پایان استراتژی دفاعی اسرائیل
مساله فلسطین چگونه حل میشود؟
عملیات نظامی غیرمنتظره شبهنظامیان فلسطینی حماس در خاک اسرائیل در مهرماه ۱۴۰۲ را میتوان پایانی بر استراتژی دفاعی اسرائیل دانست که برای چندین دهه مبنای عمل حکومت این رژیم بود. در این عملیات نظامی البته، به قول یکی از صاحبنظران ایرانی، حماس به علت بهکارگیری خشونت بیمهار، اعتبار و مشروعیت اخلاقی خود را از دست داد. با این وصف، یکی از نتایج این عملیات را میتوان فروپاشی استراتژی دفاعی اسرائیل دانست. اگر چنین باشد، آنگاه باید انتظار داشت که این فروپاشی، آثار عمیقی را در رفتار جامعه و حاکمان اسرائیل، روند تحولات منطقهای، و همچنین، آینده فلسطین برجای بگذارد. از آنجا که مدتهاست حکومتهای اسرائیل، عملاً، «مساله فلسطین» به عنوان یک دولت ملی را از کانون توجهات خود خارج کرده بودند، اکنون و با فروپاشی استراتژی دفاعی اسرائیل میتوان انتظار داشت مساله آینده فلسطین و صلح، مجدداً، به کانون توجهات بازگردد. در این مقاله، تلاش میکنم این موضوع را به بحث بگذارم.
بازدارندگی شدید: استراتژی دفاعی اسرائیل
اگر شاخ و برگهای معطوف به زمان و مکان و همچنین اوصاف خاص بازیگران معارض با اسرائیل را نادیده بگیریم، میتوانیم معتقد باشیم که، مدتهای مدیدی است که استراتژی دفاعی اسرائیل بر نوعی «بازدارندگی شدید» پایهریزی شده است. این استراتژی اجزای متعددی دارد که در ادامه به چند رکن مهم آن اشاره میکنم. نظر به موقعیت جغرافیایی شکننده، یا آنچه عدم بهرهمندی از عمق استراتژیک نامیده میشود، اسرائیل بهرغم جدال با فلسطین و فلسطینیان و همچنین حامیان خارجی آنها، تلاش کرده است از طریق یک نیروی هوایی آفندی قوی و همچنین پدافند موشکی موثر، و با اتکا به راهبرد «عکسالعمل بسیار شدید»، برای چندین دهه، بر این شرایط جغرافیایی شکننده فائق آمده و امنیت را در «سرزمین اصلی» خود به ارمغان بیاورد.
برخوردهای نظامی گذشته اسرائیل با فلسطینیان ساکن غزه و همچنین حزبالله در مرزهای شمالی نشان میدهد، که کانون آن برخوردها خارج از اسرائیل (خاک غزه) و حداکثر نقاط مرزی با غزه و لبنان بوده است و غیر از مصادیق کاملاً محدود، اصولاً تمامیت سرزمینی اسرائیل، هدف هجوم نبوده است. برای این منظور، سیاستمداران اسرائیل در برابر هر برخورد و اقدام نظامی، عکسالعمل بسیار شدید از خود نشان میدادند. در این استراتژی اصولاً تناسب حقوقی مورد نیاز برای «دفاع از خود» مورد توجه قرار نمیگرفت. همچنین، استظهار به حمایت کامل سیاسی، دیپلماتیک و رسانهای جهان غرب نیز بخشی از این استراتژی بوده است که گویا تاکنون جواب داده بود. در توصیف استراتژی «بازدارندگی شدید» اسرائیل میتوان به عدم توازن قربانیان در دو سوی درگیری و دیکته کردن اراده حکومت اسرائیل برای انجام آخرین ضربات نیز اشاره کرد. همچنین میتوان به استفاده از نوعی از «مجازات جمعی» جامعه فلسطینی، اعم از مدنی و شبهنظامی، اشاره کرد که به قصد ایجاد بازدارندگی مبنای عمل حکومت اسرائیل بوده است. در سطح سازوبرگ نظامی نیز، حمایتهای نظامی خارجی از حکومت اسرائیل، به گونهای بوده است که با اتکا به همین استراتژی بازدارندگی شدید، نوعی توازن قدرت مثبت (به نفع اسرائیل) را رقم زند.
