تاریخ انتشار:
گفتوگو با جاناتان اشپربر نویسنده کتاب مارکس یک زندگی قرن نوزدهمی
وقتی مارکس از سرمایهداری حرف میزند
«مارکس: یک زندگی قرن نوزدهمی» به عنوان خبرسازترین کتابی که در یک دهه اخیر درباره مارکس نوشته شده سر زبانها افتاده است. جاناتان اشپربر تفسیر جدیدی از یک چهره صرفاً تاریخی در این کتاب ارائه داده است.
کموبیش یک قرن میشود که تفسیر اندیشههای کارل مارکس تنها با توسل به «ایسمها»، نوشتههای به جامانده از انگلس یا آرمانهای تمامیتخواهانه و رادیکال لنین و استالین بازتاب داده میشود. مارکس زیر این لایههای عمیق و چسبناک مدفون شده است و این همان چیزی است که جاناتان اشپربر، استاد تاریخ دانشگاه میسوری و متخصص تاریخ اروپا از مدتها پیش با آن درگیر بود. او در وبلاگ مشهورش مدام در این باره مینوشت و سعی داشت مارکس را از پس همه این غبارهای چندین ده ساله بیرون بکشد و یکی از آخرینهایش دعوای جنجالی بود که با دو نویسنده مشهور «اندرو سولیوان» و «نائومی کلاین» درباره برداشتهای اشتباه از تاریخ و چهرههایی همچون مارکس داشت. همه اینها در سال ۲۰۱۳ به نوشتن و انتشار کتاب «مارکس: یک زندگی قرن نوزدهمی» انجامید؛ کتابی که در محافل دانشگاهی و میان استادان و دانشجویان فلسفه و تاریخ موج تازهای از گفتوگوها را به راه انداخت و حتی زیر سایه کتاب «سرمایه» پیکتی هم گم نشد. جاناتان اشپربر این پرتره قدیمی را از منظر دیگری به چالش کشیده است، او در این کتاب نشان میدهد مشترکات مارکس با روبسپیر بسیار بیش از اشتراکاتش با کمونیستهای قرن بیستم بوده، او به برداشتهای تازهای از قیاس آنچه روبسپیر و مارکس از خود به جا گذاشتهاند رسیده است، و در ادامه با دادههای اطلاعاتی که بر اساس اسناد تازه کشفشده در دسترساش قرار گرفته نشان میدهد مارکس و انگلس در اروپای ملتهب ۱۸۴۸ و ۱۸۴۹ به چه میاندیشیدند و در شکلگیری آنچه نقشی داشتند؟
نویسنده در بخشی از مقدمه خود بر این کتاب آورده است: «طی دههها، دعوایی بر سر مارکس جریان داشته که هرگز شاید به تلخی امروز نبوده است. نقش او بر زمانهاش با هیچ انسان دیگری قابل مقایسه نیست. جمعی او را اهریمن، دشمن مدنیت و سلطان آشوب میدانند و عدهای وی را رهبری دوراندیش میخوانند که بشریت را به سوی آیندهای درخشانتر رهنمون شده است. در روسیه و در سال ۱۹۳۶ تعالیم او آموزه رسمی دولت است. دولتهای فاشیستی خواستار نابودی اندیشههای او هستند. در مناطق زیر کنترل شوراها در چین عکس مارکس بر اسکناسها نقش بسته و در آلمان نازی کتابهایش سوزانده میشود. از دید مثبت به او نگاه کنیم، مارکس پیامبر دوراندیش تحولات اجتماعی و اقتصادی و هوادار تحول رهاییبخش دولت و جامعه است. از دید منفی، وی از مسوولترین چهرههای ویرانگر و اهریمنی جهان مدرن است.»
