جنگ با تعادل تا آخرین نفس
چرا سیاستگذار دودوتا چهارتای اقتصاد را نمیپذیرد؟
رامین ایراننژاد: اگر فرشتهای بر من نازل میشد و آرزویم را میپرسید، یا غولی از چراغ جادو مقابلم دستبهکمر میایستاد، یا چوب جادویی پیدا میکردم، یا...، به عنوان یک اقتصادخوانده تنها یک درخواست مقابلم بود: آنکه تصمیمگیران بفهمند وضعیت اقتصاد در بلندمدت متفاوت از کوتاهمدت است، بله، من همینقدر کمتوقع هستم [... ای فرشته مهربان، از پویاییهای درون سیستم ناامید شدهام، معجزهای کن، اگر از نوک دماغشان دورتر نمیبینند، دماغشان را بکش و درازتر کن ...]. البته، بر من خرده نگیرید که چرا از فرشته و غول و دماغ صحبت میکنم و نگویید آنها برای بچهها و داستانهاست یا متعلق به یک یادداشت در مجلهای تخصصی نیست. معالاسف، اینها را از جنس همان دنیایی میبینم که مسوولان مقابل خود میبینند و برایش تصمیم میگیرند. یعنی اگر خرده بگیرید که چرا جدی نیستم میگویم «مگر مسوولان خودشان جدی هستند؟» و بعد از شما میخواهم به این فکر کنید که جدی بودن چقدر فایده دارد و چقدر استادانی که فرسنگها جلوتر از امثال بنده میبینند، جدی گفتهاند و جدی نوشتهاند. فارغ از مقدمه فوق که صرفاً یک درددل است، این یادداشت به نبود درک درستی از تفاوت میان کوتاهمدت و بلندمدت در ایجاد تورم مربوط میشود و در انتها نیز اشارهای به نقش تورم افسارگسیخته در چنین سیستمی خواهم داشت. لازم است که همین ابتدا منظور از کوتاهمدت و بلندمدت را بیان کنم و تصریح کنم که این دو الزاماً ربطی به کوتاهی و بلندی زمان ندارند. با فرض وجود یک سیستم پویا (و پیچیده)، کوتاهمدت از منظر این یادداشت وضعیت سیستم در هر نقطهای از زمان و بلندمدت برآیش (emergence) در آن است، یعنی وضعیتی که در نهایت سیستم در آن آرام میگیرد. چند مثال مفید است. فرض کنید جوان هستید و ناگهان سر بلند کردهاید و در رقابت بین قطر بازویتان با قطر بازوی دوستانتان افتادهاید. افزایش تکرار و تعداد دمبلها و افزایش حجم تخممرغهای آبپز آنچنان که باید رضایتتان را جلب نکرده، هدفتان از ورزش کردن را هم فراموش کردهاید، پس سراغی از داروهای هورمونی تزریقی و خوراکی و غیر آن میگیرید و پس از مدتی مقابل آینه کیف میکنید. خب، این «کیف و سرخوشی» مربوط به وضعیت کوتاهمدت ماجراست. بلندمدت آن زمانی است که از قدم زدن در راهرو بیمارستانها خسته شدهاید و از پشت در مطب دکترها حالتان به هم میخورد.
برای مثال دیگر، فرض کنید رستورانی دارید و کارگری در آن استخدام کردهاید و هر زمان از مقابلش میگذرید، محکم بر پس گردنش میکوبید و از او میخواهید بیشتر و دقیقتر کار کند. میز رنگارنگ مشتریان را هم که میبینید احساس قدرت و رضایتی از درونتان میجوشد و در توضیح رمز و رموز مدیریتی خود بر منبر میروید، که مثلاً «یک کلمه بیشتر نیست: اینها جز زور حالیشان نمیشود». این احساس سرخوشی کوتاهمدت ماجراست. هیچ بعید نیست پس از مدتی اتفاق دیگری رخ دهد. مثلاً مشتریها از مزه یا بوی بد غذاها شاکی شوند (خودتان تصور کنید چرا) و کمتر و کمتر شوند و شما هم که مواد اولیهتان تغییر نکرده است، پسگردنیها را محکمتر کنید. یا مثلاً یک روز آن کارگر مادرمرده شما را به باد کتک بگیرد، یا دستگاههایتان را خراب کند و بگذارد و برود. آنجا که شما بر تخت بیمارستان افتادهاید یا از پیگیری شکایتتان خسته شدهاید، آن بلندمدت است. مثالها در این زمینه بیشمارند. کافی است کمی سرتان را به اطراف بچرخانید. مثلاً ممکن است صبح تا شب چشمهایتان بر صفحه کتاب و مانیتور خیره باشد و هر از چندی نیز از فردوسی مایه بگذارید که «ز سستی کژی زاید و کاستی»، اما در نهایت مقابل دکتر بنشینید و بشنوید که «دیر متوجه شدهایم». یا زمین را به آسمان بدوزید به خاطر آنکه فرزندتان یکبار دروغ گفته و بعدها از او یک ماشین جنایت بسازید (برای این مثال کتاب «مرگ کسبوکار من است» یادم آمد).