در نتیجه، اول سرزمین اصلی و شهرها و روستاهای اسرائیل اصولاً مورد هجوم نظامی زمینی رقبا نبوده است، همچنان که جدای از قربانیانی که در نتیجه راکتباران شبهنظامیان بهجامانده است، غیرنظامیان اصولاً آماج حملات گسترده نبودهاند. بهعلاوه میتوان به محدود بودن میزان اسیران یا گروگانهای اسرائیلی در درگیریهای گذشته اشاره کرد، که قابل مقایسه با تعداد اسیران یا گروگانهای اخیر نیست. همچنین میتوان به روند طولانی طرحریزی و سازماندهی نبرد اخیر پرداخت که جدای از غافلگیر کردن بخشهای اطلاعاتی و نظامی، اعتبار و هیمنه طولانیمدت ارتش و ساختار اطلاعات و سیاسی اسرائیل را مستقیماً هدف گرفته است.
فروپاشی استراتژی دفاعی اسرائیل
به هر رو، به نظر میرسد که ورود موثر و چندروزه شبهنظامیان فلسطینی به خاک اسرائیل و کشتن شهروندان اسرائیل و همچنین تعداد بالای اسرا، نشان از آن دارد که برای اولینبار، به نحوی موثر، اهداف مورد نظر از استراتژی دفاعی اسرائیل (بازدارندگی شدید) محقق نشده است. اگر به آنچه گفته شد، این واقعیت را بیفزاییم که با توجه به غلبه فضای نظامی و جنگ در بخشهایی از جنوب و شمال اسرائیل، رهبران اسرائیلی، سیاست تخلیه برخی شهرها و شهرکها را در پیش گرفته و مجبور به کوچ وسیع بسیاری از شهروندانش شده است و این امر عواقب مهم سیاسی، اقتصادی و اجتماعی در پی دارد، آنگاه مشخص خواهد شد که میزان تاثیرپذیری اسرائیل از عملیات نظامی مهر ۱۴۰۲ حماس تا چه اندازه عمیق است.
میتوان بر آن بود که اکنون وارد دورهای شدهایم که دیگر این استراتژی دفاعی از کارایی افتاده است و از این پس میتوان و باید انتظار داشت که گروههایی از شبهنظامیان، به هر علت، مجدداً دست به کار اجرای علمیات پرهزینه نظامی در خاک اسرائیل شوند. در نتیجه، به نظر میرسد از میان گزینههای باقیمانده در ارتباط با مساله فلسطین، گزینهای که تاکنون مبنای عمل بوده است، به علت هزینههای کمرشکناش بر جامعه و حکومت اسرائیل، دیگر قابل تداوم نیست. به این ترتیب، احتمالاً از این به بعد، نادیده گرفتن عملی مساله فلسطین و صلح، قطعنامههای سازمان ملل در مورد دولت فلسطین، و سوءاستفاده از قدرت برای گسترش شهرکها در بخشی از زمین که حسب قطعنامههای سازمان ملل، بخشی از سرزمین فلسطیناند و همچنین انتقال پایتخت به قدس، به جای ایجاد امنیت برای این کشور، خود، به چالشی برای امنیت ملی اسرائیل تبدیل خواهد شد. اگر چنین باشد، آنگاه تنها گزینههایی در دو سوی طیف باقی میماند: یا حرکت به سمت پاک کردن صورتمساله و حذف کامل «مساله فلسطین»، یا حرکت به سمت به رسمیت شناختن «مساله فلسطین» و اقدام برای صلح.
احتمال اول- حرکت به سوی پاک کردن کامل صورتمساله
اگر تداوم روشهایی که تاکنون موفق بوده، ممکن نباشد، آنگاه یکی از انتخابهای پیشرو، پاک کردن صورتمساله و حذف کامل موضوع فلسطین خواهد بود. شواهد حاکی از آن است که تلاش حکومت اسرائیل برای نابودی کامل حماس و کوچ اجباری شهروندان غزه و فشار برای اسکان آنها در مصر و کرانه غربی، اقدامی در همین راستا و در جهت پاک کردن دائمی صورتمساله است که، بهرغم قربانیان بسیار، با موفقیت همراه نبوده است. فارغ از ابعاد خطرناک انسانی، اجتماعی، سیاسی و حقوقی این امر، پایداری پرهزینه ساکنان غزه در برابر حملات حکومت اسرائیل در حوادث مهرماه ۱۴۰۲ و پس از آن و عدم همراهی جهانی با این راهبرد، به نظر میرسد که احتمالاً، این راهبرد به جایی نخواهد رسید.