در بخش دیگری از مقدمه این کتاب آمده است:
«در سال ۱۹۸۹ در صد و پنجاهمین سالگرد انتشار مانیفست مدام به مارکس و پیشبینی او درباره مصرفگرایی (جامعه مصرفی) آینده اشاره میشد. اریک هابسبام، مورخ سرشناس، بر آن بود که در سال ۱۸۴۸ مارکس و انگلس حتی دوران سرمایهداری جهانیشده را پیشبینی کرده بودند. البته از هابسبام که خود یک مارکسیست است انتظاری جز این نمیرود که اعتبار سخنان مارکس را مدام گوشزد کند. اما تایمز لندن چه؟ در اوج بحران اقتصادی سال ۲۰۰۸ تیتر بزرگ این روزنامه که کمتر کسی آن را به همدلی با کمونیستها متهم میکند، این بود: «او [مارکس] برمیگردد!» و از نیکلاس سارکوزی رئیسجمهوری راستگرای فرانسه عکسی منتشر شد که به کتاب سرمایه خیره شده است. چنین به نظر میرسد که موقعیت مارکس در جهان معاصر همچنان پابرجاست.»
اجازه میخواهم که گفتوگو را با یک سوال کلی شروع کنم. همانطور که شما در زیرتیتر این کتاب نوشتهاید کتاب «یک زندگی قرن نوزدهمی» است: شما با بررسی مارکس در پسزمینهای تاریخی از همان ابتدا برایمان روشن کردهاید که مارکس متفکر معاصر ما نیست. یک قرن او را به عقب بردهاید و گذشته و حال و روز او را بررسی کردهاید، خوب با این وصف اگر مارکس یک چهره برجسته در گذشته است تا اینکه «پیامآور عصر حاضر» باشد سوال این است که چرا باید زحمت نوشتن بیوگرافی تازهای درباره او را یک نفر به خود بدهد؟
یورگن اوسترهامل در کتاب مشهور «تحول جهان» استدلال میکند که قرن نوزدهم در برخی موارد بسیار بیش از آنکه انتظارش را داشته باشیم به ما نزدیک است و البته در اغلب موارد از ما دور است و فاصله تاریخی قابل ملاحظهای دارد. مارکس هم از نظر من اینچنین است، میتوان از منظرهای زیادی او را بررسی کرد و خواند- فارغ از بررسیهای مجددی که برای معنا کردن او در قرن خودمان سراغش میرویم، روبهرو شدن با مارکس در دوره تاریخی خودش برای ما مشکلات و مسائل مختلفی پیش میآورد و نشان میدهد تفسیرهای امروزی برای حل مشکلات دنیای امروز هم چندان صادقانه نیست. برای مثال او در یادداشتهایش از کلماتی همچون سرمایهداری و اصطلاحات مشابه استفاده کرده است که بار معنایی آن و مفهومی که مد نظر مارکس بوده با مفهوم سرمایهداری در جهان امروز متفاوت است. وقتی مارکس را در قاب آن دوران بررسی کنیم به روشنی درک خواهیم کرد که وقتی او از سرمایهداری حرف میزند با برداشت امروز ما فاصله زیادی دارد. بورژوازی که مارکس از آن سخن میگوید همان طبقه سرمایهدار امروز نیست. متاسفانه ترجمههایی که امروز با آن روبهرو هستیم این فاصلهگذاریها را انجام نمیدهند و همین مساله سبب ایجاد ابهام و کجفهمی در آثار او میشود. به