نیاز علم اقتصاد به دگردیسی
تمرکز بیش از حد بر توازن
اقتصاد جهان برای بار دوم در این قرن از میان بحران برمیخیزد. وضعیت عادی جدید با وضعیت قدیم متفاوت خواهد بود. همهگیری جهتگیری منابع را تغییر داد، بنگاهها را ویران کرد و عادات را اندکی متحول کرد. به عبارت دیگر، اقتصاد دچار دگردیسی شده است. نکته عجیب آنجاست که اکثر الگوهای اقتصادی هنوز اقتصاد را یک پدیده متغیر که دائماً در حال تغییر یافتن است نمیدانند. در عوض آنها اقتصاد را بر مبنای تعادل توصیف میکنند: یک حالت پایدار که در آن قیمتها عرضه و تقاضا را متوازن میسازند یا جادهای که اقتصاد پس از آسیب دیدن از یک تکانه از طریق آن به ثبات بازمیگردد. این راهبردها گاهی اوقات مفید هستند اما ضعف بزرگ علم اقتصاد آن است که از ماهیت متغیر اقتصاد غفلت میکند. اقتصاد فرگشتی (Evolutionary) در تلاش است تا پدیدههای جهان واقعی را به عنوان نتایج یک فرآیند تغییر مداوم توضیح دهد. مفاهیم آن اغلب مواردی مشابه با حوزه دگردیسی زیستشناسی دارد اما اقتصاددانان فرگشتی سعی نمیکنند نظریههای زیستشناسی را در نظریههای اقتصادی وارد سازند. یک رویکرد فرگشتی میپذیرد که گذشته آگاهیبخش حال است. این محیطهای تاریخی، فرهنگی و نهادی هستند که انتخابهای اقتصادی را میسازند و درباره آنها اطلاعرسانی میکنند. عادات اقتصاد امروزی را تنها میتوان با بررسی تاریخ این رشته درک کرد. در قرن 19، رشتهای که بعدها به علم اقتصاد شهرت یافت از چندین جهت یک علم فرگشتی بود. اندیشمندانی با پیشزمینههای متفاوت تلاش میکردند نظریههایی ارائه دهند که به بهترین شکل فعالیتهای اقتصادی را توضیح میدهند در حالی که همزمان فعالان رشته اقتصاد هدف مطالعات خود را بسط علوم زیستی میدانستند. در حقیقت، تفکرات علوم اجتماعی آگاهیبخش طبیعتگرایانی همانند چارلز داروین بودند. توماس مالتوز که توضیح میداد چگونه رشد جمعیت به رقابت مرگ و زندگی برای منابع منجر میشود بر این دیدگاه داروین تاثیر گذاشت که بیان میکند چگونه انتخاب طبیعی به پیدایش گونههای جدید میانجامد. آلفرد مارشال یکی از چهرههای برجستهای بود که علم اقتصاد را در مسیر نوین و مبتنی بر ریاضیات قرار دادند. او رفتار اقتصادی را با استفاده از سامانههای معادلاتی تحلیل کرد که برای ایجاد تعادل باید حل شوند. او این کار را بنا به مقتضیات انجام داد و گفت «تشبیهات مکانیکی سودمند هستند اما کعبه یک اقتصاددان در زیستشناسی اقتصادی قرار دارد». با آغاز قرن بیستم یک طنابکشی روشنفکرانه بین چهرههای فرگشتگرا و همتایان تعادلگرای آنها روی داد. تورستن وبلن از این گلایه داشت که اقتصاددانان فرد را یک ذره بیهدف میدانند. وی در مقابل عقیده داشت که عواطف پیچیده و تاریخ و سنتهای جوامع اطراف انسان آگاهیبخش افراد در زمان انتخاب هستند. وبلن میگوید «علم اقتصاد فرگشتی باید نظریهای از یک فرآیند رشد فرهنگی باشد». شاید بتوان جوزف شومپیتر را مشهورترین نماینده و طرفدار جهانبینی فرگشتی دانست. مشاهدات او از فعالیتهای کارآفرینانه به خلق این دیدگاه انجامید. او تخریب خلاقانه را یک فرآیند جهش (Mutation) صنعتی میخواند که بدون توقف ساختار اقتصاد را از درون دگرگون میسازد. در جهان غرب پس از جنگ جهانی این رویکرد