مضاف بر آن، اصولاً اهدافی مانند نابودی کامل حماس و هر گروه اجتماعی و شبهنظامی که در درون جامعه خود پایگاه دارد، حتی اگر از لحاظ نظامی شدنی باشد، از زاویه اجتماعی شدنی نیست. سالهای سال پیش، بخش قابل توجهی از پیرمردان «فتح» که اکنون در کرانه غربی در مصدر امورند، سلاح در دست با اسرائیلیها میجنگیدند. با این حال، این واقعیت که آنها سلاح را بر زمین گذاشتند، باعث نشد تا گزینه خشونت و نظامیگری از مناسبات میان فلسطینیان و اسرائیل برچیده شود. با کنار رفتن سازمان آزادیبخش فلسطین و دیگر سازمانهای مشابه از میدان برخورد خشونتبار، گروههای دیگری به میدان آمدند، و تنها نامها عوض شد. «جوانان» فلسطینی که تا پیش از این، در جستوجوی عزت و خانه و کشور و کار و آرامش و شادی، سلاحهای سازمان آزادیبخش فلسطین را در دست میگرفتند؛ اکنون، سلاحهای حماس و جهاد اسلامی را در دست دارند. اگر چنین باشد، و حتی اگر حماس و جهاد اسلامی، از لحاظ نظامی، نابودشدنی و رفتنی باشند، با وقفهای نهچندان طولانی، سازمانها و ظرفهای جدیدی برای تجمع به قصد جنگ و خشونت ایجاد خواهد شد. از این زاویه، مساله اصلی، که اصولاً از سوی نظامیان و برخی سیاستمداران به آن توجه نمیشود، حمایتهایی است که در درون جامعه فلسطینی، در حمایت از حماس یا هر سازمان شبهنظامی دیگر، وجود دارد. بدون کنار رفتن این زمینه اجتماعی، امکان غلبه بر هیچ گروه شبهنظامی وجود ندارد. تضعیف روند صلح و سرخوردگی ناشی از امیدواری به صلح شرافتمندانه، در هر جامعهای، ابتکار عمل را، خواهناخواه، در اختیار گروههای رادیکالتر قرار خواهد داد و حمایتهای اجتماعی نیز، برای آنها فراهم خواهد آورد. از اینرو حداکثر تنها میتوانیم شاهد آن باشیم که نام سازمان حماس با نام سازمان جدیدی عوض شود، همچنان که پیشتر نیز نامها عوض شدند. حتی وارد کردن این متغیر که برخی بازیگران خارجی از حماس و رویکرد نظامیاش، حمایت میکنند نیز مشکل طرفداران این راهحل را مرتفع نمیکند؛ به این دلیل ساده که چرا همین بازیگران خارجی نمیتوانند در جامعهای دیگر، که این بستر وجود ندارد، اقدام به تاسیس و حمایت از گروههای شبهنظامی کنند؟
ورود پرتعداد بازیگران خارجی البته، مدیریت بر «مساله فلسطین» و روند صلح را پیچیدهتر و دشوارتر میکند؛ اما وجود و تاثیر این بازیگران، علت اصلی وضعیت موجود نیست. آنها تنها از بستر موجود استفاده میکنند و مادام که این بستر وجود داشته باشد، احتمالاً متغیرها و بازیگران خارجی هم حضور خواهند داشت. همیشه سیاستمدارانی در این کشور یا آن کشور هستند که موضوع جفا به فلسطینیان را بهانه کرده و با خرج کردن از منابع کشور خود، به دنبال منافع فلسطینیان یا صید ماهی برای خود، در این آب گلآلود باشند. اگر اکنون بتوان کشورهایی را در تابلوی حمایت از آرمان فلسطین مشاهده کرد، پیشترها کشورها و حکومتهای دیگری بوده که آنها نیز، برای مدتی، خوب یا بد، به این میدان وارد شده و سپس خارج شدهاند. اگر چنین باشد، نقش بازیگران خارجی را نمیتوان به علت و متغیر مستقل حوادث مرتبط با فلسطینیان و «مساله فلسطین» تقلیل داد و زمینه و بستر اصلی و درد درازدامن موجود را نادیده گرفت. مساله و متغیر اصلی در این معادله، همانا، ظلمی است که بر میلیونها «انسان» میرود و هویت و تعلق اجتماعی و سیاسی آنها را هدف قرار داده است.
