احساس و واقعیت
چه کتابهایی در زمینه احساس نابرابری و فقر منتشر شده است؟
«نردبان شکسته»، اولین کتابی نیست که به مساله «احساس فقر و نابرابری» میپردازد. اگرچه میتوان گفت اولین کتابی است که به طور مفصل به این موضوع ورود پیدا کرده است. کتب و مقالات دیگری نیز پیش از پین، تا حدی به این موضوع پرداختهاند که در ادامه به معرفی مهمترین آنها خواهیم پرداخت.
«نردبان شکسته»، اولین کتابی نیست که به مساله «احساس فقر و نابرابری» میپردازد. اگرچه میتوان گفت اولین کتابی است که به طور مفصل به این موضوع ورود پیدا کرده است. کتب و مقالات دیگری نیز پیش از پین، تا حدی به این موضوع پرداختهاند که در ادامه به معرفی مهمترین آنها خواهیم پرداخت.
«خویشتن در قضاوت اجتماعی»1
کتابی است در حوزه روانشناسی و مرتبط با مفاهیم اقتصادی که به دست نویسندگان متعددی نگاشته شده است. فصلهایی از این کتاب، به مساله ذهنیت افراد در مورد مساله نابرابری و اینکه تفاوت در شرایط اقتصادی و اجتماعی افراد، چگونه موجب رضایت خاطر یا رنجش آنان میشود، پرداخته است. این کتاب دارای پنج بخش و 12 فصل بوده که بخش سوم آن، با عنوان «مقایسه خود و دیگران» نامگذاری شده است. همچنین در این کتاب، فصلی تحت عنوان «اثر بهتر از میانگین»2 وجود دارد که «کیث پِین»، نویسنده کتاب «نردبان شکسته» نیز در کتاب خود به این موضوع اشاره میکند. قابل ذکر اینکه پین، مطالب مربوط به «اثر بهتر از میانگین» در کتاب خود را، به همین کتاب ارجاع داده است. در ادامه به بررسی دو فصل از کتاب «خویشتن در قضاوت اجتماعی» خواهیم پرداخت. همچنین سعی خواهیم کرد تا نویسندگان هر فصل را که در حوزهای که به آن پرداختهاند، جزو متخصصان آن حوزه به شمار میروند، به طور مختصر معرفی کنیم.
«اثر بهتر از میانگین»، فصل پنجم کتاب، نوشته «مارک آلیک»3
مارک آلیک، استاد دانشگاه اوهایو در رشته روانشناسی است که دکترای خود را در سال 1984 و در رشته روانشناسی اجتماعی، از دانشگاه کارولینای شمالی اخذ کرد. آلیک در حوزههایی از روانشناسی که به مسائل مربوط به «خود» میپردازد (مانند مقایسه خویشتن با سایر افراد) متخصص است.
«اثر بهتر از میانگین»، نوعی مقایسه اجتماعی است که در آن، از افراد خواسته میشود در موارد مختلفی مانند هوش و استعداد، شجاعت، رضایت از خویشتن و... و با توجه به عرف جامعه، خود را در مقایسه با میانگین مردم، ارزیابی کنند. تحقیقات در این زمینه نشان داده است که افراد، معمولاً خودشان را بالاتر از میانگین ارزیابی میکنند. این موضوع نشان میدهد که انسانها اینگونه میپندارند که از میانگین جامعه بالاترند. زمانی که فردی اقدام به مقایسه خود با دیگران میکند و خویشتن را بالاتر از میانگین جامعه قرار میدهد، به طور ناخودآگاه این حس در او القا میشود که حتی اگر در شرایط ایدهآلی از زندگی قرار نداشته باشد، با زندگی دشواری نیز مواجه نیست (زیرا برای انسانها، راحتی و سختی در مقایسه خود با دیگران معنا پیدا میکند). این موضوع رضایت خاطری در فرد به وجود میآورد که میتواند او را برای زندگی آینده آمادهتر سازد. بنابراین اگر افراد در یک جامعه، چه به لحاظ مادی و چه به لحاظ معنوی، در شرایطی قرار گیرند که بتوانند به طور کلی خود را بالاتر از میانگین جامعه ارزیابی کنند، شاخص رضایت از زندگی در آن جوامع افزایش خواهد یافت که کاهش یافتن حس نابرابری به این موضوع کمک میکند.
