چرخه تخریب و تضعیف
طبقه متوسط چگونه زمینگیر شد؟
پیشبینی مارکس از سقوط نظام سرمایهداری بر این مبنا استوار بود که دو طبقه سرمایهدار و کارگر به دلیل تعارض منافع نمیتوانند با یکدیگر همزیستی داشته باشند، آنان در واقع دشمن یکدیگرند و بنیان متزلزل جامعه طبقاتی سرمایهداری بر تعارض این دو طبقه و بهرهکشی طبقه بورژوا از طبقه کارگر استوار است و اگر گروه سومی هم هستند که آن را خردهبورژوازی مینامید آنان نسبت به این دو طبقه در اقلیت یا در حاشیه قدرت قرار دارند.
این تحلیل با واقعیات نظامهای صنعتی در میانه قرن ۱۹ بیگانه نبود و شاید یکی از علل جذابیت افکار مارکس نیز همین همخوانی نسبی نظری با واقعیت بود. ولی آنچه در عمل رخ داد یا به علت بر سر عقل آمدن سرمایهداری یا به علت استلزامات جامعه صنعتی، این بود که گروه سوم یا همان خردهبورژوازی که به نام طبقه متوسط شناخته شد، به مرور زمان از هر نظر قدرتمند شد. طبقهای که برخلاف طبقه سرمایهدار، خواهان سرکوب نبود و برخلاف طبقه کارگر تنها ثروت او زنجیری نبود که بر پاهایش بسته شده بود و باید آن را پاره میکرد. طبقه متوسط تبدیل به لنگر کشتی حکومت در دریای مواج سرمایهداری شد و این نظام و جامعه را به سوی ثبات رهنمون کرد و تعارض آشتیناپذیر سرمایهدار-کارگر را به حاشیه برد و کمرنگ کرد.
طبقهای که به مرور استقلال خود را به دست آورد و از یکسو در برابر طبقه سرمایهدار نوعی استقلال را تجربه کرد و از سوی دیگر به لحاظ کمیت و مهمتر از آن کیفیت، طبقه کارگر را به حاشیه راند. سهم آنان در قالب خردهفروشیها، آموزگاران، استادان، پزشکان، مهندسان، کارمندان، نویسندگان و هنرمندان، وکلا و... امور خدماتی و خویشفرما و... چنان زیاد شد که از هر نظر از دو طبقه دیگر پیشی گرفتند. تحولات ساختاری اقتصادی و تقویت اقتصاد اطلاعات و دانشمحور نیز این فرآیند را تقویت کرد. آنان تا حدی به سوی استقلال رفتند که برخلاف نظریات جامعهشناسان چپ، کارکنان دولت و نظام بوروکراتیک بیش از آنکه ابزار سلطه و در خدمت طبقه حاکم باشند، نقش مستقلی را ایفا میکردند.
این طبقه دارای سطوح تحصیلی بالا، شهرنشین، اغلب آنان حقوق و دستمزدبگیر، دارای خانوادههای هستهای و کوچک، محافظهکار و غیررادیکال، مشارکتجو، طرفدار نوعی از منافع عمومی و مشترک همگانی هستند.
به لحاظ ارزشهای فرهنگی نیز آزادیخواه، کتابخوان، اهل هنرهای گوناگون و طرفدار محیط زیست و صلحطلب و منادی ارزشهای فردی هستند.
در ایران رژیم گذشته سعی کرد که طبقه متوسط جدید را تقویت و به آن اتکا کند، ولی در عمل اصلیترین خواستهای آن را نادیده گرفت. مشارکتجویی، آزادیخواهی، طرفداری از حاکمیت قانون و دموکراسی از عناصر اصلی ارزشهای این طبقه بود. به همین علت نهتنها نتوانست این طبقه را همسو با خود کند، بلکه آنان را در کنار دیگر اقشار طبقه متوسط یا خردهبورژوازی سنتی با کارگران و کشاورزان علیه خود متحد کرد و انقلاب فراطبقاتی را علیه خود شکل داد. ولی ازآنجاکه ارزشها و مطالبات اجزای طبقه متوسط بهویژه بخش سنتی با طبقه متوسط جدید تطابق و هماهنگی نداشت، بلافاصله پس از انقلاب چالشی عمیق میان آنان ایجاد شد، هرچند جنگ خارجی و درگیریهای داخلی اجازه نداد که این شکاف چنانچه شایسته است بهطور طبیعی خود را بروز دهد. تا پیش از پایان جنگ به عللی طبقه متوسط در حال گسترش بود، ولی در میان دو طبقه متوسط سنتی و مدرن، این طبقه متوسط سنتی بود که در عمل دست بالا را پیدا میکرد. این مساله علل گوناگونی داشت، از جمله تغییر ساختار شغلی، که جداگانه باید به آن پرداخته شود.