هویت و بقا: مساله اصلی
مساله هویت و زیست در درون پارادایم مسلط هر دوره، مساله اصلی اجتماعات انسانی است. در عصر دولتهای ملی، شاید حتی قابل تصور نباشد که بخشهایی از انسانها و گروههای انسانی را بدون انتساب به یک بافت و چهارچوب ملی، مورد اشاره قرار دهیم. این در حالی است که مساله دولت ملی فلسطین، هنوز که هنوز است، مسالهای لاینحل باقی مانده است. به بیان دیگر، با جامعه پرجمعیت و آوارهای مواجهیم که تنها نامی (فلسطین) را یدک میکشند و، به تمامی، از اوصاف یک واحد ملی مستقل و خوداتکا تهی هستند. مردمی که با هر اقدام ریز و درشت جنگجویان و شبهنظامیان، خانه و کاشانه غیرنظامیانش، با سیل بمب و موشک از سوی یک دولت ملی دیگر (اسرائیل) مواجه میشود. مردمانی که کلیدهای اصلی برق و شیرهای آب محل زندگیشان در آن طرف دیوار (اسرائیل) قرار دارد! مردمانی که جمعیتشان در کرانه غربی، از سوی نیروهای مسلح دولت ملی دیگر هدف گلوله قرار میگیرند و از خود اختیاری ندارند. مردمی که در هنگام هزینه کردن و گلوله خوردن، به علت تسلط کامل اسرائیل بر آنها، گویی که شهروند اسرائیلاند و به وسیله حکومت خود! سرکوب میشوند؛ اما در زمان بهرهمندی از امتیازهای شهروندی و حقوق برابر، غیراسرائیلیاند.
اصولاً در درون پارادایم دولتهای ملی، دولتهای ملی در تقابل با دولتهای ملی دیگر هویت یافته و از یکدیگر متمایز میشوند. حتی اصولاً جنگهایی که در فراتر از مرزهای ملی کشورها شکل میگیرد، جنگهایی هستند که دو سوی آنها دولتهای ملی هستند. این در حالی است که، بهرغم اشاره به واژه «جنگ»، کسی منازعه جاری را جنگ اسرائیل-فلسطین نمینامد. همچنین، در حالی که همه از حمله به «اسرائیل» یاد میکنند، کسی از مقابله اسرائیل با «فلسطین» صحبت نمیکند. از پاسخ اسرائیل به «غزه» و یک «گروه شبهنظامی» در ورای مرزهای ملی اسرائیل صحبت میشود، اما بحثی از فلسطین یا یک واحد ملی دیگر نیست. به واقع، میتوان پرسید که «غزه» کجاست؟ آیا بخشی از اسرائیل است؟ یا بخشی از دولت ملی دیگری است؟ اگر غزه بخشی از یک دولت ملی دیگر است، آن دولت ملی کدام دولت ملی است؟ اگر غزه بخشی از یک دولت ملی مستقل است، چرا اسرائیل، در مقابل هجوم شبهنظامیان حماس، آن دولت ملی مستقل را مورد خطاب و هجوم قرار نمیدهد و تنها به «غزه» حمله میکند؟ چرا در درون پارادایم دولتهای ملی در قرن بیست و یکم، برق و آب و بسیاری از زیرساختهای حیاتی سرزمینی که جزئی از اسرائیل نیست (غزه)، باید در اختیار اسرائیل باشد؟
در واقع، پرسش اصلی را مجدداً میتوان این گونه طرح کرد که در دنیای آکنده از دولتهای ملی، «غزه» کجاست؟ آیا اسرائیلیها و اتباع هر کشور دیگر راضی میشوند تا با آنها، درصدی از معاملهای که با فلسطینیان و اهالی غزه میشود، بشود؟ این مساله اصلی فلسطینیان است.
