیلات خود را ادامه دهند و به واسطه آن به موفقیت و دستاوردهای مثبت دست یابند. آموزش عموماً یک «برابرکننده» اجتماعی به شمار میرفت. اما به نظر میرسد این تعادل به هم خورده است. تحصیلات، تضمینی برای تحرک اجتماعی نسل جدید نیست. سیاستهای نادرست آموزشی یا افت کیفیت مهارتآموزی را مقصر بدانیم یا رکود اقتصادی که به تنگتر شدن دالان ورود دانشآموختگان به بازار کار منجر شده است، فرقی نمیکند. نتیجه این اوضاع هدر دادن سالهای مفید عمر روی صندلیهایی است که از بد حادثه برای دارندگان فرصتهای خاص، به آسانی خریدنی است! خرید و فروش فرصتها در فضای آموزشی خود دغدغه بزرگ دیگری است. وقتی سلامت نظام آموزشی زیر سوال میرود نمیتوان انتظار داشت کسی به شایستهسالاری در این سیستم ایمان داشته باشد و برای به دست آوردن این شایستگی تلاش کند.
در کنار این همه، یافتههای محققان نیز به نگرانیهایمان دامن میزند؛ بیکاری بلندمدت در میان نسل جدید میتواند تاثیر نامطلوبی بر آینده آنان داشته باشد. جز آنکه رفاه خانواده تحت تاثیر بیکاری قرار میگیرد، این متغیر رابطه مستقیمی با آموزش آکادمیک ضعیف، افت کیفیت بهداشت و سلامت و رفتارهای خطرزا دارد و سبب اختلال در روابط اجتماعی میشود.
واقعیت اقتصادی دیگری هم وجود دارد که بیشتر ناامیدمان میکند. در حالی که نسل جوان در جستوجوی کار هستند تا بتوانند هزینههای تحصیل و سایر نیازهای خود را بپردازند، ناموفق ماندن در این کاریابی وابستگی آنها را به کمک والدین بیشتر کرده است. این پدیده اما جهانی است. در سال 2012 مطالعه موسسه پیو نشان داد 48 درصد از نسل گذشته - بیبی بومرها- هنوز هم از فرزندان خود حمایت مالی میکنند و 27 درصد از آنان اولین منبع تامین مالی فرزندانشان هستند.
این نگرانیها برای آینده نسل جدید تشدید خواهد شد اگر بدانیم حمایت از آنان به قیمت از دست دادن حمایتهای لازم برای خودمان در سنین کهنسالی تمام میشود. پولی که والدین صرف هزینههای روزمره و حتی سرمایهگذاری برای فرزندان خود میکنند با هزینه فرصت همراه است؛ پولی است که در غیر این صورت میتوانست به سرمایهای برای دوران بازنشستگی خودشان تبدیل شود. اما اگر والدین از بچهها حمایت نکنند آنها به کمکهای عمومی وابسته میشوند چراکه در شرایط دشوار اقتصادی قادر نیستند به تنهایی مخارج خود را تامین کنند. و این دولت را در مقابل دوگانه جدی قرار میدهد: حمایتهای مالی از نسل جدید را افزایش دهد یا این هزینه را به زودی صرف سالهای بازنشستگی نسلی کند که دار و ندارش را خرج فرزندانش کرده است!
از منظر اقتصاد، ادبیات رو به رشدی وجود دارد که رابطه قوی بین درآمد والدین و درآمد کودکان در آینده - یا همان نابرابری بیننسلی- را اثبات میکند. یافتهها حاکی از آن است که نابرابری بیننسلی تا حد زیادی در خود خانواده و در سالهای نخستین زندگی افراد شکل میگیرد. این تصویر نگرانکننده را با بیثباتی اقتصادی، تنشهای اجتماعی و سیاستهای پوپولیستی ادغام کنید. آنگاه درمییابید که چرا اطمینان به آینده در میان خانوادهها کاهش یافته است. والدین حس میکنند که نهتنها خود فرصت بالا رفتن از نردبان تحرک اجتماعی را پیدا نکردهاند که نااطمینانیهای موجود، این فرصت را از فرزندانشان نیز سلب خواهد کرد.