مثالی که در ادامه بحث نیز از آن استفاده خواهم کرد مربوط به اقتصادی با نرخ پسانداز بالاست، آنگونه که دیوار ساختمانها یا دودکش کارخانههایش سربهفلک کشیده است، اما انسانهایی نحیف و عصبانی در خیابانها راه میروند، آنگونه که از خود میپرسید آیا اصلاً در نهایت نسلی از آنها باقی خواهد ماند (تا از نتیجه آن سرمایهها بهرهمند شود).
مثالها به این دلیل زیادند که سیستمهای پیچیده ویژگیها و رفتارهای اجزایشان را ندارند. البته برخلاف مثالهای فوق، نتیجه نهایی نیز همیشه بد نیست. مثال فیزیکی آن فرم متقارن و رویایی دانههای برف است که از کریستالهای یخ به وجود میآید. یا به عنوان مثالی مرتبطتر، اقتصاد را میتوان به دست امیال حیوانی کارگزارانش سپرد و بزرگترین تمدن تاریخ را ساخت. به فراخور حالِ این روزهای اقتصادمان این موارد مثبت را کنار میگذارم. ماجرای یک برآیش منفی زمانی دردآور است که در سیستم پیچیده موردنظر (یعنی اقتصاد) عدهای مسوول بودهاند و بخشی از سیستم را در کنترل داشتهاند، میتوانستند تنظیمات متفاوتی را انتخاب کنند و نکردهاند. تورم در نظر من چندان متفاوت از پسگردنیها یا آمپولهای استروئیدی، یا نخ سیگار یا مسکّن نیست. از کجا ایجاد میشود؟ مسوولان نیتشان خیر است، اهدافشان حرف ندارد، ذهنشان پاک است، اما دودوتا چهارتای اقتصاد را نمیپذیرند: مخارجی میتراشند که منابعش را ندارند. مولد نیز نیستند و زیان ازدسترفته بالایی نیز دارند. منظور از «منابع» هم نه آنکه سهم خودشان و منابع نسل خودشان باشد. اشتهایشان بیشتر از تصور است، پساندازهای گذشتگان و سهم نسلهای بعد را هم لحاظ کردهام. همچنین، نه اینکه منظور «منابع مالی» باشد، همین هوایی که در کلانشهرها از مردم دریغ میشود، فاکتورش جای دیگری صادر شده است. همچنین، این با احتساب انباشت ریسکها نیز هست. مثلاً ریسک زلزله تهران (و دیگر مناطق) که موضوع روز است را به یاد بیاورید و ببینید اگر کسی بخواهد فقط خسارتهای مادی آن را بیمه کند، چه مبلغی درخواست میکند. یا ریسکهایی که در بخش کشاورزی وجود دارد. همچنین، این شامل سرمایه اجتماعی، فرار نخبگان و نیروی کار و هزینه بسیاری از مشکلات ساختاری دیگر که نپرداختهاند نیز هست. آه، با لحاظ تمام این منابع، باز هم کسری آوردهاند. در مقایسه با مثالی که در رابطه با نرخ بالای پسانداز زدم (که در برآیش آن با دیوار بلند کارخانهها و انسانهای نمور مواجه میشویم)، در اینجا بحث مالیات (و مالیات تورمی) مطرح است و طبیعتاً از سرمایهگذاری و کارخانه نیز خبری نیست، انسانهای لاغر و نحیف خواهیم داشت و آرمانهای والا.
شاید سیاستگذار چنین وضعیتی را مطلوب بداند، یعنی تصمیم بگیرد که همچنان مالیات تورمی بالایی اخذ کند و آنها را صرف سرمایهگذاریهای مولد یا مصرف خصوصی نکند، در عوض به اهداف دیگری پایبند بماند، مثلاً گوشه گوشه بهشت را از تل آدمهایی که به آنجا فرستاده است پر کند، تا آنجا که صدای فرشتگان عذاب را هم دربیاورد. من نمیخواهم در اینجا بحث کنم که مثلاً شکم گرسنه آرمان نمیشناسد و دین و ایمان ندارد. بحث آن است که سیاستگذار اینجا را نیز اشتباه میکند و این وضعیت همچنان کوتاهمدت است و برآیش ترسناکتری منتظر این سیستم است، جایی که مثلاً این سوال مطرح میشود که اصلاً کسی برای یاد کردن از آرمانها باقی میماند؟
تورم افسارگسیخته یکی از کانالهایی است که در صورت فعال شدن، سیستم را به این برآیش وحشتناک و روز حسرت نزدیکتر میکند. تجربیات جهانی نیز نشان میدهد که احتمال رخداد آن صفر نیست، مخصوصاً در شرایط فعلی اقتصاد ما. فارغ از تمام نوشتهها و هشدارها، به نظر میرسد سیاستگذارِ بلندمدتِ ما تا آخرین نفس با «تعادل» میجنگد. من پیرو بحثی که در مقدمه داشتم، همچنان از خودم میپرسم که چقدر جدی گفتن و جدی نوشتن مفید است. میگویند هدف اصلی ملانصرالدین خنداندن نبوده است. آرزو میکنم که کاش چنان حکیمی اینجا نیز بود، شاید تاثیری میگذاشت.