نئوکلاسیک مبتنی بر مدلهای تعادلی بود که فاتح میدان شد. این مدلها همانند رشتههای پرطمطراقی مانند فیزیک از جذابیت و قاطعیت ریاضیاتی زیادی برخوردار بودند و میتوانستند به سرعت پیشبینیهای مورد نیاز دولتها را فراهم سازند. میلتون فریدمن چنین استدلال میکرد که اهمیتی ندارد اگر مدلها به فرضیههایی غیرواقعی درباره رفتار افراد و نهادها برسند به شرط آنکه اقتصاد در مجموع به گونهای به نظر برسد که انگار افراد تصمیمات منطقی میگیرند و مدلها پیشبینیهای درستی ارائه دهند که به اندازه کافی مناسب باشند. از آنجا که چنین چیزی اغلب اتفاق نمیافتاد رویکرد فرگشتی بار دیگر به حوزه علم اقتصاد بازگشت. مهمترین رویداد در سال 1982 اتفاق افتاد. ریچارد نلسون (هماکنون در دانشگاه کلمبیا) و سیدنی وینتر (هماکنون در دانشگاه پنسیلوانیا) کتابی با عنوان «نظریه فرگشتی تغییرات اقتصادی» منتشر کردند. به عقیده نویسندگان مدلهای نئوکلاسیک نمیتوانستند نیروهایی مانند تخریب خلاقانه شومپیتر را توجیه کنند در حالی که تخریب خلاقانه نقش مهمی در پیدایش تحولات فناوری بازی میکرد. به عنوان مثال، نظریهها اغلب فرض میکردند که مدیران با راهبردهای به حداکثررسانی منافع آشنا هستند و بلافاصله از آنها استفاده میکنند. اما در واقع، اقدامات ممکن است حتی در یک صنعت با یکدیگر تفاوت گستردهای داشته باشند و باورهای جداگانه و تداوم فرهنگها و عادات منحصربهفرد بنگاهها را انعکاس دهند. در حالی که این رویکردها درگیر رقابت با یکدیگر بودند روشهای دیگر انجام کارها در اقتصاد فراگیر شدند تا اینکه یک جهش صنعتی دیگر پویایی رقابتی را متحول ساخت. آقایان نلسون و وینتر الهامبخش ادبیاتی گسترده در زمینه ساختار شرکتها و رقابت در عرصه صنایع بودند. کارهای تجربی در دیگر قسمتهای علم اقتصاد انعکاسی فزاینده از اثرات فرگشتی بهشمار میآمدند. به عنوان مثال، اخیراً مطالعات تاثیرگذار مربوط به نوآوری بر مواردی مانند دوران کودکی نوآوران یا باورهای استادان دانشگاهی تمرکز دارند و آنها را عوامل تولیدات خلاقانه افراد میدانند. این عوامل علاوه بر عواملی مانند موفقیت تحصیلی و انگیزه مادی در نوآوری هستند که از قدیم توجهات زیادی را به خود جلب کرده بودند.
تغییر همراه با نارضایتی
شاید کارهای مربوط به نقش فرهنگ در شکلدهی تولید اقتصادی پیچیدهترین نمونهها باشند. پذیرش تاثیر فرهنگ بر رفتار بدان معناست که قبول کنیم افراد محاسبهگران مدبر مطلوبیت نیستند بلکه موجوداتی اجتماعی هستند که در زمان تصمیمگیری به هنجارها و سنتها اتکا میکنند. اما فرهنگ چیزی است که به کندی تغییر میکند و اغلب در میان نسلها انتقال مییابد و نمیتوان آن را خارج از یک چارچوب فرگشتی درک کرد. اکنون که علم اقتصاد فرگشتی جا پای خود را باز کرده است به دشواری عقب رانده خواهد شد.
همه اینها مطلوب هستند. نظریهای که بر مبنای فرضیات غیرواقعی ساخته شد کمتر از آنچه اقتصاددانان در یک قرن قبل امیدوار بودند روشنگرانه عمل کرد. تلاش برای درک جهان به آنگونه که هست میتواند به پیدایش بینشها و در نهایت پیشبینیهای بهتر منجر شود. اقتصاددانانی که هنوز از روی عادت با مدلهای تعادلی کار میکنند باید به توان تخریبی بالقوه یک رویکرد جدید اما کهنه توجه داشته باشند.