تغییر نگرش
چرا باید کتاب اقتصادگرایی را خواند؟
چرا ما اینقدر عصبانی هستیم؟ توافقهای تجاری بینالمللی آتی، نارضایتیهای گستردهای را ایجاد کرده، تلاشها برای متوازن کردن بودجهها هزاران نفر را به خیابانها کشانده و مردم از مسائلی چون آلودگی، فساد و قدرت بانکهای بزرگ خشمگیناند. آرای اعتراضی در همه زمینهها در حال افزایش است و استیصال از سیستم اقتصادی تقریباً در تمام جهان گسترش یافته است.
چرا ما اینقدر عصبانی هستیم؟ توافقهای تجاری بینالمللی آتی، نارضایتیهای گستردهای را ایجاد کرده، تلاشها برای متوازن کردن بودجهها هزاران نفر را به خیابانها کشانده و مردم از مسائلی چون آلودگی، فساد و قدرت بانکهای بزرگ خشمگیناند. آرای اعتراضی در همه زمینهها در حال افزایش است و استیصال از سیستم اقتصادی تقریباً در تمام جهان گسترش یافته است. با همه اینها بر اساس اقتصادهای ابتدایی، ما (شهروندان جهان) هیچ گاه به این خوبی نبودهایم.
شهود بنیادی اقتصاد، ساده و قدرتمند است: بازارها خوباند، و تبادل آزاد بدون سرکوب و بر اساس حقوق مالکیت قدرتمند حتی بهتر است. در این دیدگاه، دولت اکثراً تنها در مسیر قرار دارد.
دستکم از دهه 1980، در ایالات متحده و بسیاری از کشورهای نسبتاً ثروتمند دیگر دولت پای خود را از اقتصاد کنار کشیده است. با انتقال تدریجی چین از برنامهریزی مرکزی و فروپاشی ناگهانی اتحاد جماهیر شوروی در سال 1991، این تغییر جهانیتر شده است. جهانیشدن (به معنای تجارت آزادتر اجناس و خدمات و جابهجایی بهتر سرمایه و ایدهها) به پارادایم حاکم در این قرن تبدیل شده است. با اختراع راهآهن، کشتیها و تلگراف، فواصل معنی خود را از دست دادند. با وجود این، دهههای اخیر بدون شک دنیا را به هم نزدیکتر کرده است. و بیش از هر زمانی، میتوانیم در بازارهای داخلی و بینالمللی بدون دخالت دولت به معامله بپردازیم.
حقایق بسیاری در خصوص این ایده وجود دارد که بازارهای آزاد میتوانند نتایج خوبی داشته باشند. اگر شما یک ایده فنی جدید عالی داشته باشید میتوانید یک سرمایهگذار پرخطر آمریکایی را اغوا کرده و بودجه لازم برای تحقق آن ایده را پیدا کنید. شما میتوانید مهندسان را از سراسر دنیا استخدام کرده تا محصول خود را تولید کنید. به تلویزیون، لپتاپ و تلفن همراه خود نگاه کنید، همه اینها مسیری مشابه را برای تولید طی کردهاند.
اما همانطور که جیمز کواک در کتاب خود به دقت تشریح کرده است، یک گیر وجود دارد و این گیر در حال بزرگ شدن است. راهی که ما به طور مشخص در خصوص اقتصاد فکر و صحبت میکنیم بسیار ناکامل است. این مشکل (پنهان شدن از دید) به طور فزایندهای حواس ما را پرت کرده و حتی کورمان کرده است، به ویژه زمانی که صحبت از ارزیابی گزینههای سیاست عمومی به میان میآید.
بازار یک مکانیسم عالی برای تخصیص منابع به حساب میآید. شما یک نوع گوشی هوشمند را به دیگری ترجیح میدهید (برای مثال برای خرید تلفن همراه اپل از بلکبری صرفنظر میکنید) و این موضوع یک سیگنال قدرتمند ارسال میکند. سود اپل افزایش یافته و این شرکت تلفنهای همراه بیشتری تولید میکند. این موضوع موجب ایجاد اشتغال هم در ایالات متحده (جاییکه کارگران حقوق خوبی دریافت میکنند) و کشورهایی که در آنجا این گوشی مونتاژ میشود (برای مثال چین) میشود. مصرفکننده آمریکایی و کارگران آمریکایی و چینی هر سه از این انتخاب شما سود میبرند. افرادی که در شرکت کانادایی بلکبری تلفنهای هوشمند تولید میکنند به طور مشخص از سود کمتری برخوردار خواهند بود. اما در یک اقتصاد بازار که به خوبی عمل کند، کارکنان بلکبری میتوانند هرجایی در بخش تکنولوژی یا در بخش پررونق انرژی کانادا شغل خوب جدید پیدا کنند. از لحاظ مدلهای کاری منحصر بهفرد که تمام اقتصاددانان حرفهای به طور عمیقی روی مغزها اثر میگذارند، منابع (سرمایه و مردم) میان بخشهای مختلف به آرامی جابهجا میشود. رشد اقتصادی با خود درآمد بالاتر و فرصتهای بهتری همراه دارد. پارادایم «بازارهای بیشتر» یک تمثیل علمی است که افراد بسیاری را تحت تاثیر قرار میدهد. اما توقف در سادهترین مفاهیم اقتصادی نهتنها به شما تصویری ناکامل از چگونگی کارکرد جهان میدهد بلکه بسیار گمراهکننده خواهد بود. سادهترین چارچوب مقدماتی در واقع تنها یک نقطه مرجع حول توصیفات و تحلیلهای دقیقتری است که ایجاد میکند. اقتصاددانان همانند مردم دیگر با یکدیگر مخالفت میکنند و در این میان استدلالهای پرمحتوایی در خصوص سیاست عمومی وجود دارد که در آن افراد با مدارکی تاثیرگذار در دو طرف بحث قرار دارند. اما توافق خوبی در پژوهشهای اقتصادی در دهههای اخیر دستکم در پنج اصلاحات اصلی در خصوص 101 دیدگاه اقتصادی به جهان ایجاد شده است.