در واقع فقدان فرصتهای اقتصادی- چه واقعی و چه ادراکشده- برای یک نسل، خوشبینی در نسلهای بعدی را نیز کاهش میدهد. خوشبینی و اعتمادی که لازمه پیشرفت و موفقیت است. از منظر سرمایه اجتماعی این یافته تبیین میکند که چرا نسل جدید از نسل پیش از خود، کندتر پیشرفت میکند!
واقعیتهای اجتماعی
آنچه به نااطمینانیهای نسل آینده دامن میزند تنها ناشی از اقتصاد و خطرات و بحرانهای آن نیست. تحولات جامعه هم به نوبه خود هراسآفرین است. از تشدید و تعمیق آسیبهای اجتماعی گرفته تا تغییر الگوی ازدواج و ارتباطات فردی. از تاثیر ناگزیر تکنولوژی بر سبک زندگی تا افول و کمرنگ شدن ارزشهای اخلاقی. گرچه نمیتوان نقش تغییرات فرهنگی را در طول زمان نادیده گرفت اما آنچه در این میانه به بحرانهای اجتماعی دامن زده، بیتردید نبود عقلانیت در سیاستهای عمومی و اجتماعی است. هشدارهای کارشناسان ناشنیده گرفته میشود، مطالعات اجتماعی ابتر باقی میماند، پنهانکاری در انتشار آمارها، وخامت برخی معضلات را از دید سیاستگذاران مخفی نگه میدارد و دست آخر بیماریهای پیدا و پنهانی که زیستبوم اجتماعی نسل آینده را مبتلا ساخته، لاعلاج باقی میماند.
نسل هزاره قرار است در جامعهای زندگی کند که بنا به مطالعات مکرر، سرمایه اجتماعیاش رو به تحلیل است. سرمایهای که برای رشد و توسعه اقتصادی اجتماعی و فردی حیاتی است. اعتماد مردم به یکدیگر و به دولت رو به کاهش گذاشته، مشارکت مدنی در اغلب حوزهها در حال سقوط آزاد است، رضایت از زندگی کاهش یافته و امید به آینده رنگ باخته است. کمتر کسی تصور میکند اگر بیشتر تلاش کند به دستاوردهای مطلوبتری خواهد رسید، نابرابری در فرصتها به فسادی دامن زده که تحرک اجتماعی را بیش از پیش دچار کندی و اختلال کرده است. نسل آینده یا تن به شرایط موجود میدهد و در طبقه اجتماعی که از والدین خود به ارث برده میماند، یا او هم تن به جریان فرصتطلبانهای میدهد که میتواند طی کردن ره صد ساله را یکشبه برایش میسر کند. دور از انتظار نیست که دغدغه بسیاری از خانوادهها که با اخلاق و شرافت گذران زندگی میکردند، پایبند ماندن جوانانشان به همان اصول اخلاقی است. اصولی که راه را بر درگیر شدن در فرآیندهای فسادزا میبست و حالا در نبود آن، نسل جدید در معرض هیولا شدن قرار دارد!