نظرم مشکل دنیای امروز با مارکس تا ابد حلنشده باقی میماند، منتقدانش مارکس را یک ایدهپرداز تروریسم توتالیتری قرن بیستم میخوانند و او را تئوریسین کشتارهای استالین معرفی میکنند و طرفدارانش او را پیامآور دموکراسی میدانند، شاید اگر مارکس در قرن هجدهم میزیست مشکلات ما با او اینقدر عمیق نبود. بخشی از این دوگانگی که در نگرش به مارکس وجود دارد، دقیقاً درباره شرایط قرن نوزدهم هم دیده میشود. قرن نوزدهم یکی از عجیبترین قرنهاست دورهای از تاریخ که رابطه غریبی با زمان حال دارد به شدت دور و به شدت نزدیک ماست. وقتی مارکس از یافتن شغلی دانشگاهی و مقام استادی ناامید شد (به دلیل شرایطی که در دوره ویلهلم چهارم ایجاد شده بود و سیاستهای ضدهگلی دولت پروس) او هم همچون بسیاری از همفکرانش و هگلیان جوان دیگر راهحل مشابهی را انتخاب کرد، چشم پوشیدن از شغل دانشگاهی در خدمت حکومت پروس و روی آوردن به نویسندگی و روزنامهنگاری در مخالفت با حکومت. همکاریاش با روزنامه باعث شد راهش به سوی جهان باز شود. آشکارا از اینکه روزنامهنگاری اهل مجادله، سردبیر روزنامهای پیکارجوست لذت میبرد. طی دو دهه بعد تلاش در راه معاش همراه با پیشبرد برنامههای سیاسیاش حول محور روزنامهنگاری شکل میگرفت. او در یکی از نخستین مقالههایش به آزادی مطبوعات پرداخت. مارکس در آن مقاله به شدت به دشمنانش تاخت و بحث آنها را با نظام مراتب کهن ارتباط داد، آن هم در جامعهای که حکومت خودکامه پروس با روشنفکرانی از آن حکومت دفاع میکردند. من از چهار وجه تجارب سیاسی را که مارکس در زندگی به دست آورد بررسی کردهام، اولین آن رابطه او و تاثیرپذیری از فضای حاکم در حکومت پروس است. او متولد جایی بود که بعدها ضمیمه حکومت پروس شده بود و مردمانش عمیقاً با حکومت در خصم بودند. خود مارکس هم به این حکومت نگاهی دوسویه داشت. به عنوان یک روشنفکر هگلی در ابتدای کار به اصلاحات امیدوار بود. او بهزودی و در نهایت بدل به یکی از دشمنان و منتقدان حکومت پروس شد. این گسست از ایدههای لیبرالی حکومت پروس نقش مهم و سازندهای در شکلگیری شخصیت و جهان ذهنی مارکس داشت. در نهایت رویارویی مارکس با ایدههای کلاسیک آدام اسمیت که در قالب آمار و ارقام ارائه میشد و شاگردانی همچون دیوید ریکارد و جیمز استوارت میل آن را بسط میدادند، از او منتقدی سرسخت ساخت. او با مخالفت با بازار آزاد و لیبرالیسم رفتهرفته بدل به همان چهرهای شد که حالا ما میشناسیم یک کمونیست واقعی. بعد از آن رویارویی مارکس با انقلاب فرانسه به عنوان یکی از مهمترین اتفاقات نیمه قرن نوزدهم تجربیات سیاسی او را به اوج رساند. آنچه مارکس را ساخت تاریخ اروپاست.