پس از سال ۱۳۶۸ و افتادن جامعه در مسیر عادی توسعه، ماجرا تغییر کرد و طبقه متوسط جدید به مرور دست بالا را پیدا کرد و این فرآیند در جریان ۱۶ سال تا ۱۳۸۴ ادامه یافت. این تحول موجب نگرانی ساختار قدرت شد و این وضعیت را تاب نیاورد، زیرا مجموعه ارزشهای رسمی خود را در تعارض با ارزشهای این طبقه میدانست. اشتباه مهلک حامیان طبقه متوسط جدید، این فرصت را به طرف مقابل داد تا در سال ۱۳۸۴ و با در دست گرفتن قدرت اجرایی کشور یک فرآیند معکوس را آغاز کنند. ضدیت آنان با طبقه متوسط بسیار آشکار بود و در نحوه نگاه آنان به سرمایه و ثروت ملی، گروههایی که مورد حمایت و کمک قرار گرفتند، ادبیات سیاسی که رواج دادند، در نحوه تعامل آنان با جهان، در نفی ارزشهای طبقه متوسط جدید، در کوشش آنان بر افزایش جمعیت، در ضدیت آنان با علم به هر شکل آن، چه اقتصاد، چه پزشکی و... و کوشش برای ایجاد مفاهیم و حتی نهادهای موازی علیه ارزشهای نوین، شواهد این گرایش است. تاکید بر طب اسلامی، تخریب بنیانهای دانشگاهی، مسخره کردن دموکراسی، رواج خرافات و بهکارگیری ادبیات سخیف و سطحی سیاسی، محور قرار دادن توزیع به جای تولید، دور زدن جامعه مدنی و نخبگان و به جای آن مواجه شدن مستقیم با توده و... نمونههای شناختهشده این تغییر است. یک نمونه دیگر تاکید بر رشد جمعیت است. به نظر بنده مخالفت آنان با سیاست کنترل جمعیت، بیش از آنکه دارای چارچوبی قابلفهم و منطقی باشد، کوششی همهجانبه برای زمینگیر کردن طبقه متوسط جدید از طریق نفی ارزشهای آن است. این روشن است که رشد جمعیت حتی اگر ممکن هم باشد حداقل دو دهه دیگر نتایج جمعیتی خود را نشان خواهد داد و مجموعه سیاستگذاران موجود، هیچگاه به اهدافی چنین بلندمدت فکر نکردهاند. در مقابل سیاست جمعیتی موردنظرشان، اتفاقاً نتایج فوری و کوتاهمدت برای آنان دارد. زیرا خانواده و نهاد آن یکی از مهمترین شاخصها برای فهم تمایز میان طبقه متوسط جدید با دیگر طبقات است. کوشش برای کاهش سن ازدواج، به حاشیه راندن زنان و بزرگ کردن ابعاد خانواده حتی اعتراض به معماری آپارتمانها و ضدیت با آشپزخانه اوپن، گرچه بیثمر است، ولی مهمترین کوشش برای زدن ارزشها و سبک زندگی طبقه متوسط جدید است. همچنین نداشتن نگرانی از سوی آنان نسبت به کاهش تولید و درآمد سرانه به این علت است که میدانند یا تصور میکنند که بزرگترین ضربه این کاهش متوجه طبقه متوسط جدید خواهد شد.
سیاست ضدیت با این طبقه به عللی موفق نخواهد شد. زیرا که شنا کردن برخلاف جریان شدید رودخانهای است که به سمت توسعه حرکت میکند. با زدن طبقه متوسط جدید نمیتوان طبقات دیگر را همراه خود کرد. همچنین نمیتوان یک طبقه متوسط جدید دیگر که دستپرورده باشد ایجاد کرد. اعتراضات آبان ۱۳۹۸ نشان داد که با کاهش GDP، طبقه متوسط ضعیف میشود، ولی طبقه پایین ضربه بیشتری خواهد خورد. این خواست متعارض، در بودجه سال ۱۴۰۱ نیز بازتاب دارد. از یکسو شاهد بودجهای هستیم که اگر برجام به ثمر نرسد، حداقل ۳۵ درصد تورم خواهیم داشت و از سوی دیگر افزایش حقوق و دستمزدها فقط ۱۰ درصد است و در عین حال افزایش چشمگیری در بودجه نهادهای نمایندگیکننده طبقه متوسط سنتی را شاهدیم.
در واقع یک تبعیض آشکار در جهت تضعیف بیشتر طبقه متوسط جدید و تقویت طبقه متوسط سنتی و وابسته به حکومت را میبینیم با این تفاوت که طبقات ضعیف و اقشار پایینی نیز در این فرآیند بیش از پیش ضربه خواهند خورد. در واقع تضعیف طبقه متوسط جدید در دنیای امروز مصداق «یکی بر سر شاخ، بُن میبرید» شده است. پایان سال آینده نتایج این سیاست آشکارتر خواهد شد، اگر ادامه یابد.