احتمال دوم- سناریوی دودولتی و بازگشت «مساله فلسطین» به فضای کنش
از زاویه نظری، با تداوم وضعیت گذشته، آنگونه که در سطور فوق، به نحوی مختصر، مورد اشاره قرار گرفت، قابل تصور نیست که در درازمدت مشکلات امنیتی-دفاعی اسرائیل حل شود. بدون قرار گرفتن فلسطینیان در چهارچوب یک دولت ملی مستقل، نمیتوان انتظار داشت که آنها در سطح و الگوی یک دولت ملی مستقل و بالغ، مسوولانه عمل کنند. این مساله از پیش نیز مشخص و آشکار بود، و جدای از تحلیلهای نظری، روند طولانی و پرهزینه مناسبات خشونتبار اسرائیلیان و فلسطینیها هم این ادعا را تایید میکند. اکنون اما، و در پس هجوم مهر ۱۴۰۲، کاملاً مشخص شده است که این وضعیت برای اسرائیل قابل تداوم نیست. اگر تاکنون، استراتژی دفاعی «بازدارندگی شدید» این امکان را به اسرائیل میداده است تا با حداقل هزینه برای خود، و بیشترین هزینه برای طرف مقابل، به وضعیت دفاعی و امنیتی خود، سروسامان بدهد؛ آنگونه که گفته شد، اکنون آشکار شده است که تداوم این وضع، تاثیری مثبت بر شرایط دفاعی اسرائیل نخواهد داشت. از این پس، بیگمان، شبح ناامنی بر جامعه اسرائیل، و بهویژه، در بخشهای جنوبی، حاکم خواهد بود.
در نتیجه، شاید از درون حوادث اخیر و قربانیان بیشمار غیرنظامیاش، راهی برای گرایش به میانه و حلوفصل آنچه «مساله اصلی» میان فلسطینیان و اسرائیل نامیدم، باز شود.
اگر اکنون نیروهای موثر و غیرتندرو در اسرائیل به این نتیجه برسند که تداوم شرایط موجود، جدای از ماهیت غیرانسانی (تحقیر و نادیدهانگاری میلیونها انسان) و غیرپارادایمیاش (نادیده گرفتن هویت ملی همان انسانها در پارادایم دولتهای ملی)، امنیت اسرائیل و مردمش را تامین نخواهد کرد، آنگاه میتوان انتظار داشت که مهمترین مانع در مقابل صلح که همانا، سیاست نادیدهانگاری «مساله فلسطین» در میان بخشهای موثری از اسرائیلیان است، مرتفع شود. اگر به آنچه گفته شد، تمایل سیاسی و پشت پرده برخی از حامیان خارجی حکومت اسرائیل به بازگشت به روند صلح، یا حداقل، مخالفت آنها با پدیدهای به نام «نتانیاهو» را بیفزاییم، و به این واقعیت توجه کنیم که «مساله نتانیاهو» مورد توجه بسیاری از گروههای اجتماعی و سیاسی در درون اسرائیل نیز هست؛ شاید بتوانیم انتظار داشته باشیم، تا پس از فرونشستن غبارهای غمبار ناشی از منازعه اخیر (مهر ۱۴۰۲) روندهایی در قدرت یافتن میانهروها و میانهروی در هر دو سوی ماجرا، قابل مشاهده باشد. اگر چنین شود، شاید کورسوی امیدی برای حل «مساله اصلی» یا همان «مساله فلسطین» در افق پدیدار شود و گفتمان تند و خشونتبار فعلی را تضعیف کند. در نتیجه، اگر تاکنون، ملاحظات اخلاقی، انسانی، حقوق بشری و... نتوانسته است قوه محرکه حلوفصل «مساله فلسطین» باشد؛ احتمالاً ملاحظات امنیتی و دفاعی اسرائیل، راه را برای بازگشت طرفین به گفتوگو، فراهم آورد. آشکار است که بازگشت به گفتوگو، البته، اقتضائات خاص خود را دارد.
واقعیت آن است که حکومت اسرائیل تاکنون از زبانی سلسلهمراتبی و از موضع قدرت با دیگران برخورد کرده است و استراتژی دفاعی آن، بر همین مبنا سازمان یافته است. اکنون و در پس منازعات مهرماه ۱۴۰۲، به نظر میرسد که به علت موقعیت نامستحکم جغرافیایی اسرائیل و خشونتهای مهرماه ۱۴۰۲ به بعد، حاکمان اسرائیل، احتمالاً دیگر نمیتوانند از همان موضع با دیگران برخورد کنند. در نتیجه، شاید از این پس، تغییر زبان گفتوگو، زبانی باشد که حاکمان اسرائیل، لااقل برای حفظ خود هم که شده، به آن نیاز دارند.