یورگن اوسترهامل در کتاب مشهور «تحول جهان» استدلال میکند که قرن نوزدهم در برخی موارد بسیار بیش از آنکه انتظارش را داشته باشیم به ما نزدیک است و البته در اغلب موارد از ما دور است و فاصله تاریخی قابل ملاحظهای دارد. مارکس هم از نظر من اینچنین است، میتوان از منظرهای زیادی او را بررسی کرد و خواند- فارغ از بررسیهای مجددی که برای معنا کردن او در قرن خودمان سراغش میرویم، روبهرو شدن با مارکس در دوره تاریخی خودش برای ما مشکلات و مسائل مختلفی پیش میآورد و نشان میدهد تفسیرهای امروزی برای حل مشکلات دنیای امروز هم چندان صادقانه نیست. برای مثال او در یادداشتهایش از کلماتی همچون سرمایهداری و اصطلاحات مشابه استفاده کرده است که بار معنایی آن و مفهومی که مد نظر مارکس بوده با مفهوم سرمایهداری در جهان امروز متفاوت است. وقتی مارکس را در قاب آن دوران بررسی کنیم به روشنی درک خواهیم کرد که وقتی او از سرمایهداری حرف میزند با برداشت امروز ما فاصله زیادی دارد. بورژوازی که مارکس از آن سخن میگوید همان طبقه سرمایهدار امروز نیست. متاسفانه ترجمههایی که امروز با آن روبهرو هستیم این فاصلهگذاریها را انجام نمیدهند و همین مساله سبب ایجاد ابهام و کجفهمی در آثار او میشود. به نظرم مشکل دنیای امروز با مارکس تا ابد حلنشده باقی میماند، منتقدانش مارکس را یک ایدهپرداز تروریسم توتالیتری قرن بیستم میخوانند و او را تئوریسین کشتارهای استالین معرفی میکنند و طرفدارانش او را پیامآور دموکراسی میدانند، شاید اگر مارکس در قرن هجدهم میزیست مشکلات ما با او اینقدر عمیق نبود. بخشی از این دوگانگی که در نگرش به مارکس وجود دارد، دقیقاً درباره شرایط قرن نوزدهم هم دیده میشود. قرن نوزدهم یکی از عجیبترین قرنهاست دورهای از تاریخ که رابطه غریبی با زمان حال دارد به شدت دور و به شدت نزدیک ماست. وقتی مارکس از یافتن شغلی دانشگاهی و مقام استادی ناامید شد (به دلیل شرایطی که در دوره ویلهلم چهارم ایجاد شده بود و سیاستهای ضدهگلی دولت پروس) او هم همچون بسیاری از همفکرانش و هگلیان جوان دیگر راهحل مشابهی را انتخاب کرد، چشم پوشیدن از شغل دانشگاهی در خدمت حکومت پروس و روی آوردن به نویسندگی و روزنامهنگاری در مخالفت با حکومت. همکاریاش با روزنامه باعث شد راهش به سوی جهان باز شود. آشکارا از اینکه روزنامهنگاری اهل مجادله، سردبیر روزنامهای پیکارجوست لذت میبرد. طی دو دهه بعد تلاش در راه معاش همراه با پیشبرد برنامههای سیاسیاش حول محور روزنامهنگاری شکل میگرفت. او در یکی از نخستین مقالههایش به آزادی مطبوعات پرداخت. مارکس در آن مقاله به شدت به دشمنانش تاخت و بحث آنها را با نظام مراتب کهن ارتباط داد، آن هم در جامعهای که حکومت خودکامه پروس با روشنفکرانی از آن حکومت دفاع میکردند. من از چهار وجه تجارب سیاسی را که مارکس در زندگی به دست آورد بررسی کردهام، اولین آن رابطه او و تاثیرپذیری از فضای حاکم در حکومت پروس است. او متولد جایی بود که بعدها ضمیمه حکومت پروس شده بود و مردمانش عمیقاً با حکومت در خصم بودند. خود مارکس هم به این حکومت نگاهی دوسویه داشت. به عنوان یک روشنفکر هگلی در ابتدای کار به اصلاحات امیدوار بود. او بهزودی و در نهایت بدل به یکی از دشمنان و منتقدان حکومت پروس شد. این گسست از ایدههای لیبرالی حکومت پروس نقش مهم و سازندهای در شکلگیری شخصیت و جهان ذهنی مارکس داشت. در نهایت رویارویی مارکس با ایدههای کلاسیک آدام اسمیت که در قالب آمار و ارقام ارائه میشد و شاگردانی همچون دیوید ریکارد و جیمز استوارت میل آن را بسط میدادند، از او منتقدی سرسخت ساخت. او با مخالفت با بازار آزاد و لیبرالیسم رفتهرفته بدل به همان چهرهای شد که حالا ما میشناسیم یک کمونیست واقعی. بعد از آن رویارویی مارکس با انقلاب فرانسه به عنوان یکی از مهمترین اتفاقات نیمه قرن نوزدهم تجربیات سیاسی او را به اوج رساند. آنچه مارکس را ساخت تاریخ اروپاست.