«چاقوی دولبه: فرآیند مقایسه در مفهوم اجتماعی»، فصل ششم کتاب، نوشته «توماس ماسوایلِر»4
ماسوایلر، استاد مدرسه کسبوکار لندن است که به عنوان متخصص در زمینه «بنیانهای روانشناسانه رفتار سازمانی» شناخته میشود. بیشتر تحقیقات او، «فرآیندهای مقایسه اجتماعی» را شامل میشوند. به عبارت دیگر، او در مورد اینکه چگونه مقایسه خود با دیگران، انگیزه، عملکرد و تصویری که از خود داریم را تغییر میدهد، به مطالعه پرداخته است.
ماسوایلر فصل را با مطرح کردن این موضوع آغاز میکند که افراد خود را در مقایسه با دیگران میبینند. به عبارتی اینکه افراد از خود چه برداشتی میکنند، همواره به این بستگی دارد که از دیگران چه برداشتی دارند. ارزیابی یک فرد از خودش، در محیطی ایزوله صورت نمیگیرد. بنابراین اینکه یک فرد از زندگی خود راضی باشد یا ناراحت، با توجه به درکی که از زندگی دیگران دارد مشخص میشود. انسانها هنگام ارزیابی دیگران، خودپسند هستند و خودشان را به عنوان استاندارد در نظر میگیرند. همچنین هنگام ارزیابی خودشان، وضعیت رایج اجتماعی را به عنوان استاندارد مدنظر قرار میدهند. بنابراین، احساسی که افراد نسبت به خودشان دارند، به درک آنها از وضعیت افرادی بستگی دارد که آنها را احاطه میکنند. مادامی که افراد اقدام به ارزیابی یک فرد در زمینهای بهخصوص میکنند، خودبهخود، به توانایی خود در آن زمینه فکر میکنند. برای مثال هنگامی که فردی میخواهد توانایی شخصی دیگر در ریاضیات را مورد ارزیابی قرار دهد، بیاختیار به سطح ریاضیات خود فکر میکند. اما این سوال مطرح است که مقایسه خود با دیگران، چه پیامدهایی به دنبال دارد. بررسیها نشان میدهد زمانی که ارزیابی ما از دیگران با توجه به استاندارد قرار دادن وضعیت خودمان صورت گیرد، آن ارزیابی به دور از واقع خواهد بود. به عنوان مثال هنگامی که یک فرد کوتاهقامت و یک فرد بلندقامت اقدام به ارزیابی قد یک شخص میکنند، ارزیابی فرد کوتاهقامت از قد شخص مورد نظر، بیشتر از ارزیابی فرد بلندقامت خواهد بود. به عنوان مثالی دیگر، دانشآموزانی که بهشدت سروقت در کلاس حاضر میشوند، نسبت به دانشآموزانی که همواره تاخیر دارند، کسانی را که در بعضی موارد تاخیر دارند، وقتشناستر ارزیابی میکنند.
بنابراین و با توجه به یافتههای ماسوایلر و همکارانش، فردی که ثروتمند است، فرد با وضعیت مالی متوسط را بیشتر از متوسط ارزیابی میکند و فردی که فقیر است، فرد با وضعیت مالی متوسط را کمتر از متوسط ارزیابی میکند. اما این موضوع که اقتصاددانان از این نتایج، در دلالتهای سیاستی خود چگونه استفاده میکنند، خارج از موضوع این کتاب است.