آینده مبهم و تاریک اقتصادی تنها پیشروی نسل جوان نیست. آنها که کودکی در خانه دارند به اندازه والدین جوانان و نوجوانان نگران آتیه فرزندشان هستند. کودکان هم مانند هر شهروند دیگری حق دارند از رفاه برخوردار شوند. مانند سایرین، کیفیت کنونی زندگی آنها بر آیندهشان تاثیر چشمگیری دارد. اما از آنجا که در ابتدای چرخه زندگیشان هستند سیاستهایی که برای رفاه آنان اندیشیده میشود باید بر آیندهشان نیز تمرکز جدی داشته باشد. تردیدی نیست که دولت مداخلههای مختلفی انجام میدهد و مستقیم و غیرمستقیم هزینههای زیادی میکند تا رفاه کودکان را افزایش دهد. اما حاصل این مداخلات چیست؟ رفاه تنها به سرمایهگذاری در آموزش و سلامت و بهداشت ختم نمیشود. برای محیط زیست، ایمنی، رفتارهای پرخطر، تامین مسکن و حمایت در برابر آسیبهای اجتماعی چه سیاستهایی از کودکان حمایت میکند؟
نقش فراموششده سیاستگذاران
اینکه آیا نسل هزاره به قدر کافی برای رویارویی با آینده آمادگی دارد یا خیر، هنوز تا حد زیادی نامشخص است. آنها هنوز در فصلهای ابتدایی داستان زندگی خود هستند. اما آنچه انکارناپذیر است، نسل پیش از آنها دستکم شانس بیشتری برای موفقیت داشت؛ اقتصاد میچرخید، اشتغال رونق داشت، محیط زیست کمتر آسیب دیده بود، سرمایه اجتماعی قدرتمند عمل میکرد و شبکه امنیت اجتماعی که بر اثر ارتباطات بین نسلی به وجود آمده بود، حمایتگر و پشتیبان افراد بود.
کافی است به چند دهه قبل بازگردیم؛ زمانی که پیشرفت جامعه ملموستر بود. مردم امیدوار بودند شعارهایی که به آرمان تبدیل شده بود جامعه را دستخوش تحولات مطلوبی کند؛ اهداف والا جامعهای یکپارچه بیافریند، آزادیهای فردی و اجتماعی تحکیم شود، قانون حاکم باشد، با تخلف و فساد مقابله شود و دستاوردهای سیاسی و تحرک اجتماعی همه جا به چشم بیاید. اما اینگونه نشد.
نااطمینانی و بیثباتی، خطاها و چرخشهای عجیب و مکرر در سیاستها، ایستایی مخرب در بسیاری حوزهها، و در کنار این همه سرعت تغییرات فناورانه همگی نهتنها موانع جدی بر سر راه بهبود و پیشرفت آفریده، که قدرت پیشبینی را از شهروندان عادی گرفته است. آنها نمیدانند در افق نزدیک با چه تهدیدها و خطراتی روبهرو هستند و مهمتر آنکه نمیدانند چگونه باید با آن دست و پنجه نرم کنند.
نمیخواهیم تمامی تقصیرها را به گردن سیاستگذار بیندازیم اما نمیتوانیم از نقش پررنگ سیاستگذاریهای بد در دامن زدن به این آیندههراسی صرف نظر کنیم. سیاستمداران شاید در مدیریت امور روزمره حکمرانی قابل باشند اما نشان دادهاند که در طراحی نقشه راه واقعبینانه حتی برای دو یا پنج سال آینده توانایی چندانی ندارند. به جز مواردی استثنایی و معدود، آنها به گذشته نگاه میکنند و با فانتزیهای نوستالژیک سیاست را به پیش میرانند. در شرایط نااطمینانی اغلب آنها سعی میکنند زمان را متوقف کنند، راهحلهای سادهسازیشده در پیش بگیرند و محافظهکارانه بر سر اشتباهات گذشتهشان باقی بمانند. این ایستایی به معنای واقعی خطرناک است. آنچه بیش از هر زمان دیگری به ضرورت حکمرانی تبدیل شده درک بهتر و عمیقتر از مشکلات آینده و مشارکت فعالانه برای حل معضلات نسل جدید است. دشوار است که در این شرایط سخت و در کوتاهمدت همه مشکلات را حل کنیم اما دستکم میتوانیم به یکدیگر، به سیاستگذاران و به نسل جدید بیاموزیم که نگاهی بلندمدت، دوراندیشانه و آیندهنگرانه به مسائل داشته باشد. بدون بازسازی نظام سیاستگذاری و بازنگری سیاستها نمیتوان به کاهش آیندههراسی در جامعه کمک کرد. حکمرانی بدون دوراندیشی، تنها به نگرانیهای مردم دامن میزند و نسلی را پرورش میدهد که خود را بدون آینده میداند.