نخست و شاید از همه مهمتر، مردم به روش فوق عقلانی که در اصول اولیه اقتصاد بر آن تاکید شده تصمیمگیری نمیکنند. مداخله دولت زمانی بیشتر حس میشود که مردم به خوبی آگاه نباشند، زمانی که ما تصمیمات پیچیده نامعمولی میگیریم (در خصوص رهن، آموزش، پسانداز بازنشستگی یا سلامت و بهداشت) اغلب اشتباه کرده و نتایج اسفباری به بار میآید.
دوم، مساله سیاست. مجدداً این موضوع نیز تفکر واضحی است اما عمدتاً از سال نخست اقتصاد فراموش میشود. اگر شما بتوانید دولت را به تسخیر درآورده یا مقامات را وسوسه کنید تا موضوعات را به سبک شما ببینند، این میتواند میلیاردها دلار ارزش داشته باشد. مقررات مالی در بسیاری از کشورها ناکام ماندهاند چراکه قانونگذاران و رگولاتورها به افرادی که باید بر آنها نظارت داشته باشند بسیار نزدیک شدهاند.
سوم، استراتژیهای انحرافی به خوبی کار میکنند. با ایجاد درکی اشتباه از کیفیت در میان مردم میتوانی به آنها گران بفروشی. در یک فروشگاه ترهبار مفهوم کیفیت به خوبی برای شما روشن است، چراکه میتوانید هر عصر به فروشگاه آمده و اگر محصولی کیفیت لازم را نداشته باشد تشخیص دهید. اما آیا شما میدانید که برخی اجزای مهم مدیریت پول حرفهای دقیقاً بر همین اساس عمل میکند. تئوری نماینده-رئیس (principal-agent) به نظر یک نظریه بیربط میآید اما در واقع ایده اصلی آن (لزومی ندارد افرادی که استخدام میکنید دقیقاً علاقهمندیهای شما را در دل داشته باشند) یک اصل سازماندهی برجسته در مدیریت مالی مدرن به حساب میآید.
چهارم، توزیع درآمد میتواند مطابق با میل شما باشد. توافقهای تجاری بینالمللی مدرن به طرز غیرقابل باوری پیچیده شدهاند. شرکتها در ساعتهای کاری طولانی به سختی کار میکنند تا بتوانند پشت میز مذاکره بنشینند و در صورت امکان چارچوب مسائل را برای خود مطلوب کنند و مطمئن شوند در کنگرهها رای کافی برای آنچه میخواهند را دارند. «گرفتن یارانه بزرگتر» یک استراتژی شرکتی جذاب و شایسته به حساب میآید و هر کاری که منجر به تضعیف یا مشروعیتزدایی دولت شود باعث خواهد شد لابیکنندگان راحتتر پیروز شوند. همچنین راههای هوشمندانه بسیاری وجود دارد تا دستان خود را به یارانههای موثر برسانید، که شامل حالات متعدد تضمین دولتی ضمنی و صریح است.
پنجم، تمامی حقوق مالکیت به صورت برابر ایجاد نشدهاند. بسیاری از مردم از رشد اقتصادی سود نمیبرند چراکه قبل از اینکه داراییهایشان ارزشمند شود، مالکیت از آنها سلب میشود. هر چه ما در کنار جامعه ثروتمندتر شویم، موانع پیشروی موفقیت فردی نیز بیشتر میشوند، زمانی که ارزش آموزش خوب روندی صعودی به خود میگیرد (یا کمبود آموزش جرایم سنگین در بر داشته باشد) هزینه واقعی اتمام دانشگاه به طرز قابل توجهی افزایش پیدا میکند. کنار هم گذاشتن این موارد منجر به این میشود که ذهن یک اقتصاددان یا هر فرد دیگری که به مسائل اقتصادی توجه دارد، معذب و ناآرام شود. اقتصاد ساده، امروز بیش از یک ابزار یا ساختاری است که به وسیله آن شما بتوانید دانشی عمیقتر بسازید. اقتصاد به خصوص در آمریکا تبدیل به یک ماده خام برای ایجاد آزادانه ایدئولوژی و سیستمهای اعتقادی قدرتمند شده است.
اقتصاددانانی که دوست دارند تفکر کنند در واقع دانشمند یا دستکم مهندسانی هستند که میتوانند سیستمهایی را ایجاد کنند که بتوانند به خوبی کار کنند. و در اینجاست که ارزش واقعی منطق اقتصاد و ابزارهای ریاضی آن مشخص میشود. اما داستانهای سادهانگارانه اقتصاد همچنان برای دفاع از برخی سیاستها استفاده میشود، سیاستهایی که در واقع به ثروتمندان و افراد قدرتمند اجازه میدهد هر چه میخواهند بکنند در حالی که بقیه سود کمتری میبرند. امروزه، فهم این موضوع که اقتصاد در مسیری اینچنینی استفاده شود در میان جوامع در حال گسترش است. موضوعی که پس از بحران مالی جهانی در سال 2008 و بهبود اقتصادی ناامیدکننده تقویت شده است. مردم بسیاری در جهان عصبانی هستند و به فردی رای میدهند که هیچ برنامه جامعی برای ایجاد تغییرات حقیقی ندارد. این یک پوپولیسم در شکلی بسیار خطرناک است. انتخاب افرادی که وعده انجام شش کار غیرممکن قبل از صبحانه را میدهند هیچگاه ایده خوبی نبوده است.