«رسالهای بر اقتصاد شادکامی»5
کتابی است که چندین نویسنده در انتشار آن دست داشتهاند و هر فصل آن به دست متخصص زمینهای خاص نگاشته شده است. از جمله مباحثی که در این کتاب مطرح میشود این است که اگرچه درآمد، مولفهای مهم در سطح رضایت فرد از زندگی شخصیاش است، اما تنها مولفه نیست. حتی میتوان اینگونه گفت که درآمد، مؤلفه اصلی هم نیست. بلکه آنچه شادکامی فرد را تعیین میکند، مقایسه شرایط زندگی خود با افرادی است که با آنها معاشرت دارد. این کتاب چهار بخش و 24 فصل را شامل میشود. در ادامه به معرفی ویراستاران این کتاب و همچنین ارائه بخشی از آن که با مفاهیم کتاب «نردبان شکسته» مرتبط است خواهیم پرداخت.
«لوئیجینو برونی»6، یکی از تهیهکنندگان کتاب «رسالهای بر اقتصاد شادکامی» است که در دانشگاه میلان ایتالیا و در رشته اقتصاد تدریس میکند. «پییر لوئیجی پورتا»7 نیز تهیهکننده دیگر این کتاب است که در دانشگاه میلان، به تدریس اقتصاد مشغول است. علاقه اصلی هر دوی آنها، شاخصها و مولفههای تعیینکننده سطح شادکامی افراد است و از اینرو به مباحث روانشناسی نیز روی آوردهاند.
امروزه در میان بعضی از روانشناسان و اقتصاددانان، نظریهای وجود دارد که با نام «نظریه نقطه ثابت»8 شناخته میشود. طبق این نظریه، شادکامی یک موضوع وابسته به خودِ فرد است. یعنی بیشتر به مولفههای ذهنی همچون شخصیت، ژن و همچنین ظرفیت مقابله با مشکلات زندگی بستگی دارد. به عبارت دیگر، برای هر فرد، سطح مشخصی از شادکامی وجود دارد که اتفاقات زندگی، اگرچه این سطح از شادکامی را در فواصل کوتاهمدت تغییر میدهند، اما بعد از مدتی، فرد به همان سطح از شادکامی اولیه بازخواهد گشت. در مقابل نظریه نقطه ثابت، خطوط فکری کاملاً متفاوتی وجود دارند. نظریه دیگر این است که درک فرد از میزان سختی خود در زندگی، معلولیت و نابرابری درآمدی، دلایل تعیینکننده در سطح شادکامی فرد هستند و درک فرد از مشکلات خود در زندگی و نابرابریهای موجود میان او و سایر انسانها، ناشی از مقایسه خود با دیگران است. با توجه به نظریه دوم، هرچه نابرابری (مادی و غیرمادی) میان افراد بیشتر باشد، آنهایی که در سطح پایینتری قرار دارند، حس حقارت و بدبختی بیشتری در زندگی خود خواهند داشت. زیرا خود را با افرادی مقایسه میکنند که چه به لحاظ مادی و چه به لحاظ غیرمادی، از آنها جلوتر هستند و این موضوع، برای آنها به این معناست که به اندازه کافی در زندگی خود موفق نبودهاند.