شما در کتاب حاضر زندگی خصوصی مارکس را هم به دقت بررسی کردهاید و رابطه او و همسرش را در بسیاری جاها حتی در اندیشهها و دشمنیها و واکنشهایش نسبت به دوستان و همفکرانش پررنگ کردهاید. به نظر اولینباری است که مارکس از این منظر بررسی میشود، دلیل این رویکرد را توضیح میدهید؟
بله، موافقم من با انگیزه قبلی و مشخصی مارکس را در این قاب بررسی کردهام. خانواده مارکس چهرهای سیاسی است که دوستیها، دشمنیها، خانواده و رابطهاش با فرزندان و اطرافیانش اهمیت دارد. مارکس چهرهای عمومی است. حتی در بررسیهایی که تا امروز شاهدش هستیم به دورهای که او روزنامهنگار بوده هم چندان اهمیتی داده نمیشود. با این همه شخصاً معتقدم تا وقتی تصویری همهجانبه را که برآیندی از زندگی خصوصی او هم در آن گنجانده شده باشد نخوانیم، نمیتوانیم درباره او قضاوت درستی داشته باشیم. برای همین هم بررسی زندگی خصوصی او را هم در پسزمینهای قرن نوزدهمی دنبال کردم. در زندگی مارکس آدمهای اثرگذار زیادی حضور داشتند اما از میان همه آنها دو چهره بیشترین تاثیر را در حیطه خصوصی او داشتند، یکیشان دستیار و همکار و اولین پیرو او فردریش انگلس بود و دیگری جنی همسر او. در دورههایی از زندگی مارکس شاهد هستیم که نوع روابط انگلس و جنی و ایدههای او درباره زنی که انگلس را همراهی میکند روی رابطه انگلس و مارکس هم اثر میگذارد. در واقع حاشیهها اینجا به اندازه متن اهمیت دارند. وقتی انگلس میپذیرد که نامش به عنوان پدر فرزند خدمتکار خانه مارکس ثبت شود، پای یک رفاقت تمامعیار به میان میآید. بعدها انگلس در بستر مرگ گفت که بنا به درخواست مارکس قبول کرده بود که نوزاد لنشن را به فرزندی قبول کند. اهمیت زندگی خصوصی او را از آنجایی باید درک کرد که این روایتها بعدها محفل دعواهای سیاسی بسیاری شد. خبر واقعی این ماجرا تا دهه 1960 علنی نشد. امروز هم بسیاری درباره این مسائل و نقلقولهای دیگری از این دست تردید میکنند و نهتنها نمیخواهند قبول کنند که مارکس پدر فرزند خدمتکارش بوده بلکه اعتراف انگلس در بستر مرگ را ترفند جعلی فاشیستی مینامند. اگر این را بپذیریم که این کار فاشیستها بسیاری از جزییات زندگی خصوصی منتشرنشده مارکس را میدانستند. در این اثنی من به اسناد زیادی برخورد کردم، اسنادی که دیوید ریازانف تاریخنگار روس سالها جمعآوری کرده بود اما او در جریان تصفیههای استالینی اعدام شد و این اسناد شش دهه در آرشیوهای روزگار استالین مخفی ماند. این اسناد بعد از سال 1990 آشکار شدند و سویههای تازهای از زندگی مارکس و رابطهاش با انگلس و خانواده را روشن کردند. تاکیدم روی زندگی خصوصی او از آن جهت اهمیت دارد که برای مثال رابطه مارکس و کارل گرون ناشی از مسائل شخصی و البته رویکردهای متفاوت سیاسی بود.
شما نهتنها سراغ زندگی خصوصی مارکس میروید، بلکه تا اندازهای به نظر میرسد سعی دارید تصویری را که از او به عنوان مردی غیرمتعهد ارائه شده بهبود ببخشید. همان تصویری که به نظر خود مارکس هم در نامههایش سعی میکند از خود بسازد، او برای جنی مینویسد: «هر لحظهای که میان من با تو و فرزندانم فاصلهای میافتد، دنیا یک پرده تیرهتر میشود.»