«فقیر بودن، احساس فقیرتر بودن داشتن: نابرابری، فقر و ادراکات فقر در بالکان غربی»9
مقالهای است که به دست «ژوکا کازِن»10 نوشته شده و از سوی «صندوق بینالمللی پول» در سال 2016 به چاپ رسید. در این قسمت سعی میشود علاوه بر معرفی نویسنده، خلاصهای از مهمترین مطالب و نتایج این مقاله که با کتاب «نردبان شکسته» همپوشانی دارد، ارائه شود. ژوکا کازن، اقتصاددانی است که در حال حاضر، در بخش «مطالعات اقتصادی جهانی صندوق بینالمللی پول» فعالیت میکند. خانم کازن، قبلاً در بخش اروپایی صندوق بینالمللی پول و پیش از آن نیز در «بانک اروپایی بازساری و توسعه» کار کرده است. او به حوزه اقتصاد خرد کاربردی، نابرابری و مهاجرت علاقهمند است. کازن دکترای خود در رشته اقتصاد را از دانشگاه کمبریج اخذ کرده است. این مقاله به تجزیهوتحلیلهای مربوط به شاخصهای نابرابری و فقر، بر اساس زندگی خانوارها و درک ذهنی آنها از مساله فقر میپردازد. بر اساس نتایج تحقیقات کازن، بسیاری از افراد بیشتر از آنچه فقیر باشند، احساس فقر میکنند. این شکاف میان فقر و احساس فقر در یک فرد، ناشی از وجود عدم اطمینان در مورد انتظارات درآمدی در آینده است. در سال 2006 (قبل از شروع بحران اقتصادی و زمانی که رشد اقتصادی بالا بود)، طی یک بررسی میدانی، بیشتر از 50 درصد از خانوارهای مورد مطالعه اذعان داشتند که نسبت به سال 1989، وضعیت رفاهی بدتری را تجربه میکنند. تنها 11 درصد معتقد بودند در زندگیشان پیشرفت داشتهاند. این نارضایتی در حالی وجود دارد که در سالهای 1989 تا 2006، تولید ناخالص داخلی حقیقی در کشورهای بالکان غربی، به طور میانگین دو برابر شده است. این مساله میتواند به این دلیل باشد که رشد اقتصادی طی سالهای 1989 تا 2006، به طور عمده، عدهای معدود را منتفع ساخته که همین امر، نابرابری را افزایش داده است. این نابرابری منجر به نارضایتی بیشتر افراد از زندگیشان شده است؛ حتی اگر درآمد واقعی آنها در سال 2006 نسبت به درآمد واقعیشان در سال 1989 افزایش یافته باشد. از آنجا که این نارضایتی دلالتهای مهمی برای اقتصاد سیاسی دارد، کازن در تلاش بوده که سیر تحول مولفههای نابرابر ی و فقر را در بالکان غربی مورد بررسی قرار دهد. با این هدف که بتواند رابطه و شکاف میان درک ذهنی (احساس فقیر بودن) و درک عینی (ضریب جینی و درآمد سرانه) از نابرابری و فقر را تشریح کند. کازن امیدوار است که ایجاد فهم بهتری از مولفههای درک ذهنی رفاه، بتواند به سیاستگذاریهای موبوط به توزیع منابع کمیاب کمک کند. همچنین امید دارد که این فهم بهتر بتواند نگرشی در مورد محدودیتهای اقتصاد سیاسی به وجود آورد. لازم به ذکر است که اگرچه مقاله مورد نظر به عنوان یک مطالعه موردی، به طور ویژه به بررسی کشورهای بالکان غربی میپردازد، اما از تجربه سایر کشورهای اروپایی نیز در مقایسههای بینمنطقهای استفاده شده است. تحقیقات علمی در مورد «رفاه ذهنی»11 در سال 1960 و در حوزه روانشناسی آغاز شد. یعنی در حوزهای از علم که روی سنجش و توضیح شادکامی به عنوان یک وضعیت ذهنی تاکید میشد. امروزه، دو دیدگاه در مورد «خط فقر» رایج است. «خط فقر عینی» (بر اساس درآمد افراد) و «خط فقر ذهنی» (بر اساس احساس افراد نسبت به وضعیت زندگی خود). تاکنون مطالعات آماری زیادی در مورد فقر ذهنی صورت نگرفته است. اما تعدادی از همین مطالعات تجربی با مقایسه خط فقر عینی و ذهنی نشان میدهند که خط فقر ذهنی، بسیار بالاتر از خط فقر عینی است.