خانواده برای مارکس اهمیت بسیاری داشت؛ او بخش اعظمی از فقر و نداریها را برای حفظ بنیانهای خانوادهاش تحمل میکند، هر چند که به نظر خیانتهایی هم وجود داشته، اما او برای حفظ جنی و خانوادهاش حتی از دوست صمیمیاش میخواهد که خانواده او را از متلاشی شدن نجات بدهد و انگلس چنین میکند. اما جنی برای او اهمیت بسیاری داشت، مارکس هرگز جلوی او را نمیگیرد، در حالی که ما داریم درباره یک زندگی قرن نوزدهمی حرف میزنیم. در سالهای 1846 و 1847 سه درگیری عمده در روند فعالیتهای سیاسی مارکس به وجود آمد: با فریدریش انگلس و موزس هس و بعد با ویلهلم وایتلینگ و با کرال گرون. اولین آنها با انگلس بود و پس از آن به وجود آمد که همسر مارکس، جنی فون وستفالن درباره ماری برنز معشوقه انگلس و کارگر کارخانه اظهار نظر کرد. جنی از خانم برنز خوشش نمیآمد و به مارکس میگوید او زنی جاهطلب و بانو مکبث است. اولین اختلافها از همین جا شروع شد و دو سال بعد هم که انگلس و مارکس با هم آشتی کردند باز هم جنی حاضر نبود با خانم برنز همکلام شود. از آنسو جنی با دوستدختر موزس هس رفتاری دوستانه داشت. انگلس و موزس هس بارها مارکس را به این خاطر ملامت میکردند و به او ایراد میگرفتند که به عنوان یک مرد و رئیس خانواده مانع از آن نمیشود که همسرش درباره دیگران آزادانه ابراز عقیده کند. او برای جنی بیش از آنچه در قرن نوزدهم حاکم بود ارزش قائل بود.
خانواده برای مارکس اهمیت بسیاری داشت؛ او بخش اعظمی از فقر و نداریها را برای حفظ بنیانهای خانوادهاش تحمل میکند، هر چند که به نظر خیانتهایی هم وجود داشته، اما او برای حفظ جنی و خانوادهاش حتی از دوست صمیمیاش میخواهد که خانواده او را از متلاشی شدن نجات بدهد و انگلس چنین میکند. اما جنی برای او اهمیت بسیاری داشت، مارکس هرگز جلوی او را نمیگیرد، در حالی که ما داریم درباره یک زندگی قرن نوزدهمی حرف میزنیم. در سالهای 1846 و 1847 سه درگیری عمده در روند فعالیتهای سیاسی مارکس به وجود آمد: با فریدریش انگلس و موزس هس و بعد با ویلهلم وایتلینگ و با کرال گرون. اولین آنها با انگلس بود و پس از آن به وجود آمد که همسر مارکس، جنی فون وستفالن درباره ماری برنز معشوقه انگلس و کارگر کارخانه اظهار نظر کرد. جنی از خانم برنز خوشش نمیآمد و به مارکس میگوید او زنی جاهطلب و بانو مکبث است. اولین اختلافها از همین جا شروع شد و دو سال بعد هم که انگلس و مارکس با هم آشتی کردند باز هم جنی حاضر نبود با خانم برنز همکلام شود. از آنسو جنی با دوستدختر موزس هس رفتاری دوستانه داشت. انگلس و موزس هس بارها مارکس را به این خاطر ملامت میکردند و به او ایراد میگرفتند که به عنوان یک مرد و رئیس خانواده مانع از آن نمیشود که همسرش درباره دیگران آزادانه ابراز عقیده کند. او برای جنی بیش از آنچه در قرن نوزدهم حاکم بود ارزش قائل بود.
دیدگاه تان را بنویسید