بیشتر مطالعات انجامشده، با هدف ایجاد فهم بهتری از ابعاد و ساختار فقر، روی مولفههای درک فقر تمرکز میکنند. این مطالعات نشان میدهند علاوه بر درآمد، اندازه خانوار، وضعیت شغلی، سن و وضعیت سلامت فرد نیز روی درک ذهنی فرد از فقر تاثیرگذار است. اینکه فرد چه احساسی از وضعیت درآمد، شغل، سن و سلامت خود داشته باشد، به وضعیت خود و اطرافیانش بستگی دارد. زیرا به مقایسه خود و دیگران اقدام میکند و هرچه در وضعیت بدتری نسبت به اطرافیان خود قرار داشته باشد (با توجه به درک او از زندگی دیگران)، احساس فقر بیشتری به او دست میدهد. کازن از آن جهت کشورهای بالکان غربی را انتخاب کرده است که در این کشورها، نارضایتی از زندگی نسبت به بقیه کشورهای اروپایی، بیشتر و پایدارتر بوده است. از آنجا که کازن معتقد است شاخصهای فقر ذهنی میتوانند در تحلیلها سودمند باشند، و از آنجا که مفاهیم فقر ذهنی و عینی کاملاً از یکدیگر متفاوت هستند، ممکن است این سوال در ذهن ایجاد شود که کدام یک باید مورد استفاده قرار گیرد. در پاسخ به این سوال باید گفت نباید به فقر ذهنی و عینی به عنوان جایگزین یکدیگر نگریست، زیرا آنها مکمل هم هستند. بیشتر مطالعاتی که در مورد فقر و نابرابری صورت میگیرند، به اهمیت مفاهیمی چون خصوصیسازی، معضلات بیکاری و مخارج دولت میپردازند. به عبارت دیگر این مطالعات در سطح اقتصاد کلان به موضوع نگاه میکنند. اما این مقاله به تجزیه و تحلیلهای سطح خرد و مولفههای درک فقر ذهنی میپردازد و در تلاش است که نشان دهد چگونه عواملی همچون عدم اطمینان و انتظارات، روی درک ذهنی افراد از فقر تاثیرگذار است. کازن و همکارانش از دو سوال برای نشان دادن فقر ذهنی استفاده کردهاند که در ادامه به طور مختصر به توضیح هر یک میپردازیم. در سوال اول که به «نردبان اقتصادی» معروف است اینگونه پرسیده میشود: «لطفاً یک نردبان 10پلهای را در نظر بگیرید که در پایین آن فقیرترین فرد و در بالای آن، ثروتمندترین فرد قرار دارد. شما روی کدام یک از این دو پله قرار دارید؟» سوال دوم نیز در مورد حداقل درآمد (به عنوان سنجه پولی رفاه ذهنی) است و اینگونه پرسیده شده است: «با توجه به خانهای که در آن زندگی میکنید و شغلی که دارید، حداقل درآمدی که خانواده شما برای گذران زندگی در یک ماه به آن نیاز دارد چقدر است؟» در این مطالعه، از هزار خانوار هر یک از کشورهای غرب بالکان و همچنین دیگر کشورهای اروپایی (به عنوان مورد مقایسه)، دو سوال فوق پرسیده شد. بخشی از نتایج حاصل از این مطالعه نشان میدهد که در کشورهای غرب بالکان، تعداد افرادی که فقیر هستند (با توجه به سوال حداقل درآمد؛ بدین صورت که اگر درآمد واقعی این افراد از حداقل درآمدی که اظهار میکنند برای گذران زندگی یک ماه به آن نیاز دارند کمتر باشد، فقیر محسوب میشوند) و در عین حال احساس فقیر بودن میکنند، از تعداد افرادی که در کشورهای اروپای مرکزی و شرقی زندگی میکنند و در عین فقیر محسوب شدن، احساس فقیر بودن نیز دارند، بیشتر است. نمودار زیر این گفته را تایید میکند. یکی از دلایلی که میتواند این موضوع را توضیح دهد، حس نابرابری بیشتری است که در میان مردم کشورهای بالکان غربی وجود دارد. این حس میتواند ناشی از این موضوع باشد که در خلال رشد کشورهای بالکان غربی، عده معدودی از این رشد نفع بردند که این مساله منجر به ایجاد شکاف بیشتری میان مردم غرب بالکان، به نسبت سایر کشورهای اروپایی، شد.